به کوه میگویم او را میخواهم جواب میدهد من هم
به دریا میگویم او را میخواهم جواب میدهد من هم
در خواب میگویم او را میخواهم جواب میشنوم من هم
اگر یک روز به خدا بگویم او را میخواهم، زبانم لال، چه جواب خواهد داد؟
"آتشبدون دود_نادر ابراهیمی"
به کوه میگویم او را میخواهم جواب میدهد من هم
به دریا میگویم او را میخواهم جواب میدهد من هم
در خواب میگویم او را میخواهم جواب میشنوم من هم
اگر یک روز به خدا بگویم او را میخواهم، زبانم لال، چه جواب خواهد داد؟
"آتشبدون دود_نادر ابراهیمی"
هر گوشه خانه یک عروسک افتاده
و این برای خانواده ما کمی عجیب است
آن هم بعد از همه ی این سال هایی که طول کشید ما بچه ها بزرگ شویم :)
《 خاک تو سرت! روز دانشجو بود و روز تو نبود 》
* نامبرده خطاب به رفیق جانِ هم سن اش!
+ اگه حاجی وانتیو ببینی چی بش میگی؟!
- میگم:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نازنیا ما به ناز تو جوانی داده ایم!
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
+ :))))))
دیشب چشم هایم خسته بودند و رمق خواندن داستان پسرِ پسر گالان اوجا را نداشتند. میخواستم بنویسم نت های صدایت لازم است.
و حالا امشب مینویسم نت های صدایت نه برای خواندن داستان پسرِ پسرِ گالان اوجا، بلکه برای یک "مواظب باش" لازم است.
گوگولو با همه ی عزیز بودنش مرد موقعیت های حساس نیست! در بدترین شرایط باطری خالی میکند!
دستگاهش را گذاشت زیر گلویش و شروع کرد به حرف زدن:
اینم از دستگاه ما، فقط صدام مثل آدم آهنی میشه.
گفت و چشم هایش خندید...
و چشم هایم خندیدند...
+ شکر
از اون شب هاست که اگه خونه بودم حتما شال و کلاه میکردم و قدم زنون میرفتم تا آب اناری روبروی گلدیس، همونجایی که نمیدونم هنوز هم هست یا نه...!
و چه چیزی غم انگیز تر از از دست دادن ۳ نمایشنامه خوانی و ۲ تئاتر است؟
+ وجود گالری در برنامه ی تئاترمان اختلال ایجاد کرده و من دلم تنگ شده برای پلاتو ها، برای منتظر ماندن پشت درها، برای نشستن روی صندلی سالن ها، برای دست زدن آخر نمایش ها و برای سکوتی که بعد از دیدنشان دارم...
با اون اوصاف آیا شما حقتون نیست با عمود بر از وسط نصف شین؟ یا با دریل و مته سوراخ شین؟خزینه هم بشین بعد بتونه تون کنیم؟ یا اینکه با میخ کوب بهتون میخ بکوبونیم؟ یا حتی با دستگاه سی ان سی نقش هایی رو از بدنتون خالی کنیم؟ یا حکاکی؟ هان؟
او به دست هایت ساز زدن یاد خواهد داد،
به فکرت شعر ساختن و به زانوانت لرزیدن...
" آتش بدون دود _ نادر ابراهیمی "
از سری بی قیدی های دوران مدرسه همین بس که میشد به راحتی سیوشرتت را برعکس تنت کنی!
ای به فدای چشم تو
این چه نگاه کردن است؟!
آن هم با آن تیشرت آستین کوتاه یشمی رنگ؟
جا داره باز تکرار کنم:
و به طرز شگفت انگیزی راه پیش روی آدم ظاهر میشود...
+ و قسم به ایجاد کننده راه...
عکس "صندلی ماساژور" رو تو گوگل سرچ کردم شاید درد جسمیم از لحاظ روحی آروم شه! همچین آدمای خسته ای هستیم ما!
یعنی تک تک اعضا و جوارح مون فدای پشنگ خان مون که اینقدر خوش صدا تشریف دارن ^_^
ملت لوسیون معطر بدن میزنن به بدنشون تا پوستشون فلان شه و بهمان شه! ما لوسیون معطر میزنیم چون هیچ داروی نیش پشه ای رومون کارساز نیست، چه بیفُرش چه اَفترش! در حالیکه شواهد نشون داده پشه ها هیچ علاقه ای به عطر لوسیون های معطر ندارن!
ملت اسپری آب معدنی میزنن به صورتشون تا پوستشون فلان شه و بهمان شه! ما اسپری آب معدنی میزاریم کنار تختمون وقتایی که خیلی خسته ایم و خیلی داغونیم و نیروی جاذبه توی بدنون به حدی زیاد شده که نمیزاره از روی تخت پاشیم دو تا پیس کنه تو صورتمون شاید خوابمون بپره!
ما به فدای دو چشمی که یکیش میاد روی همو صدایی که همزمان میگه الان آماده اش میکنم
توی دلم گفتم بچه من نه خاله داره و نه دایی
بزار لااقل عمه داشته باشه و عمو
برای همین سرمو گرفتم بالا و گفتم نع.
جا داره باز تکرار کنم:
عشق آمده است از آسمان؟
تا خود بسوزد بی گمان؟
عشق است بلای ناگهان؟
و خداوند همه ی انسان ها را از شر پشه ها محفوظ بدارد!
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
آنکه در خواب نرفت چشم من و خارش نیش پشه بود!
+ بعدا نوشت: درحالیکه ساعت دو بامداد را نشان میدهد، نامبرده بغض کرده و به این فکر میکند دیگر سر کار نرود! آنجا یا جای من است یا جای موذی ترین موجودات روی زمین...!
+ قبلا نوشت: موجود بسیار بسیار پشه خوری هستم! آنقدر که دلم میخواهد بعضی شب ها که از خواب بیدار میشوم، مثل بچگی ها گریه کنم، میم جان بیدار شود، جای قرمزِ باد کرده ی نیش پشه ها را آرام آرام ناز کند تا کم کم سنگینی پلک هایم مرا با خود ببرند
+ اکنون نوشت: لعنت به جای قرمز باد کرده ی نیش پشه ها
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست
تنگ مپسند دلی را که در او جا داری
" استاد شهریار "
بله، حق با شماست. بعضی نوشته ها کاملا نامفهموم اند! مثلا اتفاق a و b و c برای من میافتد. ماجرای a را به b وصل میکنم و جفتشان را به c و در نهایت چکیده ای از همه شان را مینویسم! چکیده ای که گاهی فقط خودم و خودم میفهممشان و گاهی یک یا چند نفر دیگر. در یک کلام شرمنده برای ستاره های زرد اینچنینی در پنل وبلاگتان :)
آقای نون کارگاهش رو کارخونه اسم گذاشته و ما هم ... مون رو دفتر فنی! و اونقدر روش غیرت داریم که حاضر نیستیم بجای ... اسمشُ بنویسیم :))
+ و دفتر فنی (!) سه شنبه افتتاح میشود و ما نمیدانیم باید خوشحال باشیم، غمگین باشیم و یا استرس داشته باشیم. فقط میدانیم کمی خواب هم چیز خوبی است
روایته که باید خرمالو رو با چشم های بسته خورد :)
اونقدر که تمام حس بیناییت منتقل شه به حس چشاییت!
خشک سیم و خشک چوب و خشک پوست
از کجا میاید این آوای دوست؟
" استاد نی داوود"
+ یک ساعت پیش ترس برم داشته بود، نا امیدِ نا امید صدایم را آرام کردم و از رفیق جان پرسیدم راه درستی آمدیم؟
+ اگر نوشتن درباره مساله پیش آمده را یک ساعت پیش شروع کرده بودم جایش در قسمت"حرص نوشت" بود، اما حالا دیگر مطمئنا تیک قسمت "شاد نوشت" را میخورد.
+ از همانجا که پر بود از نا امیدی چیزی جرقه زد، انگار چیزی پنهان شده بود بین آن همه سیاهی، یک چیز نورانی.
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
آنکه در خواب نرفت چشم من و فکر تو بود...
و از این صحبتای جناب سعدی طور!
هرچند فقط ۱ دقیقه و ۵۰ ثانیه اش بود اما انگار من هم عضوی از گروه نوروز و در حال همنوازی با سایر اعضای گروهم ^_^
مدت زمان: 4 دقیقه 23 ثانیه
فلانی ما رو نشناخت! فک کرد دو تا بچه ایم که همش پاستیل و لواشک میخوریمُ به چیز های مختلف میخندیم! اون یک درصد هم فکر نمیکنه با لولا گازور تو کار و روکار و ریل ساچمه ای و آچار ال و خزینه و مته شماره سه سر و کار داشته باشیم!
بهمانی ما رو نشناخت! فکر کرد دو تا شیر زنیم با جثه های کوچیک! اون یک درصد هم فکر شو نمیکنه با پشنگ خان و تئاتر و سینما سرکار داریمُ کیفامون پر از پاستیل و لواشکِ و علاوه بر این ها خیلی وقت ها خنده هامون گوش فلک کر میکنه!
+ آدم ها یک بعدی نیستند.
در عجبم چی بین نوشته هام بود که گوگل شخصیُ از طریق جستجوی "پروفایل ادم مزاحم و اشوب گر در زندگی" به وبلاگم رسونده!
ندیده بودمش، ولی خودم عکس هایش را مات میکردم، خودم متنش را برای گذاشتن در کانال آماده میکردم، خودم خبر دادم عمل پیوندش با موفقیت انجام شده. خوشحال شده بودم از اینکه میگفتند هر وقت به دیدنش میروند پشت هیچ چراغ قرمزی معطل نمیشوند. بغض کرده بودم وقتی فهمیدم تومور جدیدی در مغزش... ندیده بودمش و دیگر هیچوقت نمیبینمش...
+ خوابش را دیده بودند که برای مادرش پیغام داده ناراحت نباشد، چون حالا دیگر میتواند ساندویچ بخورد