هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

.

و در کدام بهار

درنگ خواهی کرد

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

" سهراب سپهری "


+ همین بهار، مطئنا، مسلما، قطعا و حتما :)

۲ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۵
نارِن° جی

.

+ توضیحاتی پیرامون تغییر رنگ قالب از نارنجی به سبز:

نارنجی ای که دیگر نارنجی نباشد باز هم نارنجی است! گرچه در چرخه رنگ، آبی مکمل نارنجی است و هر چند ممکن است کمی عجیب به نظر برسد اما من دوست دارم بگویم :

رنگ سبز مکمل رنگ نارنجی است

و در فرهنگ دهخدا کلمه ی "مکمل" یعنی "کامل کننده"

۳ نظر ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۴
نارِن° جی

.

هر سه سرهایمان را روی گوشی هایمان خم کرده بودیم و اطلاعیه را نگاه میکردیم، مسلما اشتباهی شده که درِ سالن بسته مانده و علاوه بر آن هیچ کس آنجا نیست! در نتیجه هرکدام سعی داشتیم دلیلی برایش پیدا کنیم:


+ شاید کنسل شده یا جاش عوض شده!

+ شاید امروز پنج شنبه بیست و شیش نود و پنج نیست!

+ شاید اشتباه اومدیم و این همه مدت اشتباه فکر میکردیم اسم اینجا اینه!

+ شاید یه جای دیگه دقیقا به این اسم وجود داره و ما نمیدونیم!

+ شاید ما از یه زمان دیگه اومدیم، حالا الان یا تو گذشته ایم یا آینده!

+ شاید قراره سوپرایزمون کنن و یهو همه بپرن بیرون


و در همین حین بود که متوجه شدیم بیش از اندازه به am و pm های موبایل هایمان عادت کردیم...!

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۲
نارِن° جی

.

برای آغاز نود و شش تا پایانش:

بیا تصمیم بگیریم، تصمیم خیلی جدی، که سه روز، فقط سه روز دروغ نگوییم؛ هیچ نوع دروغی نگوییم، به هیچ عنوان، به هیچ صورت، به هیچ دلیل و بهانه، به هیچکس... فکر میکنم بعد از این سه روز، خیلی چیزها درست بشود، و یا کاملا خراب. یعنی مسلما دیگر چیزی به این صورت نیمه ویرانِ تهدید کننده ی عذاب دهنده باقی نخواهد ماند...

" نادر ابراهیمی "

۴ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۱۱
نارِن° جی

.

دست هایم توی جیب هایم بود که راه میرفتیم و به عقربه های ساعت فکر میکردم که هر لحظه به ساعت مقرر شده ی اجرا نزدیک تر میشوند ولی سالن همچنان خالیست. دلم میخواست دست مردمی که در خیابان راه میروند را بگیرم و کشان کشان ببرمشان روی صندلی ها


شب دوم در حالیکه سالن شلوغ شده بود و دست هایم توی جیب هایم بود و به تابلوهای نقاشی نگاه میکردم ته دلم میخندیدم، دیگر چیزی روی گلویم نبود که بخواهد آن را فشار دهد. حتی وقتی قرار شد جای صندلی ام را انتخاب کنم، بر خلاف دو دفعه ی قبلی بالا ترین نقطه اش را انتخاب کردم، جایی که از آنجا بتوانم مردم را ببینم، که صندلی های پر شده را نگاه کنم و باز هم ته دلم بخندم


شب اول همه چیز پر بود از نا امیدی، اما شب دوم انگار تمام شده بود غصه های دیشبش، نه اینکه فراموش شده باشد، تجربه اش بود ولی هر چه بود گذشته بود و شب جدیدی شروع شده بود، شبی که دلم با آن میخندید


انگار الان مثل همان شب اول است، من دلم تمام شدنش را میخواهد، تجربه ای است برای خودش اما من دلم شب دومش را میخواد که برسد، میدانی؟ میشود؟ لطفا؟

۲ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۹
نارِن° جی

.

گر چه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبر

درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما


" صائب تبریزی "

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۷
نارِن° جی

.

چند روزی بیشتر نگذشته که در جلوی سمت راننده را بردم صافکاری تا صاف و صوفش کنند! با این حال امروز که شکل و شمایلش را دیدم سر جایم مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم! 

خجسته نامی لطف کرده و روی کاغذِ زیر برف پاک کن شماره تماسش را قرار داده و مرحمت فرموده: خوردم به ماشین شما!

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۶
نارِن° جی

.

تقویم را که نگاه میکنم نوشته امروز نهم جمادی الثانیِ یک سالی است. سالش مهم نیست، ماهش هم همینطور، مهم این است هنوز پنج روز تا دیده شدن ماه شب چهارده مانده ولی من دیدنش را برای همین الان و همین لحظه میخواهم.

+ ارژنگ کامکار

۱ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۰
نارِن° جی

.

" از آنجا که کودکی های سرشار از اندوه و آوارگی مان، سخت با ما بود، همیشه ی خدا با ما بود، و در خواب و بیداری با ما بود، و دیگر نمیتوانستیم به این واقعیت تردد ناپذیر پشت کنیم که بچه های ما خیلی بیش از بزرگ هایمان نیاز های فرهنگی و اخلاقی و روانی دارند، تصمیم گرفتیم به خدمت کودکان وطن در آییم و گناهان پیشینیان خود را به سهم خود جبران کنیم 

< نادر ابراهیمی >

 

+ هر چند قبل از خواندن این نوشته هم در خلوتِ خودم اعتراف کرده بودم ولی خواندن این نوشته باعث شد از زاویه ای دیگر نگاه کنم، یعنی اگر ته تهش را نگاه کنی کارهای هرچند ناچیزم میشود یک خودخواهی و من یک خودخواه که میخواهد بچه ای غصه نخورد تا اینگونه بچه ی کوچک درونش را آرام کند...

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۱۴
نارِن° جی

.

خیلی بهتر بود اگر به جای آن ماشین گران قیمتی که حتی اسمش را هم نمیدانم با یک وانت سفید رنگ تصادف کرده بودم؛  و بجای آن راننده ای که سر تا پای ماشین را نگاه کرد و پرسید کلش یک جا چند با راننده ی دستپاچه ی وانت سفید رنگ مواجه میشدم و میگفتم اشکال ندارد یک خراش کوچک که بیشتر نیست، چندتایی از این ها رویش هست این یکی هم باشد کنار بقیه شان

۱ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۳
نارِن° جی

.

همه ی آدم بزرگ ها وقتی بچه بودند تلاش هایی برای پرواز کردن از روی مبل خانه شان داشتند و در بعضی مواقع هم احساس میکردند مسافت پروازشان افزایش یافته و به پیشرفت هایی در این زمینه دست یافته اند؟!

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۷
نارِن° جی

.

کدوم کوه و کمر بوی تو داره یار؟

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۹
نارِن° جی

.

مطمئنا توی زندگی تون با آدم هایی که یک آهنگُ هی ریپیت میکننُ میکنن مواجه شدین! اونا ادم های اعصاب خرد کنی ان! 

حالا نمیدونم با آدم هایی که با یک قسمت خاص از یک آهنگ این کارُ میکنن هم برخورد داشتین یا نه! به نظر میاد اونا از ادم های دسته ی اول هم اعصاب خرد کن تر باشن!

+ متاسفانه نامبرده از اعضای اعصاب خردکن ترِ دسته ی دومِ



۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۵۳
نارِن° جی

.

به تصویر کشیدن خانه ی مدرن، حرکت بر روی چیزهایی از قبل تعیین شده، انسان هایی اتو کشیده، فضایی کاملا ماشینی در مقابل زندگی در فضایی شلوغ، خانه ای قدیمی، انسان های پر شر و شور، و به طور خلاصه زندگی ای شیرین تر...


+ mon oncle

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۰
نارِن° جی

.

گفتم اگه اتفاق x نیفتاد عقل حکم میکنه کار y رو انجام بدیم، حالا اگه اتفاق x نیفتاد و من هزار تا دلیل اوردم که کار y رو انجام ندیم، تو توجه نکن، هر هزارتا دلیلم دلیِ حتی اگه بوی منطق بدن..!

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۵
نارِن° جی

.

+ در آن سن به حرفش اهمیت نداده بودم، حتی به کل فراموشش کرده بودم حرفی را که تجربه ای بود از گذراندن بیست و اندکی سال زندگی

+ چند روز قبل بود که همان حرف از دهانم خارج شد، همان حرف که سال ها قبل برایش هیچ ارزشی قائل نبودم و بی توجه به آن راه خودم را انتخاب کرده بودم. حالا همان حرف شده بود تجربه ی من

+ چیزی به نام "تجربیاتت را در اختیار دیگران بگذار" بی فایده است انگار. دیگران در صورت داشتن آزادی همان راهی را انتخاب میکنند که خودشان دلشان میخواهد، همان راه را میروند تا ناگهان در یک روز همان تجربه که سال ها قبل شخصی در گوششان خوانده بود، به کمک تارهای صوتی از میان لب هایشان خارج شود!

ولی میدانی؟ دیگر فایده اش برای خودشان چه میتواند باشد؟! هیچ...

۲ نظر ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۴۳
نارِن° جی

.

و من جانم در میرود برای شب هایی که تا صبح برنامه ی فیلم دیدن گذاشته ام :)

۲ نظر ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۴
نارِن° جی

.

نامبرده به دنبال خریدن چیزی بود که سال های سال باقی بماند،

که هر وقت چشمشش به آن افتاد یادش بیفتد اولین پول حاصل از کارش را

+ ما به فدای صندلیِ چوبیِ نارنجی رنگِ عزیزمان :)


۲ نظر ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۲۵
نارِن° جی