هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۴۶ مطلب با موضوع «نارنجی نوشت» ثبت شده است

.

دو راه پیشِ روم میدیدم که دلم با هیچ کدومشون نبود. یک اینکه قبول کنم این چند ماه رفتارِ تندِ بی دلیلم رو؛ دو اینکه حقش بود رفتارِ تندِ این چند ماه و این فرمون رو ادامه بدم. دلم با هیچ کدومِ این راه ها نبود. چون میدونم چیزی که دیده بودم رو دیده بودم، از طرفی رنج های یک‌ آدم رو فهمیدم، تلاش هاش، نشدن هاش و استرس هاش و دلم نمیخواست این یک ماه آخر هم باری باشم روی بقیه نشدن های یک آدم.

 

چند باری به کناریم گفتم از دو راهی که سرش گیر کردم. هر بار وقتی میرسید به اونجا که میگفت فرض کن اینکار رو کرده ولی ببخش میپریدم توی حرفش و میگفتم اصن غلط کرده همچین کاری کرده، هر رفتادی ام کردم حقشه! چند ساعت گذشت که یه دفعه حرفش مثل یه تلنگر اومد توی ذهنم. فهمیدم دوراهی ای که دو راهِ نامطلوب داشت یک سه راهی بود. فهمیدم من خیلی ساله به بخشش به عنوان یک راه نگاه نمیکنم. کنار دستیم از من کوچیکتره اما یه درس بزرگ بهم داد. امروز آدم هایی رو توی زندگیم بخشیدم که هیچوقت فکر نمیکردم ببخشم.

۰ نظر ۲۱ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۳
نارِن° جی

.

اولین بار که گفتن چرا اینطوری میکنین مگه دور از جونش مرده؛ با خودم فکر کردم واقعا چرا اینطوری میکنیم؟ مگه دور از جونش مرده؟ اما الان اگه یکی پیدا شه که بگه چرا اینطوری میکنین مگه دور از جونش مرده؟ با خودم فکر میکنم آخ که متاسفانه این اتفاق یه شباهت هایی به مرگ داره و فقط زمان لازمه تا آدم اینو بفهمه.

۰ نظر ۲۱ مهر ۰۲ ، ۰۰:۲۸
نارِن° جی

.

وقتی نوستالژیم میزنه بالا میفتم به جونِ لابلای صفحه های این وبلاگ. به خوندنِ حس هایی که تو این سالا داشتم. به خوندنِ اتفاقاش. به فکر کردن راجع به تغییر هام تو همه ی این سالا. نوستالژی چیزِ عجیبیه.

۱ نظر ۰۱ مهر ۰۲ ، ۲۲:۴۲
نارِن° جی

.

با اینکه ماجراها زمین تا آسمون فرق دارن

اما تهش بنظرم شبیهِ همه:

مثلِ حسِ فیونا گلگر نسبت به فرانک گلگر.

پذیرش نسبت به همه چیزی که بود، که شد، که هست.

۰ نظر ۰۹ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۳۳
نارِن° جی

.

چی گذشته به این خطه در حدفاصل حدودیِ نیم قرن های تلخ:

سقوط مشروطه، دوره قاجار

سقوط دولت مصدق، دوره پهلوی

سال هزار و چهارصد و یک، دوره آخوند

و چی گذشته به آرزوی آزادی در حدفاصل حدودیِ نیم قرن های تلخ، تو این خطه...

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۱۸
نارِن° جی

.

و من سعی میکنم نیمه های پُرِ لیوانُ ببینم :)

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۵۹
نارِن° جی

.

سپهر سرلک میگه: اینقدر شرایط جامعه پیچیده اس الان و اینقد آدما عمیقا غمگینن که من بهشون حق میدم. یعنی مساله آخر برای آدم اینه که در کار هم موفق باشه و اینا کنار هم یه چرخه معیوب ایجاد میکنه و آدم تو چرخه معیوب نمیتونه کار حرفه ای کنه. من یه حسی که الان ازش ناراحتم اینه که من اینجوری بودم که میخوام، سعی مو میکنم و همه تلاشمو میکنم ولی روز به روز انرژی آدما بیشتر گرفته میشه، روز به روز انگار جامعه داره انرژی تو میکشه بیرون و تو باید فقط زور بزنی که سرحال بمونی چون روال، روال درستی نیست. من، آدمِ پر انرژیِ رو به جلو، هی دارم تبدیل میشم به آدمِ منفعل تر و منفعل تر.

۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۲۳
نارِن° جی

.

یهو به خودم اومدم دیدم اونقدر غرق شدم تو سیاهی صفحه ی کامپیوتر و حتی توی سفیدی دیوار پشتش که اون هم برام سیاهه که دیگه حتی قصه های مجید گوش نمیکنم تا خودم با خودم عین دیوونه ها بخندم یا بغض کنم، یا دیگه اردشیر رستمی گوش نمیکنم که قاه قاه بخندم به دعواهاش با سروش صحت سر زمانِ برنامه. یهو به خودم اومدم دیدم خودم دستی دستی خودمو بیش از حد غرق کردم تو چیزی که نباید.

+ دوباره کمش میکنم سیاهیارو :)

۰ نظر ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۴۱
نارِن° جی

.

بهار چهارصد و یک با غمِ این گذشت که من ذره ای روی ذره ای روی ذره ای هستم‌. منتهی شد به پیرهن عثمون شدنِ پیچِ توی قوطی!

 

تابستان چهارصد و یک شروع شد با لمسِ مجددِ حسِ تبعیضِ جنسیتِ جامعه ی جنسیت زده. ادامه پیدا کرد با تغییر شغل. با غریب بودن. با غمِ تعطیل نبودنِ پنجشنبه ها. با مرگِ سایه. با پس اندازهای خرکی. ختم شد به یک عذای ملی، خشمِ ملی‌، رنجِ ملی.

 

پاییز چهارصد و یک شروع شد با موافقت برای آزاد شدنِ پنج شنبه های دوست داشتنی. با درکِ همزمان تلخ و شیرینِ غلطِ همدیگه بودن، با کلافگی هاش، با لذت هاش. با سفرِ جذابِ یک روزه بین اسب ها. ادامه پیدا کرد به خبر های تلخِ هر روزه ی کشور‌. با به ثمر نشستنِ پس اندازهای خرکی. ختم شد به غلبه ی کلافگی ها به لذت ها.

 

زمستان چهارصد و یک شروع شد با غلبه ی لذت ها به کلافگی ها، به سعیِ حفظ کردنش. ادامه پیدا کرد با خبرهای تلخِ هر روزه ی کشور، به حسِ زندگی در فیلم های آخرالزمانی! به پی بردنِ به حدِ بالای پوچ بودنِ وعده و وعید های کارِ جدید. به تبدیل شدن به رباتِ کارگرِ بی امید! ختم شد به بُهت زدگی در همه ی ابعاد زندگی...!

 

 

+ به امیدِ بهار و تابستان و پاییز و زمستانِ جذابِ چهارصد و دو

۰ نظر ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۲۶
نارِن° جی

.

+ احتمالا سال اول یا دوم دانشگاه بود که درگیر راندو زدن شدیم. راندو آسمون اون چیزی بود که آخرش میزدیم و اگه خوب میشد کار به بار میشست و اگه بد میشد بقیه کار هم بد نشون میداد. اون سالها وقتی ترکیب سفیدیای ابر و آبیای آسمون قشنگ میشد میگفتم امروز خدا خوب راندو زده.

+ ‏این سه چهار روز برعکس خیلی روزها، آسمون دوباره قشنگ شده بود، ناخودآگاه تو دلم گفتم عجب راندویی زده! و بعد به این فکر کردم که چند روز توی سیصد و شصت و پنج روز آسمون مون قشنگه؟ که ما حقمون نیست اون آسمون دود گرفته ی غمگین

۰ نظر ۳۰ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۲۹
نارِن° جی

.

یه بار با یه بچه که تازه شطرنج یاد گرفته بود بازی میکردم. وقتی اسبش رو فدا کرد در صورتیکه میتونست سربازش رو فدا کنه بهش یاد دادم ارزش اسب از سرباز بیشتره. اونجا بهم گفت من خودم عاشق حیوون هام. مخصوصا اسب. اما خب سرباز، سربازه! سرباز آدمه...!

۰ نظر ۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۶:۱۶
نارِن° جی

.

و انگار زندگی بعد از خوندن از فلسفسه اگزیستانسیال یه ذره متفاوت میشه: از پادکست رواق:

زندگی انسان به اصالتِ ماهیت آلوده شده، ما در زندگیِ امروز بخش زیادی از سرمایه عمرمون رو میدیم برای کسی "شدن" برای تبدیل شدن به یک "ماهیت". امروزه "بودن" معنا نداره و "شدن" معنا داره پس در زندگی بخش زیادی از سرمایه عمرمون رو برای اطمینان خاطر از فردا خرج میکنیم و فردا اندیشی میکنیم. در صورتیکه ما بخاطر خود استثنا پنداری و انکار، مرگ رو چنان دور میدونیم که سرمایه ی عمر هم بنظرمون خیلی میاد پس زندگی کردن، اصیل زیستن و اگزیستانسیال بودن رو به آینده موکول میکنیم. ولی کسی که مثلا با آگاهی از مرگ غریب الوقوع این تصور پیش چشمش میشکنه، میفهمه که زندگی رو نباید عقب انداخت. عمر ما و وجود ما در مقیاس عمر و وجود تمام عالم هستی اونقدر کوچیکه که بهتره به چشم سرمایه کوچیک بهش نگاه کنیم! در همه ما هزاران‌ نعمت وجودی هست که از فرط ظهور مخفی میمونه. اصولا این عادت آدمه که در محرومیت قدر میدونه اما باید هم تمامِ وجود رو قدر بدونیم و هم بتونیم اونو به بخش های کوچیک تجزیه کنیم و برای هر تکه وجود قند توی دلمون آب بشه. باید بتونیم بخاطر دیدن خوشحال بشیم باید بتونیم بخاطر راه رفتن هیجان زده بشیم باید بتونیم بابت شنیدن به خودمون ببالیم. اگه ارزش همین تیکه های کوچک وجود رو بدونیم و داشته هارو ببینیم و از نداشته ها و نیامده ها و رفته ها رها بشیم میتونیم اصیل زندگی کنیم...

۰ نظر ۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۴:۲۰
نارِن° جی

.

You are the sky. Everything else it’s just the weather

۰ نظر ۰۶ آبان ۰۱ ، ۲۳:۲۰
نارِن° جی

.

نامجو زیاد گوش میدم. بعضی از آهنگ هاشم زیادتر. یکی‌از اونایی که زیادتر گوش میدم "یاد آر" ئه‌. اما خیلی با گوشت و پوستم درکش نمیکردم، تا امروز که دوباره گوشش کردم...

 

اما نرود یادت آن روز که خندانی

آن روز که از شادی بارانِ بهارانی

آن روز که آزادی، آن روز که باور کن

آن روز که شوریده، رقصنده ی میدانی

 

آن روز که خون ارزان بر خاک نمی ریزد

آن روز که جان جان جان با قهقهه می خوانی

آن روز که ما بردیم، بزم ست به برزن ها

میچرخی و پاکوبان غرق بوسه بارانی

آن روز که نزدیک است، آن روز که یادش خوش

آغوش پس از آغوش ریسه های طولانی

 

آن روز ولی از ما یادی به میان آور

رفتیم غریبانه بی صدا و پنهانی

یک جرعه بنوش آن روز با خنده بنوش آن روز

یاد مردگانی که زنده اند و می دانی

 

از یاد نبر خون را خونی که شتک می زد

خونی که از آن آمد فردات چراغانی...

۰ نظر ۰۴ آبان ۰۱ ، ۰۸:۳۷
نارِن° جی

.

آرمسترانگِ فضانورد میگه: من آدم حساسی نیستم، وقتی خانه‌ی والدینم را ترک کردم گریه نکردم، وقتی گربه‌ام مرد گریه نکردم، وقتی در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم. اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم بغضم گرفت با تردید با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم بازی می‌کردم! از آن فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود. ما بودیم و یک خانه ‌ی گرد آبی، با خودم گفتم انسانها برای چه میجنگند؟! انگشت شصتم را به سمت زمین گرفتم و کره زمین با آن عظمت پشت انگشت شصتم پنهان شد و من با تمام وجود اشک ریختم.

۰ نظر ۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۵:۱۳
نارِن° جی

.

امروز که از ضبط ماشین پخش شد: تفنگت را زمین بگذار؛

گفتم طی این سالها وجدانِ خواب آلوده بیدار که نشده هیچ، بدتر هم به خوابِ زمستانیِ تمام نشدنی رفته. گفتم الان دیگه ورژنِ جدیدی باید ساخت از: تفنگم را بده تا رَه بجویم...

۲ نظر ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۴۹
نارِن° جی

.

امروز بین همه ی آه حیف شد ها و استوری ها و آخِی گفتن ها هیچی نگفتم. شب که تنها شدم با همه ی خستگیم جلد دوم کتاب پیر پرنیان اندیش رو برداشتم و رفتم سراغ فصل آخر‌. فصلِ روشن تر از آفتاب مردی:

آقای عظیمی این خیلی بده که شما در آخر خط باشین. هیچ کار دیگه ای از دست شما برنیاد و یه همچین دورنمایی داشته باشید... خیلی بده. خیلی سخته. دیگه شما سر راحت نمیتونین به زمین بزارین و بگین آینده بچه های من، نوه های من، نتیجه ی من، آینده آدمی زاد... (بغض‌ میکند) غم انگیزه آقای عظیمی! خیلی غم انگیره. واقعا غم انگیره.

یکی دو دقیقه سکوت میکند و سیگار میکشد. کاملا معلوم است که گفتن این حرف ها برایش آسان نیست‌. ادامه میدهد:

در دورن من دوتا موجود به وجود اومده؛ یکی اون موجود اصلی که همه اش خوش بین و امیدواره و یک لحظه هم در خوش بینی و امیدواری شک نمیکنه ولی موجود دیگه ای از اون زیر هی داره انگولک میکنه که آخه چقدر تخیل میکنی؟ چقدر سماجت میکنی؟ آخه همه ی اسباب داره خوش بینی و امید شما رو نفی میکنه...

دوباره سکوت... نگاهی تهی به نمیدانم کجا... لبانی که از سر حسرت و حیرت جمع شده و صدایی سرد و سنگواره ای:

 

منزل راحت کجاست در سفر عمر

پرسش دیرینه را جواب رسیده است...

 

+ همیشه تو جوابِ سوال های انشا طورِ الگوی شما در زندگی کیست، با خودم میگفتم چرا یه آدم باید یه آدم دیگه رو بعنوان الگو انتخاب کنه؟ چرا از وجه های خوب آدم های مختلف استفاده نکنه و تیکه هایی از آدمای مختلف در کنار هم نشن یه الگو؟! تا اینکه گذشت و یه روزی وقتی ربع قرنِ زندگیم رد شده بود گفتم: بنظر من یه آدم هست که همه ی وجه های خوبِ آدمیت توشه و حالا میشه یه آدم رو بعنوان الگو معرفی کرد:

 

امیر هوشنگ ابتهاج...

 

۱ نظر ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۲
نارِن° جی

.

یه روز یه جا خوندم:

همیشه هرکاری میکنی به خودت بگو چی رو داری از دست میدی؟

همیشه هرکاری میکنی به خودت بگو چی رو داری به دست میاری؟ 

و بعد ببین کدوم به کدوم میچربه؟

۰ نظر ۱۹ تیر ۰۱ ، ۱۹:۱۵
نارِن° جی

.

حمید علیدوستی برای معنی "خونه" از کنار هم گذاشتن این دو تا کلمه استفاده کرد:

مکعبِ پناه...

۰ نظر ۱۹ تیر ۰۱ ، ۱۹:۰۳
نارِن° جی

.

بین وسیله های در هم و برهم روی میز که از فلان کارتن بیرون ریخته بودم چشمم خورد به دوتا خودکار با تبلیغ فلان تور. آبانِ نود و هفت، آخرِ سفر به هر نفر یه خودکار دادن و همکارم مال خودش رو داد به من و من صاحب دوتا خودکار شدم. یکی سرخ آبی، یکی سرمه ای. دو تا خودکاری که وقتی میدیدمشون برام یاد آورِ سفرِ نه چندان دلچسبم بودن! دو تا خودکاری که به شکل های مختلف سعی در سر به نیست کردنشون داشتم و همیشه باز یه جوری پیداشون میشد! البته دفعه های اول مستقیم این کار رو نمیکردم، مثلا یکیو میزاشتم توی کیف میم جان به امید اینکه گمش کنه! و اون یکی رو توی فلان جامدادی ای که سالها خاک گرفته و میدونستم حالا حالاها درش باز نمیشه! اما در کمال تعجب اون دو تا خودکار باز پیداشون میشد! این اتفاق به شکل های مختلف تکرار شد تا یه بار انداختمشون توی سطل آشغال! اما در کمال تعجب باز هم پیداشون شد! میم جان موقع خالی کردن سطل بهشون برخورده بود. براش توضیح دادم که نوشتن با اینا سخته. باهام مخالفت کرد و گفت میزاره روی وسیله های مهر ماهِ یه بچه ی نیازمند. حالا حدود ۳ سال و نیم از تلاش های من برای سر به نیست کردن اون دو تا خودکار گذشته و دوباره در کمال تعجب پیداشون شده اما من این دفعه دیگه قصد سر به نیست کردنشون رو ندارم! برشون میدارم و میخندم و میزارمشون یه گوشه ی امن :)

۰ نظر ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۲۲
نارِن° جی

.

همه در جایی از زندگی انگار میفهمیم که ما ذره ای روی ذره ای روی ذره ای هستیم.

"مجتبی شکوری"

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۲۶
نارِن° جی

.

مردم کوبا قرار نگذاشته اند چیزی را تغییر دهند و همین زندگی شان را سرخوشانه میکند. اینکه خوب است یا نه را نمیدانم، این را باید جامعه شناس ها بگویند اما کوبایی ها برعکس ما هستند که در طول تاریخ به همه چیز کارداشته ایم و کار داریم. از سوراخ لایه اوزون تا حل بزرگترین مشکلات فلسفی بشر. اینجا اگر از یک بچه پانزده ساله بپرسید که میخواهد چه کاره شود آدم را با تعجب نگاه میکند. تعجب او از این بابت است که اصلا در ذهنش نقشه ای برای این کار ندارد، در حالیکه در ایران اگر از یک بچه پنج ساله همین سوال را بپرسید نه تنها پاسخی مشخص میدهد بلکه برای این تصمیمش یک تحلیل منطقی هم دارد. کوبایی ها فقیرترین و در عین حال شادترین مردم دنیا هستند. این روزها مدام از خودم پرسیدم مردم کوبا چطور میتوانند در عین فقری چنین عمیق، چنان شادمان باشند؟ این روزها فهمیده ام که مردم کوبا در لحظه زندگی میکنند، هیچ کس یادی از سال های تلخ و شیرین رفته نمیکند و در عین حال آدم هایی هم نیستند که نگران آینده باشند. آنچه دارند را خرج میکنند و از آن لذت میبرند تا فردا چه شود. میشود راننده تاکسی ای را دید که روی تاکسی چرخی اش دارد چرت میزند و خیلی هم دنبال شکار مسافر و قاپیدن آن از دست همکارش نیست. او در آن لحظه حال میکند که در آفتاب لم بدهد و از آن لذت ببرد. مردم کوبا قرار نگذاشته اند چیزی را تغییر دهند و همین زندگی شان را  سرخوشانه میکند.

از کتاب سباستین از منصور ضابطیان

۰ نظر ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۵۴
نارِن° جی

.

بغلش میکنم و می اندازمش هوا و از خنده ریسه میرود. مثل همه ی بچه های دیگر جهان است. بی بغض و آرام. در دنیایی که شبیه دنیای همه بچه هاست و آدم را مثل همیشه به فکر میبرد که این دنیای مشترک از کجای زندگی آدم ها جدا میشود که دیگر تاب تحمل همدیگر را نداریم؟ بچه های کوبایی و آمریکایی، بچه های آذری و ارمنی، بچه های سوری و بچه های دنیا آمده در خراب خانه های داعش همه شهروندان یک جهان اند که ناگهان بزرگ میشوند، میپاشند از هم و پرتاب میشوند به دنیاهایی ک آدم هایش تاب تحمل هموطنانش را هم ندارند چه برسد به اینکه شهروندان دیگر دنیا ها را تحمل کنند.

 

از کتاب سباستین از منصور ضابطیان

۰ نظر ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۵۳
نارِن° جی

.

اونقدر نا امید بودم که نوشتم:
ز کار و بار و یار و حال و فال و دل در گذر.

 

اونقدر خسته بودم از نا امدیم که نوشتم:
کاش دیگه نگم ز کار و بار و یار و حال و فال و دل در گذر.

 

الان مینوسیم:
ز کار و بار و یار و حال و فال و دل شُل نگر!
که یعنی شُل کن و به هر چی پیش اومد بگو خوش اومد!
که نه اونقدر نا امید باش نه اونقدر در به در دنبال امید!
که یعنی:
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

۰ نظر ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۱۸
نارِن° جی

.

بهار هزار و چهارصد با فروریختن یک باور همراه شد. منتهی شد به تجربه ای غم انگیز که دید بهتر و کامل تری بهم داد که اگر زمان به عقب برگرده باز هم دوست دارم اتفاق بیفته چون به این رسیدم که کسی و چیزی را به تمامی قبول نکنم، زیرا جهان بسیار بسیار پیچیده است.

تابستون هزار و چهارصد با شروع هایی همراه شد که حسِ عدم تعلق زیادی با خودش داشت. منتهی شد به خاطرات دل انگیز و قشنگ که اگر زمان به عقب برگرده باز هم دوست دارم اتفاق بیفته چون به این رسیدم که کسی و چیزی را به تمامی رد نکنم، زیرا جهان بسیار بسیار پیچیده است.

 

+ و به این رسیده ام که کسی و چیزی را به تمامی قبول یا رد نکنم، زیرا جهان بسیار بسیار پیچیده است.
کتاب شهروند خط صفر - اردشیر رستمی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۴۱
نارِن° جی

.

گفت یک غلطتی هست همراهت که تو باهاش احاطه شدی، غلظتی که لایه لایه و طی گذشت زمان شکل گرفته. و وقتی از اون غلظت بیرونی، مغناطیسش با توئه و تورو میکشه سمت خودش و اگه بخوایی بهش برنگردی یک مکانیزم روانی خیلی خاصی میخواد.

۰ نظر ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۴۶
نارِن° جی

.

این چند وقت آدم های کارشناس، مجری، خبرنگاه، سیسات مدار گفتتد: برای من بسیار احساس برانگیز است که میبینم اروپایی ها با چشمان آبی و موهای بلوند کشته میشوند‌. گفتند: به صراحت بگویم، این ها پناهندگانی از سوریه نیستند‌. آنها مسیحی، سفید پوست، و بسیار شبیه افرادی اند که در لهستان زندگی‌ میکنند. گفتند: ‏اگر به پناهندگان اوکراینی و لباسهایشان نگاه کنید میبینید افرادی از طبقه متوسط مرفه هستند. بدیهی است که این ها پناهندگانی نیستند که از خاورمیانه یا شمال آفریقا میگریزند. گفتند: ‏ما درباره فرار سوری ها صحبت نمیکنیم،‌ ما درباره اروپایی هایی صحبت میکنیم که شبیه ما هستند و برای نجات جان خود کشور را ترک میکنند. خلاصه این که در قالب جملات مختلف گفتند این جنگ در اروپا رخ داده نه در خاورمیانه! اما خب جنگ برای همه آدم ها جنگ است.
+ هم زمانیِ این صحبت ها با خوندن زندگینامه بهروز بوچانی جالب شد. مثلا اونجا که به نقل از یک آدمِ خسته از همه چیز میگه: ما همه انسانیم. انسان، انسان است. انسان برای انسان. نه انسان بر ضد انسان.

۰ نظر ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۳۲
نارِن° جی

.

همایون غنی زاده چقدر خوب نوشت:
بشر به معنای واقعی کلمه تنها شده و سیاست مداران رنگ به رنگ ثابت کرده اند این تنها مردم افغانستان و خامورمیانه نیستند که به موقع تنها گذاشته خواهند شد. این استعداد در هر نقطه ای از جهان وجود دارد مگر آنکه منافع مالی ایشان در خطر باشد. ما باید زودتر میفهمیدیم اگر بشر مهم است چه بشر در افغانستان، چه بشر در لبنان، چه بشر در اوکراین و چه بشر در کشور های عضو ناتو، بشر، بشر است. اما بیچاره بشر.

۰ نظر ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۲۳
نارِن° جی

.

دو سالِ پیش یه همچین روزهایی ایران و جهان تلخ بود. آدم های توی هواپیما، آدم های زیر دست و پا، آدم های بیمار. دو سالِ پیش چند روز از همین روزها، اگه این تلخی ها رو فاکتور بگیریم من از خوشحالی روی ابرها بودم. و حالا دو سال بعد من مثل دانای کلِ یک کتاب که به همه چیز احاطه داره به دخترِ خوشحالِ دو سالِ قبل نگاه میکنمُ سر تکون میدمُ دلم میخواد بزنم روی شونه اش و بگم اون تفکری که تو رو اینطور خوشحال کرده از پای بست ویران است!
+ وقتایی که خوشحالیِ از تهِ دلم از پای بست ویران است، دوست دارم یه دانای کل بزنه روی شونه مو بهم بگه اینطور خوشحال نباش که بعدا بخوایی بخاطرش اونقدر غمگین باشی. وقتایی که غمگینیِ از ته دلم از پای بست ویران است، دوست دارم یه دانای کل بزنه رو شونه مو بهم بگه اینطور غمگین نباش که این فقط دریچه ای برای ورود به یه راه بهتره.
+ ‏دلم یه دانای کل میخواد. حتی اگه هیجان زندگی رو بگیره.

۰ نظر ۱۱ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۰
نارِن° جی

.

I never want anything more than i have now

این جمله جایگاهِ ذهنیِ خیلی خوبیه اگه آدم توی زندگیش بهش برسه. نه از جهتِ قانع بودنِ به هرچیزی، بلکه از این جهت که: میدونی چطور مردم رو شست و شوی مغزی میدن؟ اونا یه چیزیو بارها و بارها تکرار میکنن. تملک خوب است. پول بیشتر خوب است. اثاث بیشتر خوب است. تجارت بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. ما اونو تکرار میکنیم و میزاریم که برامون تکرارش کنن. بارها و بارها، تا اینکه هیچکس به خودش زحمت نمیده به چیز دیگه ای حتی فکر کنه. طوری که حتی یک انسان متعادل و طبیعی هم دچار سرگیجه میشه و دید درستی پیدا نمیکنه که واقعا چه چیزی مهمه*

 

I never want anything more than i have now

این جمله جایگاهِ ذهنیِ خیلی خوبیه اگه آدم دید درستی پیدا کنه که واقعا چه چیزی‌ مهمه.

* قسمتِ در نکوهشِ بیشتر خوب است از جایی کپی شده که منبعش یادم نیست!

۰ نظر ۲۷ دی ۰۰ ، ۱۹:۲۱
نارِن° جی

.

Losing Heart
اگه تحت الفظی معنی‌ کنی میشه از دست دادن قلب.
اگه توی اصطلاح معنی کنی میشه دلسرد شدن.

ارتباط جالبیه بین معنی تحت الفظی و اصطلاحی.

۰ نظر ۱۲ دی ۰۰ ، ۲۳:۲۹
نارِن° جی

.

+ خیلی تاوان داره شریف زندگی کردن. خیلی زیاد. خیلی‌.
معرفت، انسان، دوستی، رفاقت، سفره.
بد اونجاییست که اینا توی تو میمونن، بقیه میرن
تو وایسادی تنها، هنوز داری میگی معرفت، خانواده، عشق
میبینی یه سری دارن رد میشن بهت میخندن.
- پس چرا باز تکرار میکنی؟
+ چون میدونم درسته

مسعود کیمیایی

۰ نظر ۲۹ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۲
نارِن° جی

.

عباس کیارستمی میگه: برای من درخت موجودی شگفت انگیز است. ظاهرا درخت ها چنین اند: درخت پیر، درخت جوان، درخت تناور، درخت سترون، درخت سبز، درخت خشکیده، درخت بهاری، درخت پاییزی، درخت پر ثمر و... اما تماشای درخت ها چیز تازه ای را به نمایش میگذارد: درخت سرزنده، درخت بیمار، درخت شادمان، درخت اندوهگین، درخت نگران، درخت سبک بار، درخت پریشان، درخت نومید، درخت شکوهمند، درخت آرام، درخت تنها،  درخت بدون هیچ اضافه و خیال. و باز ابن عربی میگوید: درخت خواهر آدمیزاد است.
+ و کاش هیچ وقت، هیچ درختی و هیچ آدمی بدونِ هیچ اضافه و خیال نباشه...
+ ‏و درخت موجودی شگفت انگیز است.

۰ نظر ۲۰ آذر ۰۰ ، ۲۱:۵۰
نارِن° جی

.

گفتم آدما باید بعضی چیزا رو به وقتش بفهمن، اگه از وقتش بگذره ارزش‌ خودشو از دست میده. مثلا جمله ی "تو فقط باش. بد یا خوب، دوست یا دشمن فرقی نداره" کوچک ترین ارزشی نداره اگه تو وقتش نباشه.

۰ نظر ۱۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۲۹
نارِن° جی

.

اردشیر رستمی‌، قشنگ گفت:

زندگی‌ رو شکوهِ لحظه ها میسازه، نه طولشون.

۰ نظر ۰۸ آذر ۰۰ ، ۱۲:۴۶
نارِن° جی

.

مرتضی کیوان توی یکی از نامه‌هاش نوشته بود:
هزاران قرن تلخی را یک لحظه خوشبختی جبران میکند
انسان برای چشیدنِ نشاط است که‌ زندگی‌ را دوست دارد

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۰ ، ۲۰:۵۴
نارِن° جی

.

بعد از دوسال سینما رفتن، کل مشکلاتی که میتونستم توی سینما داشته باشم در قالب یک پکیجِ دو نفره به نمایش گذاشته شد: شروع فیلم با تو زر نزن نه خودت زر نزن هاشون همراه بود، ادامه پیدا کرد با صدای باز کردن دوغ گازدار و خش خشِ جلد چیپس ها و پفک ها و خِرِچ خِرِچ خوردنشون! در مرحله بعد تو زر نزن ها تبدیل شد به بغل کردن ها و خندیدن ها و بلند بلند حرف زدن ها و باز هم صدای خش خش و خرچ خرچ چیپس ها و پفک ها. و بعد در این لحظه ی طاقت فرسا، طاقت نامبرده تموم شد و به لطفِ صندلی های خالی، دورترین صندلی از این پکیجِ زیبارو انتخاب کرد و نشست. و درنهایت اگرچه همچنان میگم قسم به سینما و اگرچه همیشه فیلم دیدن توی سینما رو ترجیح میدم به فیلم دیدن توی خونه آما همه ی اینها باعث شد یادم بیاد آدمیزاد بعضی قشنگی های گذشته رو قشنگ تر از اون چیزی که واقعا بوده یادش میاد.

۱ نظر ۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۰۹
نارِن° جی

.

وقتی دلم میگیره میرم سراغ کتاب پیر‌پرنیان اندیش که بعدش با لحنِ رادیوچهرازی بگم دنیا هنوز قشنگی هاشو داره. مثلا یه جا هوشنگ ابتهاج به نقل از شهریار میگه: رفته بودم معاینه پایین شهر. وقتی داخل شدم یه اتاق مخروبه ای بود که کفِش معلوم بود حصیری یا گلیمی بوده که تازه جمع کردن. یعنی از فقر بردن فروختن. و گوشه اون اتاق یک پیرمرد ناله میکرد. مریض رو معاینه کردم، نسخه نوشتم و به دخترش گفتم از فلان داروخانه که آشنای من هستن دارو ها رو مجانی بگیر. همه این کارهارو کردم و نشستم بالای سر مریض زار زار گریه کردن. بعد صاحب مریض یعنی دخترش اومد پیشم گفت آقای دکتر عیب نداره، خدا بزرگه، خوب میشه. بعد میگفت: سایه جان، با این وضعم من میتونستم دکتر بشم؟!
یا مثلا یه جای دیگه هوشنگ ابتهاج در مورد مرتضی کیوان میگه: پوری پیش از ازدواج دردهای شدید زنانه داشت که دکتر بهش گفته بود شوهر کنی خوب میشی. حالا کیوان اون صبحی که چند دقیقه بعد تیربارانش میکنند، میخواد به اون دختر جوانی که فقط دو ماه زنش بود بگه که برو شوهر کن، زندگی کن، ولی نمیتونه بگه چون کیوان خودشو مالک زنش نمیدونه، اصلا به مغزش نمیگذره به زنش بگه من به تو اجازه میدم که بعد از من بری شوهر کنی که این یعنی من مالک توام، یا نمیگه از تو خواهش میکنم بری شوهر کنی، که این یعنی من دارم بزرگواری میکنم. ببینین کیوان چی نوشته تو وصیت نامه: پوری جان دلم میخواهد به فکر دل درد قدیمی باشی و اقدامی کنی که از درد کمتر رنج ببری، زیرا همیشه مرا ناراحت میکرد و رنج میداد.
+ و دنیا هنوز قشنگی هاشو داره :)

۰ نظر ۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۳:۰۶
نارِن° جی

.

یه ضرب المثل هست میگه:
Hope for the best, prepare for the worst
که یعنی بهترین امیدو داشته باش
و خودتو برای بدترین شرایط اماده کن!

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۱:۱۲
نارِن° جی

.

رضا امیر خانی یه قانون جالب داره: قانون بقای چیز:
هر وقت یه چیزی رو بدست میاری حتما در عین حال داری یه چیزی رو از دست میدی. از طرفی این قانون یه وجه دیگه هم داره: وقتی یه چیزی رو از دست میدی هم داری یه چیز دیگه رو به دست میاری...!

۰ نظر ۰۷ آبان ۰۰ ، ۱۶:۳۸
نارِن° جی

.

چه حقیقتی از زندگی حذف شد که به پس‌مانده اش گفتیم مجاز؟ چی دیگه این میون نیست که بخاطر نبودنش میگیم "حقیقت نیست، مجازیه". حرف که هست، صدا که هست، تصویر که هست؛ چی چی‌ نیست؟ این دنیا به ننگِ نداشتن چی آلوده است که رو پیشونیش زدن مجازی؟ این جهانِ مجازی چی نداره که مَجازه؟ چه گوهری باخته که بخاطر این باختن شایسته نام حقیقت نیست؟ جهان مجاز از سرِ بی بدنی مجاز شده. این جهان آغوش نداره، این جهان تن نداره، این جهان عطر و بو نداره. جهانِ بی تن و بو، جهانِ بی بغل و آغوش، جهانِ بی ادراکِ حضورِ دیگری، جهانِ مجازه.
+ پادکستِ انسانک

 

+ لعنتیه برخورد نکردنِ یک انگشت به انگشتِ دیگه، نبودِ هیچ دم و بازدمی در کنارت، نداشتنِ هیچ ارتباطِ چشمی. لعنتیه این قرنطینه. و به قولِ حسامِ ایپکچی توی پادکستش: چیشد بغل شد نقض تمامِ پروتکل ها؟

۰ نظر ۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۰:۱۸
نارِن° جی

.

توی کتابِ تولستوی و مبل بنفش، یه جایی نویسنده میگه: خوشبحال پسر کوچیکم که اونقدر خاله شو نشناخت که حالا بخواد اینقدر مثل من ناراحت بشه. ولی بعدترش میگه: پسر کوچیکم چه شانسی رو از دست داد که خاله شو نشناخت، چون درسته که سوگ زیادی رو تجربه میکرد اما وسعت سوگ به اندازه ی وسعت عشقه، به اندازه  خاطراتی که داشته‌. و اینجاست که نویسنده به این نتیجه میرسه فقط به پایان چشم ندوزه، که مسیر بخش مهمیه...

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۸:۲۱
نارِن° جی

.

بعد از کنسرت شهر خاموشِ کیهان کلهر، وقتی از پله های سالن وحدت میومدیم پایین گفتم اپیزود چهارده پادکست کرن رو شنیدی؟ گفت آره. گفتم توام برداشت بردیا دوستی رو داشتی از تئاتری که موقع شنیدن آهنگ میاد جلوی چشم؟ گفت چطور؟ گفتم اون قطعه رو در طولِ یک روز دیده. یعنی رخ دادن فاجعه، بهت زدگیِ آدم ها، ترس ها و نگرانی ها، هق هقِ گریه ها،خداحافظی، و در نهایت ستایش زندگی. گفتم من قطعه رو با طول مدتِ زیاد دیدم، یعنی رخ دادن فاجعه، هفته ها مبهوت بودن و توی شلوغیِ اطرافیان گیج و گم بودن، و بعد یک‌دفعه تنها شدن و فهمیدن ابعاد واقعی ماجرا و شروع گریه های از ته دل، و بعد از ماه ها کم کم سرپا شدن، چون با وجود غمی که همیشه هست، زندگی همچنان جریان داره. گفت نه، منم مثل بردیا دوستی دیدم ماجرارو! بابا چیه اینقدر طولانی؟!‌ یه روزه جمعش کن بره پی کارش!

+ دلم میخواد توی ابعاد زندگیم همه چیو یه ذره زودتر جمع کنم بره پی کارش، هی توی ذهنم پلان نچینم که وقتی طبق برنامه پیش نرفت با طولِ مدت زیاد بشینم و غصه بخورم. که تحمل بی برنامه بودنِ بعضی چیزها رو توی خودم زیاد کنم و حجم زیادی از کلافه کنندگی برام به همراه نداشته باشه. که توی لحظه باشم، نه اونقدر آزاد و رها که به آدم های اطرافم حس عدم امنیت بدم، ولی یه ذره آزاد تر، یه ذره رها تر‌.

۰ نظر ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۵۹
نارِن° جی

.

پادشاه به تاسیس و راه اندازی دفتر نمایندگی خدا روی زمین پرداخت. ولی ماجرا به همین نقطه ختم نشد. طعم شیرین نمایندگی خدا آنقدر به ذائقه پادشاه دلپذیر آمد که در مرحله نمایندگی متوقف نشد و با شتاب به سمت تصاحب جایگاه اولوهیت پیش رفت و شعارهای تازه ای جایگزین شعاد اولیه شد: پادشاه یعنی خدای روی زمین! اطلاعت از پادشاه اطاعت از خداست! فرمان خدا و پادشاه یکیست. تعظیم در برابر پادشاه تعظیم در برابر خداست! مهم ترین هدف پادشاه از ترویج این شعارها تثبیت این باور در وجود مردم بود که پادشاه مستقیما از خدا فرمان میگیرد. هرچه میگوید از قول خدا میگوید، هر چه میکند به دستور خدا میکند، هرچه میدهد یا میستاند، هرکه را برمیدارد یا مینشاند هرکه را میکشد، یا محبوس میکند و در همه امور دستور خدا را اجرا میکند...!


+ کتاب دموکراسی یا دموقراضه

۱ نظر ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۵۶
نارِن° جی

.

از فروردین ماهِ امسال که خبرِ ۴ روز کار و ۳ روز تعطیلِ کشور ژاپن اومد، به عالم و آدم گفتم فکر میکنین توی کشوری مثل ژاپن که سیستم کاریشون اینقدر منظم و دقیق و پیشرفته است، ملت ۶ روز در هفته کار میکنن؟ نه، فقط ۴ روز کار میکنن! و بعد برای شنیدنِ مزیت های کم کار کردن ارجاع شون میدادم به شنیدن قسمت بیستم پادکستِ بی پلاس: آرمان شهری برای واقع گراها و بعد در ستایش بطالت های احسان عبدی پور و مجتبی شکوری رو میگفتم!
+ و حالا در ایران، تعطیلی پنج شنبه ها هم کم کم...!

۰ نظر ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۲۵
نارِن° جی

.

+  یه جا شنیدم: توی هر کدوم از واحد های زیستی خودمون بعنوان یه سلول، تجربیات نسل های قبلی رو بگیریم، ببینیم به کجا رسیده و بعد دوباره اشتباهات اونارو مرتکب نشیم.

 

+ حالا من میگم چه فرقیه بین دیر امضا کردنِ یک قطع نامه‌ ی جنگ، و رضایت دیرهنگام به وارداتِ واکسن؟

 

+ یه جا شنیدم: مرگ یک نفر میتونه یه تراژدی باشه، اما مرگ ده میلیون نفر فقط یه آماره. تعداد تراژدی ها اگر زیاد شد اونارو بعنوان آمار نگاه نکنیم. تراژدی ها واقعا میتونن تک به تک، زندگی های زیادی رو نابود کنن

۰ نظر ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۴
نارِن° جی

.

بیست و نه مهرِ نود و نه از پادکست رادیو مرز نقل کردم:
من فکر میکنم چه -در ایران- بمونیم و چه -از ایران- بریم دچار احساس عدم تعلق وحشتناکی هستیم. تعلق به چیزی که نگهمون داره و ما خودمون رو جزئی ازش بدونیم. تو خیابون با هم نامهربونیم چون به نظر میاد آدم هایی که میبینیم یک بار مصرفن، خیلی وقتا بدترین رفتار رو میکنیم با هم چون مطمئنیم دیگه با هم چشم تو چشم نمیشیم. برف توی کوچه رو پارو نمیکنیم چون فکر میکنیم وظیفه ما نیست و یکی دیگه باید انجامش بده و به ما چه اگه کسی زمین میخوره. کنار دریا و جنگل مملو از آشغاله چون اونجا رو واقعا متعلق به خودمون نمیدونیم. ساختمونای قدیمی و اصیل که تاریخی پشت شونه خراب میشن، بخاطر همین عدم تعلق. شکل شهرمون هر ۱۵ سال یک بار داره عوض میشه. و بخاطر همین عدم تعلقه که قبل از اینکه به سهم خودمون تو درست کردن خرابی های کوچیک و بزرگ اطرافمون فکر کنیم، به رفتن یا فرار کردن فکر میکنیم. من فکر میکنم اون چیزی که باید در هم تقویت کنیم امید نیست، وطن پرستی و نوع دوستی و دعوت به اخلاق هم نیست. بلکه حس دوباره ی همین تعلقه. حسِ جزئی از چیزی بودن.


نه مرداد هزار و چهارصد میگم: دغدغه ده ماه پیشم حسِ جزئی از چیزی بودن توی مقیاسِ بزرگ بود. الان دغدغه ام حسِ جزئی از چیزی بودن توی کوچیک ترین مقیاس های زندگیم شده. اینقدر حسِ عدم تعلقم توی هر چیزی‌ بالاست که نمیدونم روندیه به سوی از دست دادنِ انسانیت؟ به سوی لاشی شدن؟ که اگه اینطوریه ما هیچ ما نگاه! که اگه اینطور نیست یعنی فقط واکنشیه به شرایطِ داغونِ موجود و راه حلی برای راحت تر کنار اومدن باهاشون؟ یا قراره این حسِ عدم تعلق بپیچه و ریشه بدوونه توی وجودمُ زندگیمُ همیشه باهام بمونه؟ این حسِ عدم تعلقِ کوفتی؟ اینکه وقتِ شروع بهترین حالتِ ممکن رو با دِدلاینِ شش ماهه توی ناخودآگاهم ثبت کردم. یا اینکه توی ناخودآگاهم ثبت کردم ممکنه هر روز آخرین روز کارم باشه اگه من هم یکی‌ از رفتارها رو ببینیم که دوتا همکار قبلی دیدن. و این ها همه ترسناکه. این حسِ بی قیدی، بی اهمیتی، بی ارزشی، حسِ خوشحال نبودن از داشتنِ چیزی‌ که در حالِ حاضر داری، حسِ عدم تعلق، حسِ جزئی از چیزی‌ نبودن. و این ها فقط ترسناک نیست، که دردناک هم هست.

۰ نظر ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۴۲
نارِن° جی

.

ما ها بعنوان یه ادم از بدو تولد تا هر دوره ای که هستیم تجربه های مختلفی پشت سر میزاریم، چیزهای مختلفی یاد میگیریم آدمای مختلفی میبینیم، خاطرات تلخ و شیرین زیادی رو پشت سر میزاریم، کتابای زیادی رو میخونیم، فیلمای زیادی رو میبینیم و اینا هرکدومشون تجربه میشه برای ما  و هرکدوم از این تجربه ها مثل یه شیار روی انگشت سبابه دست ما میفته. مجموعه این شیار ها اثر انگشت مارو میسازه و گفته میشه در دنیا هیچ دو نفری وجود نداره که انگشت سبابه شون مثل هم باشه...

حمیدرضا شاه آبادی - پادکست کتاب باز

۰ نظر ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۷:۰۰
نارِن° جی

.

یه اصطلاح انگلیسی هست که میگه:
When it rains feels like it's pouring
که اینجور مواقع بکار برده میشه:
when something bad happens other bad things usually happen at the same time
که من میگم بنظرم باید تهش این جمله باشه:
But eventually it'll cease

۰ نظر ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۴۲
نارِن° جی

.

میدونی چی خوب بود؟ اگه یکی کل بچه گی مونو فیلم برداری میکرد، اونوقت دیگه لازم نبود در مورد چیزی بحث کنیم. هر وقت هرچیزی رو به شکل های مختلف یادمون میومد میگفتیم بریم فیلمش‌ رو ببینیم، و بعد میدیدم واقعا قضیه چی بود. 
اولین بار که داشتن اندازه عینکم رو میگرفتن یادمه. تا اونموقع همه چیو تار میدیدم، تا اینکه عینک های مختلفُ روی صورتم گذاشتن. کلی لنز که هر کدوم دید رو تار تر یا دقیق تر میکردن. در عرض یک دقیقه دوازده بار دیدم نسبت به دنیا تغییر کرد. گمونم هرکسی بچگیش رو با لنز به خصوصی میبینه، با چشم انداره مختلف...


+ سریال This is Us

۰ نظر ۲۲ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۱۳
نارِن° جی