دو راه پیشِ روم میدیدم که دلم با هیچ کدومشون نبود. یک اینکه قبول کنم این چند ماه رفتارِ تندِ بی دلیلم رو؛ دو اینکه حقش بود رفتارِ تندِ این چند ماه و این فرمون رو ادامه بدم. دلم با هیچ کدومِ این راه ها نبود. چون میدونم چیزی که دیده بودم رو دیده بودم، از طرفی رنج های یک آدم رو فهمیدم، تلاش هاش، نشدن هاش و استرس هاش و دلم نمیخواست این یک ماه آخر هم باری باشم روی بقیه نشدن های یک آدم.
چند باری به کناریم گفتم از دو راهی که سرش گیر کردم. هر بار وقتی میرسید به اونجا که میگفت فرض کن اینکار رو کرده ولی ببخش میپریدم توی حرفش و میگفتم اصن غلط کرده همچین کاری کرده، هر رفتادی ام کردم حقشه! چند ساعت گذشت که یه دفعه حرفش مثل یه تلنگر اومد توی ذهنم. فهمیدم دوراهی ای که دو راهِ نامطلوب داشت یک سه راهی بود. فهمیدم من خیلی ساله به بخشش به عنوان یک راه نگاه نمیکنم. کنار دستیم از من کوچیکتره اما یه درس بزرگ بهم داد. امروز آدم هایی رو توی زندگیم بخشیدم که هیچوقت فکر نمیکردم ببخشم.