.
سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۵۲ ق.ظ
دفتر را که ورق میزدم در بالای یکی از صفحاتش نوشته بودم:
" کتابخونه مرزداران، فروردین 91، ساعت 4:56 و این یعنی حداقل 3 ساعت و 4 دقیقه دیگه درس خوندن و من هم مسلما در حال جون دادن! "
خوب یادم آمد درحال کشیدن چه زجری بودم، اصلا مگر آن 3 ساعت و 4 دقیقه لعنتی میگذشت؟ مگر روز کنکور لعنتی میرسید؟ نه، نمیرسید، مطمئنا نمیرسید، اما نمیدانم یک دفعه چه شد، چه شد که الان من دانشجوی ترم هشت در این نقطه از تاریخ و در این مختصات جغرافیایی ایستاده ام و درحال نوشتن این پست کوفتی ام!
۹۵/۰۲/۲۸