چه چسبید ابد و یک روز :)
+ترسم اینه فیلم بعدی که ببینم همه چیرو بشوره ببره پایین!
یک دست لواشک و یک گوش میان موسیقی
رقصی چنین میانه میدانم ارزوست!
+ نامبرده بعنوان شخص گند زننده به شعر جناب مولانا شرمنده اس
باید فاتحه فیلم یا تئاتری رو که وسطش بیننده دستشو میاره بالا و ساعتشو نگاه میکنه خوند!
پیش به سوی استفاده بهینه از تعطیلات:
ای که دستت میرسد حالی بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ حال
مشنو ای دوست
که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز
به جز فکر تو ام کاری هست
:))
" جناب سعدی "
لعنت به اون مقطع هایی از زندگی که با آدم کاری میکنه که با هیشکی حرفش نیاد؛ و منِ لعنتی دقیقا در مقطعی از زندگی هستم که با هیشکی حرفم نمیاد
بن بست جاییه که خوردن صد و هفتاد هشتاد تا زیتون سیاه هم توانایی حل مشکل رو توی آدم ایجاد نکنه!
گر تو را
با ما تعلق نیست،
ما را شوق هست
ور تو را
بی ما صبوری هست،
ما را تاب نیست
" رهی معیری "
همین الان یکی باید باشه که نی تکیه داده شده به ایینه اتاقم رو برداره و بره سراغ آواز دشتی، گوشه بیدگانی، دیلمان، مثنوی و بعد اونقدر بزنه و بزنه که من آروم آروم چشم هام بسته شه
من بعد از تموم شدن درسم دلم اینجاست،توی این شهرِ دورانِ دانشجویی،پی شروع تمرین های روزی هفت ساعته با پشنگ خان و گژگین خان، پی خریدن دار قالی کوچک و نشستن پشتش، پی سر و کله زدن با قلم نی و جوهر، پی فیلم و سینما و کتاب؛ ولی من، بعد از تموم شدن درسم عقلم اونجاست، توی اون شهر شلوغ و پر از ترافیک ِ خودم، پی کار و پی پول و پی درس؛
+ وجه مادی زندگی گند محشریست به سایر وجه های زندگی
صفحه اول شناسنامه ام پر از چیزهاییست که خودم توانایی انتخاب هیچکدامشان را نداشتم؛ صفحه دومش عجیب تر است، یک اسم و تعدادی عدد و ارقام میخواهد، اسمی که بودن با نبودنش، x یا y بودنش تاثیر عجیبی روی سرنوشتم دارد؛ صفحه بعدترش دلهره اور تر است، پر شدن این صفحه نشان دهنده مسولیت بزرگی است؛ و بالاخره صفحه اخرش از همه مرموزتر است، انگشت سبابه دست راستم را در حالیکه جان دارد در محل اثر انگشت سبابه دست راست میگذارم و به این فکر میکنم که روزی شخصی انگشت سبابه دست راستم را درحالیکه جان ندارد به جوهر میزند و در محل مشخص شده قرارش میدهد
طعنه خلق و
جفای فلک و
جور رقیب
همه هیـچ اند، اگر یار موافق باشد
" شوریده شیرازی "
بعضی وقتها به دستهایم نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم یا یک چیز دیگر ولی دستهایم چه کار کرده اند ؟ یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره...
دستهایم را حرام کردهام، همینطور ذهنم را...
" چارلز بوکوفسکی "
+ کاش اینطوری نشه
کاش همه چیز به اندازه افسانه های یونان باستان فانتزی بود:
یکی از موزها (دختران زئوس) توی گوشم نجوا میکرد و بعدش من تبدیل به یک موزیسین میشدم :))
رفیق جان نظربه شو صادر میکنه و بعد میگه: اگه شک کنی کافری!
یعنی تنها حرفی که واسه من باقی میذاره خندیدن از ته دله :))
پشنگ خان تو مرا مونس جانی ^_^ :
+ هیچ استافینوفن کدوین، ژلوفن، بروفن و یا ادویلی به اندازه جنابعالی توانایی خوب کردن سردردهامو نداره :)