هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

.

تو ماهِ مِهری.

بی مِهر نباش.

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۰۶
نارِن° جی

.

میدانم، شام­های زیادی در پیش است.
میدانم، داغ­ های زیادی خاموش است.
میدانم، رودها و صداها خشکیده است.
میدانم، برف­ های گرانی باریده است.
اما...
صبح­ های عجیب و رودهای غریب و آفتاب­ نجیبی در راه است. میدانم، میدانم.

میدانم، قفل ­های گرانی می ­سازند.
میدانم، رنج­ های من و تو هم ­سازند.
میدانم، خارهای زیادی در راه­ است.
میدانم، راه های زیادی بن بست است.
اما…
دست ­های نجیب و راه ­های عجیب و کلیدهای غریبی در راه است. می­دانم، میدانم.

هر شب، تانک­ های سیاهی می ­آیند.
هرشب، خواب­ های عجیبی می ­بینند.
هر شب، بال­ های غریبی می ­کوبند.
اما...
در آتش فردا خواب های عجیب و تانک های مقوا میسوزند. میدانم، میدانم.

+ و انسان به امید است که زنده است.

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۱۹
نارِن° جی

.

یه روز یه جا خوندم:
تا وقتی چیزی به نام زمان‌ وجود دارد،
هر چیزی به چیز دیگری تبدیل خواهد شد.

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۲
نارِن° جی

.

معنی it doesnt work میشه یه چیزی تو این مایه ها که: دیگه اثری نداره، این راهش نیست، پیش نمیره، بی فایده است، هبچ اتفاقی نمیفته. و این it doesnt work خیلی لعنتیه. خیلی.

 

۱ نظر ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۲۲
نارِن° جی

.

آخه حافظا! قربون شکل ماهت! وقتی بهم میگی:
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزار ساله برآید
به این فکر نمیکنی که خسته ام؟
آخه خدایا! قربون شکل ماهت! وقتی حافظ میگه:
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید
نمیخوایی خودی نشون بدی؟

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۵۵
نارِن° جی

.

+ مادربزرگ، بیست شب گذشت از اون شب که خوابتو دیدم، که دیدم دارم میرم بیرون و تو مثل همیشه توصیه هاتو میکنی: که مواظب خودم باشم، که آهسته رانندگی کنم، که زود برگردم. که صدام زدی و من اومدم کنارت و بهم گفتی بِحل ام کن‌، که یعنی خواستی حلالت کنم. که گفتم این چه حرفیه میزنی؟ تو باید منو حلال کنی. تو بودی که وقتی بچه بودم دم دم های اومدن میم جان از سرکار باهام میومدی دم پنجره که اومدنش رو ببینم و منو روی پاهای خودت میشوندی و واسم شعر میخوندی، تو بودی که دانشجو شدم و اومدم پیشت و واسم حلیم میپختی. تو بودی هارو که ردیف کردم و پشت سر هم گفتم، همدیگه رو بوس کردیم و من از خواب پریدم.‌
+ مادربزرگ، نوزده شب گذشت از اون شبی که رفتی، که رفتی، که رفتی، که رفتی...
+ ‏یه فیلم از بچگی هام هست توی باغچه، توی بغل تو، بین گل ها و درخت ها. تو با دست پروانه هارو بهم نشون میدی و من چیزهای نامفهومی‌ میگم. همون موقع هاست که پسرخاله در خونه رو باز میکنه و میاد، تو صورتش رو میگیری توی دست هات و چند بار بوسش میکنی. من که این حرکتو میبینم همونجا تو بغلت با دست های کوچولوم  میزنمت... آره، من همینقدر حسودِ برای من نبودنت ام‌.‌‌.‌‌.
+ ‏دست و دلم به نوشتنِ این نوشته ها نمیرفت. چون میدونستم عزاداریِ اصلیم همون شبیِ که این نوشته هارو مینویسم...

۲ نظر ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۰۴
نارِن° جی