هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

.

نبودی که از پنجره نگاه کنی ماشینمو که داره میاد و دست تکون بدی، نبودی که وقتی از آسانسور میام بیرون بغلم کنی و بوسم کنی و بهم بگی کفشاتو بیار تو، یه بار دزد اومده کفشارو برده، نبودی که واسم فالوده بیاری بگی فلانی رو فرستادم واست بگیره چون تو دوست داشتی، نبودی که برنج زعفرونی هاتو با مرغ بکشی واسم و بگی بخور. نبودی. نبودی. نبودی. مادربزرگ، نبودی که اینارو بگی...
+ آخ که چادرت هنوز روی مبله، که هنوز عکس نتیجه ات گوشه گوشه ی خونه است، آخ که هنوز نتونستم پامو بزارم توی اتاقت

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۳۸
نارِن° جی

.

یه روز یه جا خوندم:
قبول کن که هر حرفی ارزشِ شنیدن نداره و هر قضاوتی ارزشِ بحث کردن. قبول کن که بعضی وقتها آدم ها به قدری لبریز امواج منفی ان که همون بهتر که به روی خودت نیاری. تو اونقدر قوی باش و بی تفاوت  که بدون اینکه خم به ابرو بیاری، از کنار آدم های منفی رد شی و دغدغه ی مقصد خودتو داشته باشی، نه حرف ها و کنایه هایی که فقط مانع آرامشت میشن پس بی تفاوت باش و رها کن. پس بزرگ باش و در پیِ اثبات خودت به ذهن های کوچیک نباش. که بعضی جاها، همون بهتر که ناشناخته بمونی. 

 

دی ماهِ نود و پنج نوشته بودم:
من مبتدی یک سال و نیم کار، خوش و خرم در کارگاه درک ریتم استاد نوید افقه اسم نویسی کرده بودم، وقتی وارد کلاس شدم فهمیدم همه ی شرکت کنندگان یا خودشان استاد هستند یا حداقل  شش سالی سابقه ی کار کردن روی یک یا چند ساز آن هم از نوع کوبه ای را دارند، اصلا آنجا فهمیدم خیلی از استاد ها جرئت شرکت در این کلاس را بخاطر رفتن آبرویشان ندارند!
+ جلسه ی اول هماهنگ بودن با بقیه و پریدن از تقسیمات شش تایی آن هم از یک راست دو چپ یک راست دو چپ به تقسیمات پنج تایی یک راست یک چپ یک راست دو چپ بعد پریدن به تقسیمات دوتایی برایم سخت بود. در آکسان دادن به نت های مختلف که واقعا افتضاح بودم، آن هم بین آن همه ادم های حرفه ای!
+ استاد هنوز نمیدانست که من فقط یک سال و نیم کار کرده ام، آن هم ساز زهی نه کوبه ای، برای همین وقت هایی که دست هایم از عقلم تبعیت نمیکردند و جاهایی که باید آهسته میزدند و خلافش را عمل میکردند کلافگی توی چشم هایشان موج میزد، من بدتر هول میشدم. همه چیز بدتر و بدتر میشد.
+ از یک جا به بعد تصمیم گرفتم به استاد و نگاه کلافه اش نگاه نکنم، حواسم را فقط و فقط به خودم جمع کردم. دقیقا از همانجا به بعد بود که در حد توان خودم از کلاس بهره بردم...
+ بعضی وقت ها توی زندگی آدم باید چشم هایش را روی همه چیز و همه کس ببندد، فقط و فقط به خودش نگاه کند، تلاش کند، امید داشته باشد، یادش باشد که زمان محدود است، که باید از همانجا که زمین خورده بلند شود، باید از همه ی داشته هایش نهایت استفاده را بکند، که زندگی در "حال" است که معنی دارد...


الان مینویسم:
سالها قبل همچین درسی از زندگی‌ گرفته بودی دوباره اینقدر راحت برگشتی به نقطه ی قبل از داشتن این تجربه؟

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۱۶
نارِن° جی

.

فارغ شدن در فرهنگ لغت دهخدا یعنی فراغت یافتن، آسوده شدن، بار نهادن، بار انداختن. و چه خوبه کنار همه اتفاق ها و رویدادهای زندگی، یه دکمه سویچ گذاشت که هر وقت بارش روی دوشت زیاد شد، هر وقت احساس سختی زیادی کردی، هر وقت که فهمیدی برای اون اتفاق و رویداد بیشتر از ارزشش سرمایه گذاشتی، خیلی راحت سوییچش رو بزنی و بعد فارغ شی.
+ و اینجاست که میشه گفت قسم به فارغ شدن

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰
نارِن° جی

.

نارنجی دقت کن به تعریفِ درستِ "حقِ هر انسان" که اگه یه روز رسیدی به جایی که قرار شد چارچوب هایی برای دیگران مشخص کنی، احترام بزاری به آدم ها و عقاید و رفتارها و عادت ها و شخصیت شون. که نخواهی آدم ها توی چاچوبِ علایقِ شخصی تو باشن. که یادت باشه چارچوب ها رو اونقدر تنگ نکنی که به سلامتِ روح و شعور آدم ها ضربه بزنه. که یادت باشه بعضی چیزها "حق" ان. حقِ هر انسان، فارغ از جایگاه شون. که یادت باشه طوری رفتار کن که میخوایی باهات رفتار کنن. که چارچوب های محکمی داشته باش، ولی چارچوب هایی که هیچوقت توش به هیچکس توهین نمیشه.

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۳
نارِن° جی

.

انسان معاصر دچار بوسه های بین قاره ای هست، همدیگه رو میبوسن ولی هزاران کیلومتر از هم دورن. باهم زندگی‌ میکنن ولی‌جلوی هم گم شدن، با هم هستن ولی باهم نیستن.

" اردشیر رستمی-کتاب باز "

۱ نظر ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۱۲
نارِن° جی

.

ما انسان های چهار فصل هستیم، اگه در یک روز به چهار تا شخصیت تبدیل نشیم در هفته یا در ماه چهارتا شخصیت خواهیم داشت چون طبیعمون هم چهار فصل هست.

" اردشیر رستمی-کتاب باز "

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۱۲
نارِن° جی

.

قبل تر ها نوشته بودم:

آیا نباید وقتی رییس جمهور یک مملکت فرمودند: "آب را بریزید همانجایی که میسوزد. انقدر قطعنامه بدهید تا قطعنامه دان تان پاره شود. از تره بار نزدیک خانه ما خرید کنید، چرا از جاهای گران خرید میکنید؟ در محله ما قیمت ها ثابت است و..."

 همگی مثل نهنگ ها خودکشی دسته جمعی کنیم؟

 

قبل تر ها نوشته بودم:

سوپر مارکت محل تصمیم جدیدی  برای راحتی کارش میگیرد، تا شب که مغازه اش را میبندد جعبه هایش را توی پیاده رو ول میکند. استادمان تصمیم جدیدی در مورد شیوه تدریسش میگیرد، حالا دیگر مشکلی در درک آن درس نداریم. مدیر فلان کارخانه تصمیم جدیدی در مورد نیرویش میگیرد، برادرش قرار است جای برادرمان را بگیرد. میوه فروش سر کوچه برای افزایش مشتری تصمیم جدیدی میگیرد، قرار است سود میوه هایش را کمی کمتر کند. کافی شاپ مورد علاقه مان تصمیم جدیدی در مورد دکوراسیونش میگیرد، دیگر میز همیشگیمان وجود ندارد. رییسمان تصمیم جدیدی درمورداضافه کاری و اضافه حقوق میگیرد. دیگر نمیشود تا فلان تاریخ خانه مورد علاقه مان را بخریم. همسایه تصمیم جدیدی در مورد نظمش میگیرد، دیگر کفش هایش دم در پخش و پلا نیستند. خواهر زاده مان تصمیم جدیدی در مورد زندگی اش میگیرد، میخواهد از همسرش جدا شود. فلان کارگردان تصمیم جدیدی در مورد ساخت یک مجموعه میگیرد، پس از دیدن اثرش بینشمان نسبت به فلان مسئله کاملتر شده.
تصمیم های بزرگ و کوچک اطرافیانمان که ریشه در تفکر و بینش هر فرد دارد، خواه ناخواه روی زندگی ما هم تاثیر میگذارد. حالا میگویید فرقی نیست بین بینش و رفتار و صحبت و عمل هرکس؟

 

الان مینویسم:

درست است که اثر پروانه ای فلان است و فلون ولی انگار اتفاق های خرد تاثیر خاصی روی اتفاق های کلان ندارد، اینکه رئیس جمهور یک مملکت بگوید آن ممه را لولو برد یا نگوید، فرقش در این است که چند صباحی جک های بیشتری میشنویم و بس! وقتی خانه از پایبست ویران است، ویران است...

 

اردشیر رستمی میگه که: 

ما هر وقت در هر سنی بخونیم چیزهای دیگه ای یاد میگیریم، من دریافتی که امروز از حافط دارم ۱۰ سال پیش نداشتم، ۲۰ سال پیش نداشتم. هر سنی دارای شعور خودش هست اگر کسی چیزی رو نمیفهمه نه اینکه نفهم هست نه، زمانش شاید فرا نرسده یا ابزارش رو نداشته یا نشنیده یا اصلا تمرین نکرده. باید کار بشه، باید خونده بشه، باید یاد گرفته بشه. ما باید یاد بگیریم. خیلی زیاد هم باید یاد بگیریم.

 

من میگم که:

تفاوت برداشت ها، صحبت ها، ادراک ها به مرور زمان، و دنبال کردن اون ها جذابه بنظر. و معلوم نیست سالها بعد من چی مینویسم و چطور نوشته های بالای خودم رو باز نقض میکنم؟

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۷
نارِن° جی

.

چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را؟

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۱
نارِن° جی

.

توی کتاب شوایک سرباز پاکدل، شوایک یک انسان ساده ایه که بخاطر سادگیش از طرف جامعه احمق قلمداد میشه. جالبه که خب جامعه اصلا انسانِ پیچیده ایه شده. همه از جنگ فرار میکنن ولی این چون عاشق دفاع از میهنش هست میخواد بره بجنگه و میگن این دیونه است و میبرنش تیمارستان‌. ببین میهن دوستی اینجا برابر میشه با دیوانگی. ببینین جهان چقدر عجیبه، نه شوالک. بعد که از بیمارستان ترخیص میشه میگه:

 

من نمیدانم چرا مردم این همه از تیمارستان بد میگویند، آنجا تو میتوانی هرکسی که باشی باشی، ادعای هرکسی را که میخواهی بکنی. دوستی داشتم که آنجا خودش را مریم مجدلیه میدانست‌. یا دوست دیگری که خودش را جلد شانزدهم اینسکولیپلیا میدانست و معتقد بود که خوب صحافی اش نکرده اند و خوب باید صحافی شود. آنجا میتوانی هر ادعایی بکنی، هر کس و هر چیز را هر چقدر که دلت میخواهد گاز بگیری، به هر کسی هرچقدر که دلت میخواهد فحش بدهی. بی شباهت به پارلمان نبود. آنجا دموکراسی ای وجود دارد که حتی سوسیالیست ها خوابش را هم نمیبینند. 
+ این تعبیر آزادی رو من خیلی جاها نتونستم به این زیبایی پیدا بکنم.

 

" اردشیر رستمی- کتاب باز "

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۴۸
نارِن° جی

.

اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم پس قهوه خانه ها به چه درد میخوردند؟
اگر نتوانم با تو بی آنکه هدفی داشته باشم راه بروم پس خیابان ها به چه دردی میخورند؟
اگر نتوانم اسم تو را بی آنکه بترسم مزه مزه کنم پس زبان ها به چه درد میخورند؟
اگر نتوانم فریاد بزنم دوستت دارم پس دهانم به چه درد میخورد؟

ما با اینکه تو شهریم ولی انسان های شهری نیستیم، ما هنوز انسان های اینجایی نیستیم، هنوز توی عشق مون دنبال اسطوره هاییم، تو زندگی مون دنبال اسطوره هاییم. ما باید همه این هارو بیاریم تو خیابون، بیاریم تو شهر، بیاریم تو کافه، بیاریم همینجا، هر جا که میتونیم و ظرفیت دیدن همدیگه رو داشته باشیم. ما ظرفیت دیدین همدیگه رو نداریم، ظرفیت اینکه یکیو دوبار ببینیم نداریم، دوبار که با هم سلام علیک میکنیم فکر میکنیم فتحش کردیم اون شخص رو و دیگه چیزی برای کشف نداره. این بخاطر بی ظرفیتی ماست..‌.

" اردشیر رستمی- کتاب باز"

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۵۱
نارِن° جی

.

شاعری یک شعری داره و برخلاف اون شعر رو شاعری دیگه داره، من هر دو شعر رو دوست دارم، دلیل نمیشه من این رو چون دوست دارم اونو دوست نداشته باشم.
یکی میگه:


من در شور عشقم محبوب من
چه نعمت بزرگی است اینکه صبحگاهان چشم باز کنی
و کسی را ببینی که صدایش میکنی محبوب من

 

یه شعر دیگه دقیقا ضد این هست:
چقدر زیباست وقتی که صبح از خواب برمیخیزی
و مجبور نیستی به کسی بگویی دوستش داری
وقتی که دیگر دوستش نداری

 

هر دو شعر موفقی ان، خب من بیام بگه این شعر بده؟ نه. وقتی خب کسی رو دوست نداری بدترین کار اینه ‌که بگی دوسش داری، به دروغ بگی. نباید دروغگو باشیم ما. ما بخاطر عشق به عشق خیانت میکنیم، بخاطر انسان به انسان خیانت میکنیم. و تو نقد هامونم باید بگیم هم این درسته و هم اون درسته. این سخنگوی زندگی خودشه و اون هم سخنگوی زندگی خودشه. مهم اینه که ما صادق باشیم، دروغگو نباشیم. الکی عاشق نباشیم، الکی‌ از عشق صحبت نکنیم.

 

+ قسمتی از شعر اول: 
من در شور عشقم محبوب من
چه نعمت بزرگی است اینکه صبحگاهان چشم باز کنی
و کسی را ببینی که صدایش میکنی محبوب من
چقدر خوب است که قهوه را در دست های تو بنوشم
و شب را در باغی معطر بگذرانم.
من به همه ی زبان های دنیا دوستت داردم
آیا تو نام دیگری به غیر از محبوبِ من داری؟
اصلا به این فکر نمیکنم که تو را تغییر دهم
اگر طبع وحشی تو را عوض کنم چه چیزی از تو باقی میماند؟
اصلا به فکر ادب کردن تو نیستم
اگر کودکی بازیگوشت را ادب کنم دیگر چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟
اگر ورق های افتاده بر تخت خوابت را جمع کنی‌ چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟
و اگر من آنچه را که نمیدانم به تو بیاموزم چه چیزی از تو باقی میماند؟

" اردشیر رستمی-کتاب باز 

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۴۲
نارِن° جی

.

چه گزاره ای رو در مورد موفقیت بدیهی میپنداشتی ولی تو عمل، در تجربه زیسته ات متوجه شدی که اینطور نیست؟ من مثلا یه چیزی که فهمیدم بطالت بوده‌. من فهمیدم واقعا تو بطالت چیزی وجود داره. بر خلاف خیلی کار کن، کار کن، که البته ادم باید بجنگه، تلاش کنه یاد بگیره، ولی من دیدیم بسیاری از جاها مثلا ارشمیدش تو دفتر کارش مهم ترین کشفش رو نکرد، تو وان این کارو کرد!


+ و در ستایش بطالت :))

"مجتبی شکوری-کتاب باز"

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۱۲
نارِن° جی

.

اولش مثل رابین فریک زدم از فریکی که زدم و نوشتم:
+ به گمونم اینجا همونجاییه که میتونه منو از آهنگِ دوست داشتنیم "یه جوری" کنه! و اینجا هیچ کلمه ای معادل"یه جوری" پیدا نمیشه انگار. یه چیزی نه به شدت کلمه ی نفرت یا انزجار، نه به شدت افسردگی کلمه ی ناراحت یا غصه دار، نه به شدت هیجان کلمه ی خشم یا عصبانیت. یه چیزی بین همه ی این ها، با شدتِ کمتر.


بعد ترش، یه ذره آروم تر که شدم، نوشتم: 
+ ز کار و بار و یار و حال و فال و دل در گذر.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۳۸
نارِن° جی

.

اتفاقا من نمیگم بیا بار سفر بندیم از این دشت. من میگم بیا بار سفر بندیم از این شهر، و بعد در یک دشت پهنش کنیم. خب؟

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۰۲
نارِن° جی

.

+ رنجِ بی حوصلگی تا حدِ مرگم زیاد است اینجا!
+ ‏این همه‌ نشستن و زل زدن به کامپیوتر زیاد است اینجا!
+ ‏حتی نبود صدای زنگِ لعنتی تلفن با همه ی اعصاب خرد کنی اش کم است اینجا!
+ ‏خنده های از ته دل کم است اینجا!
+ و ای ‏کاش که بس کنم این مقایسه های بی فایده!

۱ نظر ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۴۵
نارِن° جی

.

همونطور که از قدیم فرمودن: 

ز کار و بار و یار و حال و فال و دل در گذر

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۵۷
نارِن° جی

.

میم جان: دمنوش چی میخوری؟
من: دمنوشِ ضدِ حس فلاکت چیزی داری؟!

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۴۱
نارِن° جی