هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

.

و شاعر عجب ناب فرمود:

 

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست
عشق کدام است، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست...

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۴۲
نارِن° جی

.

قسم به ماهِ مِهر،  قسم به مِهر...

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۳۶
نارِن° جی

.

و لعنت به نامبرده که هیچ وقت حرف های دلش رو با آدم های اطرافش درمیون نمیزاره

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۰۲
نارِن° جی

.

- ریچارد، اگه خودمو کوچیک میکردم و ازت میخواستم که برگردی؟
+ این کوچیک شدنه؟ کوچیک بشی؟ متوجه نیستی که اشکال رابطه ما همین بود؟
- غرور مگه نه؟ من زیادی مغرورم
+ غرور مسریه، اگه یکی بهش مبتلا بشه اون یکی هم فورا میگیره.

 

+ عشق لرزه...
- ببخشید؟
+ عشق لرزه یا لرزه های قشر عاطفی! یادته یه شب درباره اش صحبت کردیم؟ عین قشرهایی که لایه‌های زمین رو تشکیل میدن، احساسات هم جابجا میشن، وقتی جابجا میشن تکون میخورن، خشکی‌ها بهم میسابن و طوفان و آتش‌فشان و زمین لرزه و سونامی بوجود میاد، این همون اتفاقیه که برای ما افتاده.
- من از روی غرور و دست پاچگی لایه‌ها رو بهم زدم و فاجعه به بار اوردم.
+ آره اینطوری شد، اما حالا تموم شده، حالا همه چی آروم گرفته.
- نه ریچارد، لایه ها شناور میشن، به سطح میان اما اون چیزی که باعث و بانی بوجود اومدن این برخورد شده باقی میمونه: آتشی که از اعماق برمیخیزه، حرارت بیش از حد رادیواکتیو، ذوب دائمی... من دوسِت نداشتم، یا اینکه بد دوسِت داشتم، درواقع من با تو مسابقه گذاشته بودم، من هیمشه مثل مردها رفتار کردم، شاید برای اینکه نمیخواستم یه زن عروسکی مثل مادرم باشم، شاید برای اینکه پدر نداشتم، شاید برای اینکه تو کارم با مردها رقابت میکردم؛ اما مردها رو نباید همونطور که باهاشون درمیفتی دوست داشته باشی. اگه توی کارم کلی پیروزی حرفه‌ای بدست آوردم درعوض تو زندگی عاشقانه ام... آدم نمیتونه بدون افتادگی و تواضع به دوست داشتن برسه.

نویسنده: امانوئل اشمیت

 

پ.ن: باشد که یادمان باشد...

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۰۲
نارِن° جی

.

به امید روزی که ارغوان استعاره از "شاخه ی همخونِ به من چسبیده" باشد!

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۱۳
نارِن° جی

.

حس عجیبی است، اینکه نمیدانم قرار است فقط تا پایان این ماه سرکار بروم و یا قرار است بعد از این تاریخ هم ادامه پیدا کند؟ عجیب است چون آن حس تعهدم به یک باره از بین رفته، یک بی خیالیِ عجیب نسبت به تمام مسئولیت هایم...!
+ من ماجرا را در مقیاس بزرگتر تجسم میکنم و به این فکر میکنم چرا بی خیالیِ عجیبم نسبت به خیلی از مسائل زندگی ام نیست؟ وقتی مطمئنم قرار است چند وقت دیگر، شاید زود، شاید دیرتر، ولی به طور یقین در یک روز بگذارمش و بروم؟

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۳۲
نارِن° جی

.

ارغوانِ علیرضا قربانی پخش میشد و من با چشم های پر از اشک به تمامِ فضاهایی فکر میکردم که برایم حسِ مکان را به همراه دارند: اتاقم در خانه های مختلف، خانه های مختلف مان در نقاط مختلف، مدرسه های سه مقطع تحصیلی ام، دانشگاهم، دانشکده ام، گوگولو، پلاتو صنعتی، کارگاه ام دی اف نون، گالری مان، جاده هفت باغ، تالار وحدت و...

 

ارغوانِ علیرضا قربانی پخش میشد و من با چشم های پر از اشک به تمامِ مکان هایی فکر میکردم که گذر زمان، و یا شرایط طوری پیش رفت که من از  آنها جدا شدم: فکر کردم به خانه بچگی ها، همان که آخرین بار با همان سن کم تند تند اتاق های خالی، پذیرایی، آشپزخانه و بالکنش را نگاه میکردم و سعی میکردم نقشه اش را برای همیشه در ذهنم نگه دارم‌. فکر کردم به گوگولویی که فروخته شد و تمام خاطراتی که در آن و با آن برایم شکل گرفت. فکر کردم به گالری مان که با ذوق و شوق تمیزش کردیم و من با خنده داد زدم اینجا مال ماس، مال خودِ خودِ ماس، همانجا که الان دیگر برای ما نیست. فکر کردم به شهر ستاره ها که پس از هفت سال زندگی در آن، به یک باره جدا شدم از خیابان هایش، پلاتو اش، هفت باغش و آدم هایش...

 

ارغوانِ علیرضا قربانی پخش میشد و من با چشم های پر از اشک به تمامِ مکان های در حکمِ ارغوانم فکر میکردم، به تمامِ شاخه های هم خونِ جدا مانده ی من، حسِ غریبِ همزادپنداری ام با جمله ی آسمانِ تو چه رنگ است امروز...؟

 

ارغوان، شاخه هم خونِ جدا مانده ی من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا یا گرفته است هنوز؟

۱ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۰۳
نارِن° جی

.

یکی باید باشه، همونطور که امیرعلی چهارساله بهم گفت میخوام بیام تو کوشِت، بهش بگم میخوام بیام تو کوشِت

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۱
نارِن° جی

.

منو بلد باش...

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۲۶
نارِن° جی

.

قسم به جاده مه گرفته، به کوه پر درخت، به هوای خنک؛ قسم به بوی قهوه، به صدای شجریان؛ قسم به همه این ها در کنار هم...

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۲۴
نارِن° جی

.

و قسم به لقمه ای که نانش لواشک باشد و مخلفاتش آلوچه! :))

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۳۰
نارِن° جی

.

آه میکشم و میگم آره دیگه، اینجا شرایط طوری شده که یا باید بسوزی و بسازی، یا جمع کنی بری! میخنده و میگه آخ بمیرم برات که تو چقد داری میسوزی و میسازی! به هر حال سخته آدم همش یا مسافرت باشه، یا سینما، یا کنسرت، یا تفریح! آخ که من سوختم بخاطر همه ی سوختن های تو!

+ و همانا شکر ^_^

۱ نظر ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۱۶
نارِن° جی

.

دلم تنگ شده برایشان، برای تک تک شان، که بیایند بغلم، که برایم شعر بخوانند، که با هم تفنگ بازی کنیم و من با شلیکشان بمیرم، که سرشان را روی پایم بگذارند و من دست هایم را لابلای‌ موهایشان حرکت دهم، که انگشت های کوچکشان را لاک بزنم، که برایشان ژله درست کنم، که مرا خاله صدا کنند، که حتی بعضی وقت ها بین حرف هایشان اشتباها مرا "مامان" خطاب کنند، که با دست های کوچکشان دست هایم را بگیرند تا با هم برویم و اسباب بازی هایشان را ببینم... دلم تنگ شده، دلم تنگ شده برای تک تک شان، برای اینکه بغلشان کنم، بوس شان کنم و در جواب صدا زدن هایشان با تمام جانم بگویم جانم؟

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۹
نارِن° جی

.

مرا جای خودم بگذار

خودت را جای گهواره

و از این صُحبتا

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۱۸
نارِن° جی

.

وقتی ما توی یه فضا قرار میگیریم و زندگی میکنیم، اونجا به مرور برامون معنای ویژه ای پیدا میکنه. در واقع توی هر فضا یه وجود معنوی قرار گرفته، یه چیزی مثل یک روح، یه چیزی که باعث ایجاد  تفاوت بین "فضا" و "مکان' میشه، یه چیزی که باعث میشه ما در مواجه با مکان یک ارتباط عاطفی برقرار کنیم و احساس امنیت، لذت و تعلق بهمون بده...

اساس شکل گیری حسِ مکان، حضور در فضا و آگاهی نسبت به این حضوره، در این سطح فرد نمادهای اون مکان رو میشناسه و اون مکان براش قابل تشخصیه ولی براش چیزی بیشتر از یه آدرس پر تکرار نیست. در سطح دوم، فرد نسبت به مکان احساس تعلق میکنه و احساس میکنه با اون مکان تقدیر مشترکی داره. مرحله سوم دلبستگی‌ به مکانه و فرد اون مکان رو منحصر به فرد میدونه و تجربه ها و خاطرات جمعی و فردی که کسب کرده مختص همونجاست. حالا چه اتفاقی باید توی یه فضا بیفته که کاربر اونو یه مکان خاص بدونه؟

 

+ به نظر شما چه چیزی یه چیزیو خوشمزه میکنه 
- خیلی چیزا
+ ‏اون خیلی چیزا میتونه همیشه در یک چیز باشه ولی اون چیزو در نظر ما خوشمزه نکنه. پس باید چیز دیگه ای باشه، بجز اون چیزایی که قاعده است.
- اوووه! خب؟
+ بنظر من اون چیز میتونه خاطره باشه... اون چیزی که باعث میشه یه چیز، زیبا، خوشمزه، شیرین، جذاب یا حتی باشکوه بشه خاطره ایه که در اون چیزه.

 

حالا اگه یه انسان از مکانش جدا بشه و اونو از دست بده چه اتفاقی براش میفته؟ مکان ها معمولا با ساختار ذهنی و سبک زندگی کاربرهاش همخونی دارن و از دست دادن مکان، به عبارتی دور افتادن از همه معناهاییه که اون مکان برای فرد داره. البته این از دست دادن لزوما دوری فیزیکی از مکان نیست و میتونه احساس غریبی و بیگانگی از مکان هم باشه که به هر دلیلی شکل گرفته. با این حساب بی خانمانی صرفا به معنی نداشتن سرپناه نیست بلکه فقدان تعلق به یک مکانه...

 

 

 

+ برگرفته از پادکست رادیو ظریر

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۰۵
نارِن° جی

.

روایت پیش رونده: تاکید اصلیش روی اقدامات قهرمانه بعد از فاجعه است، قهرمان هایی که دوباره برخواسته اند و سرسختانه تلاش میکنن خسارات رو جبران کنن و زندگی شونو از نو بسازن.

روایت رستگارانه: افراد خواستگاه مذهبی داره و نزول بلا رو عامل رستگاری میدونن و اینطور فکر میکن بخاطر گناه پیشین شون مجازات شدن و الان این شایستگی رو دارن که رستگارانه به زندگی شون ادامه بدن.

روایت زهرآگین: افراد نه پیوندهای معنوی نجات بخش دارن، و نه انگیزه ای برای بازسازی و پیشرفت. انسان ها در این حالت خودشون رو کاملا مغلوب فاجعه میبینن و میل به بازسازی یا اندیشه رستگار شدن بهشون اشتیاق زیستن نمیده.


+ برگرفته از پادکست رادیو ظریر

+ کاش هیچ وقت هیچ کس خودش رو مغلوب چیزی ندونه...

۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۰۰
نارِن° جی

.

باغبونِ باغچه ذهنِ پژمرده ی هم باشیم

تصویر سازی: amandaoleander

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۳۹
نارِن° جی