هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

.

خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران

 

"جناب عارف قزوینی"

۰ نظر ۳۰ تیر ۰۰ ، ۲۰:۰۴
نارِن° جی

.

آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی...
آب،
نان،
آواز،
آنچنان بر ما به نان و آب، تنگ سالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد،
شوق پروازی نخواهد بود...

 

"جناب شفیعی کدکنی"

۰ نظر ۲۸ تیر ۰۰ ، ۲۱:۲۸
نارِن° جی

.

مادر بزرگ، نمیدونم چی شده امشب که اینقدر دلم تنگه برات. برای اینکه واسم شعر بخونی، هسته های مختلف رو بکاری و سبز شه، واسم دعا بخونی و بگی دیگه دهنم خشک‌ شد اینقدر که واست دعا کردم، که هر بار برم بیرون بگی‌ مواظب خودت باش. آخ، مادربزرگ...

۰ نظر ۲۷ تیر ۰۰ ، ۲۳:۱۳
نارِن° جی

.

و نامبرده بهترین کیک تولد عمرشُ گرفت :))

۳ نظر ۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۲:۰۵
نارِن° جی

.

ترسم از گربه برگشته. به همون اندازه ی اولش. بنظر قبلا دنبال این بودم که افتخار کنن به این غلبه به ترس. انگار الان دیگه افتخار کردنه مهم نیست، چون هیچ تلاشی برای نترسیدن نمیکنم. و چه بد که آدم بخاطر خودش تلاش نکنه.

+ بیا و بخاطر اینکه خودت به خودت افتخار کنی تلاش کن و غلبه کن به ترست.

۰ نظر ۱۸ تیر ۰۰ ، ۰۹:۵۵
نارِن° جی

.

اولِ یکی از کتاب هایی که خوندم نوشته بود:
تقدیم به همه
زیرا او را در همه می‌بینم...

۰ نظر ۱۵ تیر ۰۰ ، ۲۰:۲۳
نارِن° جی

.

یکی منو ببره

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم*

تازه من قول میدم برخلاف جناب فریدون مشیری فریاد هم نکشم. چه برسه فریاد بلند.

ساکت و آروم میشینم لب بامُ سر کوهُ دل صحرا رو نگاه میکنم.

 

* فریدون مشیری

۰ نظر ۱۴ تیر ۰۰ ، ۲۰:۰۴
نارِن° جی

.

+ وقتی انتظار یه چیزِ خوبُ از یه چیزِ بد ندارم ولی پیش میاد، میگم: "همچین بدی هم نیس". حالا بنظر جایی که از روز اول به همه گفتم مسخره اس، همچین بدی هم نیس.
+ پرسیدم من از توی ماجرا دارم ماجرا رو میبینیم پس شاید قدرت تشخصیم کمه، شاید دارم اشتباهی بیشترِ حقو به خودم میدم، شاید رفتارم نادرسته و نمیفهمم؟ لحنم بده و حواسم نیست؟ پس حالا که تو بیرون ماجرایی و همواره شاهد بگو چند درصد من مقصرم؟

وقتی با منِ فرندزی حرف میزد، به طرز جالبی وجه اشتراک ماجرا های جاری رو با فرندز  میگفت. اینجا هم اشاره کرد به لحنِ جویی که وقتی یه تیکه شیرینی برداشت و با پرخاشِ مونیکا و فیبی مواجه شد و گفت You Are So Mean. گفت چند وقته میخواسم بهش بگم You Are So Mean، ولی فرصت نشد. گفت پُر پُرش درصد تقصیر تو ۲۰ تاس. اینا رو گفت، ولی اینا هیچ درمونی نبود برای بولدوزی که از روی اعتماد به نفس من رد شده بود. ‏اما الان به طرز عجیبی همین جای مسخره داره میشه درمون. برای همین: همچین بدی هم نیس :)

۰ نظر ۰۸ تیر ۰۰ ، ۲۰:۵۷
نارِن° جی

.

اگه بحث کار و روز تولدو بزارم کنار هم:

سالِ اول، کار نوپا برای خودمون بود، حدود ده ساعت توی یه مدرسه دخترونه در حال کار بودیم و حدود هشتاد درصد اون تایم  آهنگ مردان خدای شهرام ناظری رو گوش کردیم. اون سال رفیق جان روی هدیه ای که بهم داد نوشته بود زائو تولدت مبارک! سالِ دوم، کارمونو داشتیم میدادیم دست آدمای غریبه که ادامه اش بدن و میدونستیم روزای آخره توی اون چهاردیواری که برای خودمون درست کردیم. اون سال رفیق جان روی هدیه اش نوشته بود تولدت مبارک خانوم نازا! سالِ سوم، توی کانسکسی بودم که چند روزی بود بخاطر اخطاریه شهرداری بصورت موقت جابجا شده بود و دیگه پنجره هاش ویو خیابون نداشت که برم پشتش. پنجره های کانکس جدید با کاغذ A3 پوشونده شده بود تا تردد کارگرهای مختلف اذیت نکنه. توی اون کانکس محمد یا داشت لیوانای چایی رو میبرد یا قندونارو پر میکرد و سعی میکرد جلوی لبخندشو بگیره ولی با یه لبخند گنده گفت دفتر کنار کارتون دارن و اگه میشه برین پیششون. رفتم. همه بچه ها بودن و کیک. سالِ چهارم تجهیز موقت کارگاه برپا شده بود و کانکس ها جمع شده بود و همه توی اتاق هامون بودیم. گفتن امروز هم ساعت ۴ جلسه است. گفتم ای بابا چه خبره؟! دیروز جلسه بودیم که! نمیشه نیام و حرفای چرت و پرت شون رو گوش نکنم و به این حجمِ زیادِ کار برسم؟ گفتن همه بچه ها باید باشن. رفتم. همه بچه ها بودن و کیک‌. سالِ پنجم نرسیده هنوز، ولی سالِ چهارم، ته فکرم این بود سال پنجم هم همونجایی هستم که سال سوم و چهارم بودم. اما الان مطمئنا اونجا نخواهم بود‌. اولین روزی که رفتم جای جدید، تولدِ یکی از بچه های اونجا بود، ته فکرم این شد احتمالا سالِ پنجم بین این بچه هام. اما مطمئنا اونجا هم نخواهم بود. سالِ پنجم احتمالا بین بچه هایی ام که تا اون روز، چهارده روزه که بین شونم و نهایت تا بیست و دو روز بعد بین شون میمونم. حالا من میگم کاش سالِ شیشم یه جای خوب باشم، یه آرامش خاطرِ خوب، یه لبخندِ گنده. کاش سال شیشم برخلاف سال پنجم جلوی خودم یه چشم انداز خوب ببینم.

+ زائو و نازا هیچ ربطی به بچه و مسائل مرتبط نداره.

۰ نظر ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۹:۲۲
نارِن° جی

.

ما ها بعنوان یه ادم از بدو تولد تا هر دوره ای که هستیم تجربه های مختلفی پشت سر میزاریم، چیزهای مختلفی یاد میگیریم آدمای مختلفی میبینیم، خاطرات تلخ و شیرین زیادی رو پشت سر میزاریم، کتابای زیادی رو میخونیم، فیلمای زیادی رو میبینیم و اینا هرکدومشون تجربه میشه برای ما  و هرکدوم از این تجربه ها مثل یه شیار روی انگشت سبابه دست ما میفته. مجموعه این شیار ها اثر انگشت مارو میسازه و گفته میشه در دنیا هیچ دو نفری وجود نداره که انگشت سبابه شون مثل هم باشه...

حمیدرضا شاه آبادی - پادکست کتاب باز

۰ نظر ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۷:۰۰
نارِن° جی