پندارم این بود که ما هنوز به زندگینرسیده ایم
و برای رسیدن به آن زندگی موعود ذهنی ام
من و تو و مامان و لیلا و سینا
سوار بر سورتمه ی زمان به پیش میرفتیم
و کسی نبود که به ما بگوید:
هی! عمو!
زندکی همین تلویزیون آر.تی.آی سیاه سفید
همین میگرن های موروثی
همین هار شدن بخاری نفتی
همین جست و خیزها و خنده های بی دلیل
همین برف ها و کلاغ ها که لهجه لری داشتند انگار
آری! کسی نبود که به ما بگوید
تا ما همیشه ندانیم
همین کلک زمان است تا بگذرد و بگذری
و این چنین شد که گذشت و گذشتیم...
+ حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد.
حسین پناهی - کتاب نامه هایی به آنا