هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

.

میگم به تم شخصیتم برخورده! میگه جرا؟ میگم چون فلانی برگشته میگه تم شخصیتت عالیه!  بنظرت وقتی فلانی این حرفو میزنه نباید نگران شم؟!

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۴
نارِن° جی

.

میخوام رنگِ تابلو رو شروع کنم، میگه بسم الله بگو که گند نزنی‌توش! میگم اونو شما باید بگی که لیوان آبت روش خالی نشه! میگه شیطان رجیمش رو من میگم که شیطان نفوذ نکنه به لیوان آب! :))

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۸:۳۸
نارِن° جی

.

از این پهلو به اون پهلو میشم و میگم: خوشحالم که اون تجربه ها رو داشتیم، که اگه نداشتیم رفتار امشبمون اینطور نبود، که ترسیده و وحشت زده خواب نمیرفتیم. و بعد توی دلم ادامه میدم: لذت بخشه لذت بردن از تجربه های سختی که رشد کردن مون رو بهمون یادآوری میکنه :)

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۱۳
نارِن° جی

.

من چهل متریِ پرصفای پایین شهرُ دوست تر دارم از هشتاد متریِ حاصل از سگ دو زدن های روزانه ی بالاشهر‌.

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۰۷
نارِن° جی

.

پارسال یه همچین روزی بود که شب قبلش لباسم خیسِ اشک هایی بود که دختردایی توی بغلم ریخته بود، که بهش گفته بودم امشب بیا پیش من، من فردا نمیرم سرکار و میمونم پیشت و ساعت ملاقات که شد خودم میبرمت پیش بابات. پارسال یه همچین روزی بود که صبح با اون خبر از خواب بیدار شدیم؛ که نرسید زمان ملاقاتی که باباش باشه و خودم ببرمش پیش باباش. پارسال یه همچین روزی بود که گفتن تو برو پیش دختردایی، تو یه کاری میکنی که بهتر از همه میتونی آرومش کنی. پارسال یه همچین روزی بود که شبش خواب به چشمم نیومد. که فرداش توانایی وایسادن روی پاهامو نداشتم، ولی من بهتر از همه میتونستم آرومش کنم، که همه ی اون دقیقه های تلخ باید بغلش میکردم و اون از امید به بلند شدن باباش میگفت برام. پارسال، فردای یه همچین روزی بود که باباش برای همیشه خوابید زیر خاک. که دیگه نشنیدیم خنده ها و شوخی ها و خاطره های شیرینِ باباشو...

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۴۲
نارِن° جی

.

بهترین رفیق این روزام شده جناب حافظ،

آخه کی اینقد خوشگل به آدم دلداری میده؟ :)

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۰۱
نارِن° جی

.

هرگز ز دل امیدِ گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دلِ امیدوار توست

 

" امیر هوشنگ ابتهاج "

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۲۳
نارِن° جی

.

گفتم: اولین روزِ معمارِ بعد از گرفتنِ مدرکمون مصادف شده بود با ساخت اولین محصولمون. دومیش مصادف بود با اولین سفر مستقل طورِ کاری مون. سومیش، هرچند با برنامه ی ذهنیم فرسنگ ها فاصله داشت، اما مصادف شده بود با اولین جلسه چهارنفره ی کاملا معمار طور. گفتم: مثل اینکه فردا روز معماره، ولی بنظر نمیاد هیچ اتفاق جذابی توش بیفته، بنظر یه روزه مثل روزای قبل. گفتم و تو چشام اشک جمع شد. گفتم و آهنگ امشب همه غم های عالم را خبر کنِ سپیده رئیس سادات رو پلی کرد‌م.

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۴۵
نارِن° جی