هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

.

بهار نود و هشت برای ایران با سیل شروع شد، و برای من با مریضیِ غیر منتظره ی دایی، با تحقق وعده های کاریِ زمستون نود و هفت. ادامه پیدا کرد با رفتن دایی، با همیشه رفتنِ دایی، ختم شد به شارتِ های نامردگونه. تابستون نود و هشت شروع شد با جای خالی میرغضب بینِ اونهایی که به نحوه ی برش کیکِ ربع قرن زندگیم خندیدن، ادامه پیدا کرد با رابطه ی جذابم با پادکست های صوتی، ختم شد به صورتجلسات تموم نشدنی وال پست و دیوار چینی، به مسافرت های دلچسب. پاییز نود و هشت شروع شد با دوباره دانشجو شدنم. ادامه پیدا کرد با اتفاق های تلخِ آبان ماه. ختم شد به پیاده روی های زیبا. زمستون نود و هشت با اتفاق تلخ هواپیمای مسافربری شروع شد، ادامه پیدا کرد با جناب سایه ی عزیز، با خودشناسی بیشتر، با تفکر بیشتر، ختم شد به عزیز و بسیار عزیز شدنِ جناب سایه، به همه گیر شدن کرونا و دل نگرانی های کرونایی. به دیدن فیلم های بسیار، خوندن ها و گوش کردن های بسیار.

+ بهار به خودم گفتم آروم باش، هیچ چیزی ارزش این همه دلهره رو نداره. تابستون از امید به ارغوانی گفتم که شاخه ی همخون به من چسبیده باشه. پاییز نقل قول کردم که ما امیدوارترین افسردگان جهانیم. زمستون باز نقل قول کردم که این قافله ی عمر عجب میگذرد، دریاب دمی که با طرب میگذرد.


+ و منِ افسرده ی امیدوار، امیدوارم سال نود و نه من، تو و همه مان امیدوارترین خوشحالانِ جهان باشیم...

۳ نظر ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۵۶
نارِن° جی

.

میگه نمیشه بریم ببینیمش؟ من یه راهی پیدا میکنم که ببینیم ایشونو، که سوپرایزت کنم! میخندم و میخنده. میگذره و دوباره میگه به فلان پیج دایرکت دادم که چجوری امکان دیدنشون هست؟ اونم گفت همه همچین آرزویی دارن، فقط شما نیستی که! بعد دیگه منم هیچی نپرسیدم! قاه قاه میخندم و میگم حداقل جوابشو میدادی ببینی چی میگه! میشنوم که: نه، بد باهام برخورد کرد! انتظار داشتم بگه فقط زمانشو بگو جورش کنم واست!
+ و کاری که جناب سایه با ما کرد کس در جهان نکردِ دو :))

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۳۴
نارِن° جی

.

قسم به خاموش کردن چراغ، به دراز کشیدن، به بستن چشم ها و گوش کردن به آلبوم خراسانیات. قسم به این صدا، به این ساز. قسم به همه ی این ها؛ حتی اگر چندین و چند ماهِ انگار بی پایان فقط و فقط خبرهای بد شنیدی، خبرهای درد، خبرهای تلخ.
شِنیدُم رفتی و یاری گرفتی، نامهربون یار
اگه گوشُم شِنُفت؛ چَشمُم مَبیناد

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۰۲
نارِن° جی

.

و قسم به اون لحظه که شاعر گفته:
رفت آن سوار کولی، با خود تورا نبرده
و صد قسم به اون لحظه که شاعر گفته:
رفت آن سوار و با خود یک تار مو نبرده

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۴۶
نارِن° جی

.

من خطاب به یکی از رفیق جان ها: وقتی کتاب سایه تموم شد، فلانی پیشم بود. بهم گفت حالا که تموم کردی بده منم بخونم. منم گفتم نمیتونم. ببخشید، ولی واقعا نمیشه. بعد اون ناراحت شد. بعد زشت شد. بعد من مجبور شدم ۴۰۶ تومن بدم و کتاب رو بعنوان یک هدیه براش سفارش بدم!

میگه: یعنی تو عالی هستی! اینقدر غیرتت روی کتاب سایه ستودنیه
+ و البته که این کتاب مثل ناموس آدم میمونه و نباید قرض داد به کسی
+ و ‏کاری که جناب سایه با ما کرد کس در جهان نکرد :))

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۵۳
نارِن° جی

.

"تا حالا هیچ وقت یکی اینقدر من نبود" رو لابلای نت های گوشیم پیدا کردم. اگه

همون موقع که نوشتمش اینجا هم منتشرش میکردم، مطمئنا جاش تو کتگوریِ "شاد نوشت" بود، ولی الان جاش تو کتگوری ای هست که حتی موجود نیست: کتگوریِ "غم نوشت"

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۱
نارِن° جی

.

جادو کن و پیدا شو

۱ نظر ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۵۹
نارِن° جی

.

+ وقتی رسیدم به صفحه های آخر، به بخش "روشن تر از آفتاب مردی..."، دستی که زیر سرم بود خیس شد از اشک. تمام که شد سمت چپ صورتم را روی جلد کتاب گذاشتم و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتواند انسان باشد‌. که قسم به انسان... 

+ سایه آمیزه ای از تناقض هاست: نظم و بی نظمی، لجاجت و آسان گیری، جدیت و بازیگوشی، کفر و ایمان، عقل و عشق، آرمان و واقعیت؛ این تناقض ها بر بستر روحی او در حال کشمکش دائم اند. وقتی از دور به این کشمکش ها نگاه میکنی آن را شگرف، صمیمانه و گاه کودکانه میابی...
"نوشته میلاد عظیمی در کتاب پیر پرنیان اندیش"

+ با همه رنج و دردی که زندگی داره، زیبایی به زندگی ارزش زندگی کردن میده. زیبایی یک قطره شبنمِ که رو برگ میفته، همون میارزه به هزار سال رنج آدمی. با این دریچه هایی که آدمی برای کشف و درک زیبایی داره؛ یعنی این حواس، همین چشم و گوش و ذائقه و فلان. واقعا زیر پای آدمی زیبایی ریخته شده. ما زندگی رو خراب کردیم...
" از زبان سایه، در کتاب پیر پرنیان اندیش"

+ سایه برای من دریچه ای بود برای کشف و درک زیبایی‌... جلد کتاب را جایی گذاشتم که هر صبح با باز کردن چشم هایم ببینمش، این پیرِ پرنیان اندیش را...

+ و قسم به سایه‌...

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۴۵
نارِن° جی

.

آخ به قربونِ جناب سایه که میگه:
من یه خوشبیتی سرشتی به آدمیزاد دارم که هرگز اونو با چیزی عوض نمیکنم. وقتی میرم بانک و به من پول میدن، نمیشمرم. به محض اینکه من بشمرم یعنی قبول کردم که این بابا ممکنه حقه باز باشه و پول کم داده باشه. من حاضر نیستم بخاطر چند میلیون این باور خودمو به آدمیزاد از دست بدم. نه اینکه ندونم و نفهمم، نمیخوام این کثافتو ببرم توی خودم. نمیخوام خوشبینی سرشتی خودمو نسبت به آدم ها از دست بدم.

۱ نظر ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۴۵
نارِن° جی

.

شاید هنوز سنم دو رقمی هم نشده بود که با تعجب به آدم های مجردی فکر میکردم که اسم بچه شان را هم انتخاب کرده اند و بعد به این فکر میکردم که برای چنین مساله مهمی دو نفر باید تصمیم بگیرند! نه یک نفر! این دیوانه ها چه فکری با خودشان میکنند؟!
حالا که خیلی وقت است عدد سنم دورقمی شده و باید بیشتر معنی مشارکت، هم فکری، توافق و مشورت را درک کنم به این نتیجه رسیده ام که اگر روزی دختربچه ای داشتم، اسمش فقط و فقط میتواند "سایه" باشد و بس! :))

+ باشد که "سایه" از "سایه" بیاموزد...!

۱ نظر ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۳۰
نارِن° جی

.

عجب حس عجیبِ عجیبی وقتِ خوندن این جمله ی جناب سایه:

من یا کسی رو نمیبینم و یا با دل و جان میبینم.

فرق من با دیگران اینه و عیب من هم همینه...

+ من یا کسی رو نمیبینم و یا با دل و جان میبینم...

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۲۰
نارِن° جی

.

آخ به قربونِ جناب سایه که اگه شاعر نبود یا دنبال موسیقی میرفت یا معماری، چون پر از آفرینشه. به قربونِ جناب سایه که میگه: اصلا یکی از لذت های من نگاه کردن به ساختمان سازیه. من دوست دارم وقتی که طرف داره بنایی میکنه بشینم تماشا کنم. تو آلمان هم همینطوره، چهار ساعت یه پایی وامیستم پای پنجره و نگاه میکنم که اون داره خشت رو خشت میذاره. اصلا وقتی یه چیزی داره آفریده میشه، ساخته میشه، برای من لذت داره، حتی اگه آجر روی آجر گذاشتن باشه.

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۱۰
نارِن° جی

.

منو جست و جو کن :)

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۱۳
نارِن° جی

.

یکی از لذت های دنیام حرف زدن با آدم هاییه که میتونم بهشون بگم "چُم"

همون آدم ها که میفهمن چی دارم میگم ^_^

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۴۶
نارِن° جی

.

باشه که همیشه یادم باشه که گوش کنم به حرفِ جناب سایه که میگه:

اگه از من میشنوین همه کارتونو ول کنین و شام و نهارتونو هم ول کنین بشینین موسیقی گوش کنین. بهترین کار در عالمه. از همه کتابها و شعرها و تفریح ها و تحقیق ها بهتره. از من بشنوین و شبانه روزی موسیقی گوش کنین.

مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره ی یاری گیرند

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۳
نارِن° جی

.

میخندم و میگم خدا این مزاحم های باذوقو از آدم نگیره! هر شب یه مصرع شعر که بد نیست! مثلا یه شب "روزگاریست که ما را نگران میداری" یه شبم "بی ماهِ تو سقفِ آسمان کوتاه است"!

۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۳۵
نارِن° جی

.

من "یک مجموعه ی حیرت آورِ پیچیده ی هزار توام" 
تو "یک مجموعه ی حیرت آورِ پیچیده ی هزار تویی"
همونطور که جناب سایه میگه:
جهان فقط خوبی و فقط شر نیست. هر لحظه ترکیب شر و خیره. وقتی بخوایین اینو تفکیک کنین و خیرو بذارین این ور و شرو بذارین اون ور، مبتلا به سطحی بینی میشین، نمیتونین ریشه های خیر و شرو پیدا کنین و از یه انسان فرضی حرف میزنین. هر آدمی یه مجموعه ی حیرت آورِ پیچیده ی هزارتوئه.

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۴۵
نارِن° جی

.

آدم بعضیوقتا یکیو میخواد،

همونطور که حیدو هدایتی میگه بگه:

نترس عشقِ جونی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۳۴
نارِن° جی

.

به این فکر میکنم که چه قدر تقویم اسفند را بالا و پایین کرده بودم. اینکه چهار روزش را باید دانشگاه بروم، یک روزش را امتحان نظام مهندسی. اینکه اسفند یک تعطیلی دارد، و آخ اینکه که چقدر دلم سفر میخواهد، دیدنِ رفیق جان میخواهد، حافظیه میخواهد. به این فکر میکنم که چه قدر تقویم را بالا و پایین کرده بودم تا بتوانم سه روزش را در سفر باشم. به این فکر میکنم که چه قدر باید بگذرد که این در لحظه زندگی کردن را یاد بگیرم؟ گرچه بهتر شده اما هیچوقت میرسد به آنجا که باید؟

این قافله ی عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۴۷
نارِن° جی

.

آخ به قربونِ جناب سایه که سخن از زبانِ ما میگوید: ببینید من برای شنیدن موسیقی یه تئوری دارم، البته حرف درست علمی نیست. شما وقتی موسیقی گوش میدین و همراه اون سرتونو، دستتونو تکون میدین یا با پاتون ریتم میگیرین، موسیقی رو از خودتون عبور میدین میره، موسیقی در شما نمیتونه انباشه شه. وقتی شما بی حرکت -بی حرکتِ جسمی و ذهنی- موسیقی گوش کنین موسیقی رو در خودتون انباشته میکنین. البته این یه تجربه شخصیه. نمیگم این حرف حتما درسته چون ممکنه ازش نتایج غلط گرفت، یه نوع سکوت و بی حرکتی و عکس العمل نداشتن ازش برداشت شه.

 

+ آوازی از هندزفری توی گوشم میپیچد. دوستی که روی صندلی کناری نشسته به پهلویم میزدند. دستم را طوری تکان میدهم که انگار پشه ای را دور میکنم! محکم تر میزند. با کلافگی نگاه خیره ام را از زمین برمیدارم و نگاهش میکنم. با چشم هایش یه سمت استاد اشاره میکند! گویا استاد چند لحظه ای منتظر جوابِ سوالی بود که از من پرسیده :))

+ گروه در حال اجرای قطعه ای شاد هستند، مردم با دست زدن سرِ ضرب ها گروه را همراهی میکنند. من دست به سینه درحالیکه خودم را روی صندلی سُر داده ام فقط نگاه میکنم. دوستی که روی صندلی کناری نشسته جمله ای در مورد وضع نشستنم میگوید، اینگونه بنظرم می‌آید که حجمِ بی تفاوتی ام کلافه اش کرده! ولی من همچنان دست به سینه و کمی سُر خورده روی صندلی فقط نگاه میکنم :))

+ در حال رانندگی تصنیفی را تکرار، تکرار و تکرار میکنم. دوستِ نشسته در ماشین کلافه میشود و غر میزند‌. میزنم کنار. هاج و واج نگاهم میکند‌. میگویم اگر میخوایی عوضش کنم چهار دقیقه و چند ثانیه ساکت باش! سرم را روی فرمان میگذارم، چشم هایم را میبندم و فقط گوش میدهم :))

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۵۹
نارِن° جی

.

آخ به قربون جناب سایه که در مورد استاد شجریان و استاد لطفی میفرمایند:

من باید دایه میشدم، این للگی اصلا حکایتی بود تا جلوی این شکافها رو بگیرم؛ چقدر این دو نفر رو من ناز کردم، نازهاشونو تحمل کردم، ولی خیلی دوران خوبی بود، نوار چسب اسکاچ بودم دیگه، همه چیزو بهم میچسبوند! اینا کنسرت میدادن، من میزاییدم اصلا! همش دلهره داشتم، همش راه میرفتم تا کنسرت تموم شه، همش نگران بودم که این صداش نگیره، اون سازش از کوک نیفته، میکروفن خراب نشه...

" از کتاب پیرپرنیان اندیش"

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۱۹
نارِن° جی

.

میگه چیکار میکنی با تعطیلی؟ با قرنطینه؟
میگم کِیف میکنم، کِیف. فقط یه مشکل هست،
اونم احساس درد و سوزش توی پهلوها و کمرمِ!

انگاری دارم زخم بستر میگیرم اینقد که لش کردم و فیلم دیدم!

+ شکر :))

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۶
نارِن° جی

.

بدی هامو به زبون آوردم. گفتم که توی پیدا کردن و بخاطر سپردن آدرس خنگِ مطلقم، که جهت یابیم داغونه، که چه قضاوت های اشتباهی در مورد مردم میکنم، که روی ملت اسم میزارم، که اسم ماشین هارو بلد نیستم، که بدغذاییم رو مخه، که ببین ماشین و کفشم رو چه خاکی میکنم، که وقتی میرغضب نامی اومد گریه کردم، که وقتی رفت هم همینطور، که چه وسواس عجیبی دارم در مورد جمع آوری اشیاء از نظر دیگران بی ارزش، که چقدر سخت دل کندم توی دوتا مهاجرت هام، که سخت عذرخواهی میکنم، که لجبازم گاهی، که بیخودی دست و پای خودمو بستم و هم ادامه دادن کارم سخته هم دل کندن ازش، که خلاصه من اینطوری ام دیگه.
بعضی چیزهارو به زبون نیوردم. نگفتم که میتونم حمایت گر باشم، که آدم هارو سوق میدم به سمت خواسته هاشون، که شنونده ی خوبی ام، که معنی تعهد رو میفهمم، که چه قدر رفتارهای اشتباهی که داشتم اصلاح کردم، که بخاطرش به خودم افتخار میکنم، که مسائل مادی برام بی ارزشه، که هیچ کسو با معیار پول نمیسنجم، که راز دارم، که قضاوت های مثبت هم درمورد آدما کم ندارم، که واسه رفیق هام واقعا رفیقم، که مستقلم، که چیزی به اسم چشم و هم چشمی توی وجودم ندارم، که حسادت رو نمیفهمم و نمیدونم، که بلدم با چیزهای کوچیک شاد شم.

۱ نظر ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۰۲
نارِن° جی

.

+ واقعا واست متاسفم، امیدوارم بهتر با این قضیه کنار بیایی
- مجبور نیستی واسم متاسف باشی، یه روز همین بلا سر خودت هم میاد
+ نه، اگه دوستم نداشته باشن بهش احترام میزارم...

 

" فیلم زنان کوچک"

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۳۸
نارِن° جی

.

I'm terrible awful persion, But i'm working on it and
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۰۷
نارِن° جی

.

آدمیزاد بعضیوقتا همونطور که روزبه استیفایی میگه به سرش میزنه که سر بزاره به بیابونُ بره‌؛ بره به اونجا که عرب رفت و نی انداخت.

 

 

۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۱۳
نارِن° جی