بهار نود و هشت برای ایران با سیل شروع شد، و برای من با مریضیِ غیر منتظره ی دایی، با تحقق وعده های کاریِ زمستون نود و هفت. ادامه پیدا کرد با رفتن دایی، با همیشه رفتنِ دایی، ختم شد به شارتِ های نامردگونه. تابستون نود و هشت شروع شد با جای خالی میرغضب بینِ اونهایی که به نحوه ی برش کیکِ ربع قرن زندگیم خندیدن، ادامه پیدا کرد با رابطه ی جذابم با پادکست های صوتی، ختم شد به صورتجلسات تموم نشدنی وال پست و دیوار چینی، به مسافرت های دلچسب. پاییز نود و هشت شروع شد با دوباره دانشجو شدنم. ادامه پیدا کرد با اتفاق های تلخِ آبان ماه. ختم شد به پیاده روی های زیبا. زمستون نود و هشت با اتفاق تلخ هواپیمای مسافربری شروع شد، ادامه پیدا کرد با جناب سایه ی عزیز، با خودشناسی بیشتر، با تفکر بیشتر، ختم شد به عزیز و بسیار عزیز شدنِ جناب سایه، به همه گیر شدن کرونا و دل نگرانی های کرونایی. به دیدن فیلم های بسیار، خوندن ها و گوش کردن های بسیار.
+ بهار به خودم گفتم آروم باش، هیچ چیزی ارزش این همه دلهره رو نداره. تابستون از امید به ارغوانی گفتم که شاخه ی همخون به من چسبیده باشه. پاییز نقل قول کردم که ما امیدوارترین افسردگان جهانیم. زمستون باز نقل قول کردم که این قافله ی عمر عجب میگذرد، دریاب دمی که با طرب میگذرد.
+ و منِ افسرده ی امیدوار، امیدوارم سال نود و نه من، تو و همه مان امیدوارترین خوشحالانِ جهان باشیم...