عجیب است... وقتی به این روند سقوطِ غم بار نگاه میکنم، سرچشمه ماجرا در اتفاق نیفتادنِ اتفاقی است انگار. از ناامید شدن های پی در پی. از ایت دازِنت وُرک های پشت سر هم. و الان منِ نا امیدی مانده و منی باید بیاید که دوباره سر بالا بگیرد و سبز شود. منی که از تهِ دل بگوید:
میدانم، شامهای زیادی در پیش است.
میدانم، داغ های زیادی خاموش است.
میدانم، رودها و صداها خشکیده است.
میدانم، برف های گرانی باریده است.
اما...
صبح های عجیب و رودهای غریب و آفتاب نجیبی در راه است. میدانم، میدانم.
میدانم، قفل های گرانی می سازند.
میدانم، رنج های من و تو هم سازند.
میدانم، خارهای زیادی در راه است.
میدانم، راه های زیادی بن بست است.
اما…
دست های نجیب و راه های عجیب و کلیدهای غریبی در راه است. میدانم، میدانم.
+ باید این "من" را پیدا کنم...