یکی باید باشه که به جای منِ کیستِ دستِ راست درد گرفته بره سراغ گژخین خان، و بعد نازی، نیازی، نوازشی... بیچاره چندوقتیست گوشه نشین شده!
یکی باید باشه که به جای منِ کیستِ دستِ راست درد گرفته بره سراغ گژخین خان، و بعد نازی، نیازی، نوازشی... بیچاره چندوقتیست گوشه نشین شده!
هنوز مدرسه نمی فتم که تصمیم گرفتم در آینده با کسی ازدواج کنم که چیزی بنام "نیاز به دستشویی" توش وجود نداشته باشه! و این یعنی اوج ایدئالیسم در یک بچه!
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را :)
" جناب حافظ "
کم کم باید دوات های خشک شده را، همراه با قلم نی های مختلف بیرون آورد، رفت سراغ نوشتن؛ باید شروع کنم به یاد گرفتن چگونه نشستن پشت دار کوچک قالی، بشوم نوازنده رنگ ها، بخوانم از نقش ها، ببافم ارام ارام رنگ ها و نقش ها را؛ باید حواسم به بچه ها باشد،اگر شد به بیرون بردنشان، لباس خریدنشان، یا حتی به برگردانشان پیش خانواده شان؛ باید شروع کنم به یاد گیری حرفه ای نرم افزار ها، باید تمرین های روزی هفت، هشت ساعته با پشنگ خان شروع شود؛ خواندن و یاد گرفتن سبک های مختلف هنری هم همانطور؛ اگر شد باید کم کم بروم سراغ یکی از ارزوهای بچگی، یاد گرفتن سفال گری؛ باید کم کم شروع کرد :)
اسب سواری اردوی اول دبیرستان دوستم مثل یک تصویر مضحک هیچوفت از ذهنم پاکنشد. تصویر داوطب شدنش برای رفتن روی اسب، با آن همه ترس، با آن لرزش دست ها، با آن چشم های گشاد شده چیز مضحکی بود، چیز مضحکی که درکش نکردم تا همینالان که شخص x دلشمیخواست از بانجی جامپینگ بپرد، او هم با همانقدر ترس، هوانقدر لرزش دست ها و همانقدر چشم های گشاد شده. گفت میخواهد بپرد تا به همه بگوید که «من پریدم، این من بودم که پریدم»
+ کاش هیچوقت روزی نرسد که من قصد اینگونه اثبات کردن خودم را داشته باشم، آنهم برای آدم هایی که چند ساعتی یادشان میماند و بعد همه چیز فراموششان میشود، کاش اثبات خودم فقط برای خودم باشد، آنقدر برای خودم باشد که فهمیدن یا نفهمیدن دیگران پشیزی ارزش نداشته باشد
- نوشته شده در مهر نود و چهار -
این پست حاوی تعداد زیادی غر است لذا خواندن ندارد.
من لعنتی با بوق بوق های مترونوم لعنتی هماهنگ شدنی نیستم انگار. دل لعنتی ام در حال قار و قور است. ساعت شیش کوفتی ام درد میکند. جناب سرهنگ ماموریتش انگار تمام نشدنی ست. هیچ وقتی برای انجام کارهای طرح نهایی پیدا نمیشود. چقدر سخت است دست راستت عادت وار (!) روی سیم های زرد بالا و پایین برود و دست چپت روی سیم های سفید کار دیگری بکند. کاش این دارو های زهرمار مانند عطاری زودتر تمام شوند. دل لعنتی ام مدام میگوید زیتون سیاه میخواهد، بیشعور. تئاتر های لعنتی عزیز دل چندوقتیست همه از نوع لعنتی غیر عزیز دل شده اند. شریک عکاسمان برایمان شریک نشد که نشد. باز هم من و یک مضراب شکسته دیگر. شبکه مستند در حال پخش مستندی درباره قالی ایرانی است، میگوید نوازنده رنگ، چقدر جای دار قالی اینجا خالی ست.
اصلا خودم هم خسته شدم از این اراجیف های بی سر و ته. کاش جرئت نوشتن دلیل همه این بهانه های بیخودی را داشتم، من لعنتی.
یک چیزی هست بنام خط آسمان، معنایش این است نباید یک ساختمان دو طبقه باشد و ساختمان کناری اش شش طبقه؛ یک چیزی هست بنام قانون و قاعده، مشخص میکند در فلان کوچه فقط حق استفاده از فلان مصالح وجود دارد، یا اینکه فقط از رنگ های فلان و بهمان در ساختمان استفاده شود؛ یک چیزی هست بنام نظارت، کنترل میکنند خانه ای عقب تر یا جلوتر از محل مشخص خودش نباشد، رشوه مشوه ای هم در کارش نیست، قانونش قانون است؛ اصلا یک چیزی هست بنام نبودن همه این ها، نتیجه اش میشود تنش های بصری ناشی از یک معماری بد، میشود مرگ تدریجی یک فرهنگ...
+ ایتالیا
ادم جیگرش اتیش میگیره اونجا که شاعر میگه:
راه تاریکِ تاریک، میخانه بسته
من، تنهای تنها، غمگین شکسته
یادم باشه حرف هامو با
"هیچ" و "همه" و "همیشه" شروع نکنم؛
یک جایی هم برای استثنا ها لازمه.
تو به اشتباه روزی
قدمی به خانه ام نِه
که رسد دلی به جانی
چو کنی تو اشتباهی
" جنابِ نمیدونم کی! "
اول اولش همه چیز با یه حرف شروع شد، نه، اصلا اول اولش جایی بود که ناخواسته حرف های من و رفیق جان رو شنیدن و گفتن ما هم هستیم و این ما هم هستیم ها اینقدر زیاد شد که نتیجه اش شد اون حرف و اون حرف نتیجه اش شد یه شماره ثبت :)
وقتی دعا می کنی، دعای تو از این جهان خارج می شود و به جایی می رود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم می رود. دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را می نویسند می رود و تقدیر نویس مهربان عالم، تقدیرت را با توجه به دعایت می نویسد :)
"دکتر الهی قمشه ای"
بعضی وختا باید بزنی رو شونه خودت و بگی
رفیق، بیخیال، بشین کندی کراش بزن!
یه لحظه هایی هست به نام:
" بش فک نکن فک نکن فک نکن، بزرگ شی یادت میره "
این لحظه ها خعلی لعنتی ان.
به برنامه ای که برای خودم نوشته بودم نگاه میکنم و سریعا عرق شرم نشسته شده بر پیشانی ام را پاک میکنم مبادا کسی ببیند!
دلش از بلاهایی که سر شهرش اورده بودند پر بود، نگران بزرگ شدن ما و به تبع اون مسئولیت دار شدن مون و در نتیجه بدتر شدن اوضاع بود؛
برای همین آخرین حرفش رو اینطور گفت و رفت:
بچه ها؛ گنده نباشین, گنده ها یه کارایی میکنن که من الان نمیتونم تو لفظ به کارش ببرم. شما بزرگ باشین, بزرگوار...
یک دونوازی طولانی
با ساز های کوکِ کوکِ کوک
با نوازنده های خوبِ خوبِ خوب
معلوم بود دلِ پُری دارد؛ وگرنه به پسرش یاد نمیداد که ژلوفن هیچ کوفتی نیست، که فقط برایش پسته مغز نکن، که بر و بر درد کشیدنش را نگاه نکن، که بغل تو میتواند معجزه کند...
انگار باید آرام آرام قدم زد، کنار ورودی اش، تالار وحدتش، کتابخانه دو طبقه وید دارش، مسیر پر درختش، همان درخت های هرس شده تازه جوانه زده اش، تعاونی, بوفه, سلف و رستورانش، انگار باید قدم زد در داخل ساختمان هایش، همان ساختمان های به هم پوسته و تودرتو، همان ساختمان هایی که محال بود گم نشوی در پیچ و تابش، اصلا انگار باید از شرق تا غربش را، شمال تا جنوبش را با تمام وجود نفس کشید، باید راه 10-15 دقیقه ای سردر تا دانشکده را 30- 35 دقیقه فقط قدم زد، فقط نگاه کرد, اصلا باید خاطرات تک تک فضاها را فقط برای لحظه ای مرور کرد؛
انگار به همین زودی رو به اتمام است با همه خوبی ها و بدی هایش... این دانشگاه دوست داشتنی و این دانشگاه دوست نداشتنی..
این درو که میبینی، این در خونه ماست، این رنگاشم که ریخته شده نمیدونم کجاست مال ماست، بعد، این یه لنگه درم مال ماست، این چیز پیچیده ای ام که اینجا میبینی، چهار تامیخ داره مال ماست، این گچ خونه ماست که طاقچه مونم به نظرمن خیلی خوشکل کرده، بعد این بیرون ماست، یه چیزیم اون وسط داره که افتاب خونه ماست، بعد اینم که آسمون ماست، بعد، إإ ، دیگه دیگه، دییییییگه، آآ، این سوراخی که اینجا میبینی مال ماست، بعد پشه هایی ام که از توش رد میشن مال ماست، نمیدونم اینقد اینجا چیز ریخته که من نمیدونم کدومشو بشمرم واست، ولی توام میتونی فک کنی ببینی با چه چیزایی میتونیم اینجارو پر کنیم که نداریم، نمیتونیمم بخریم، ولی خب همش مال ماست
" باغ های کندلوس "
خانه ای کوچک دارم، کتابخانه ای در آن است، در آن کتابخانه کتابی ست، داستانی در آن است، در آن داستان کاخی ست، شاهی در آن است...
" باغ های کندلوس"
گفته بود انگار دلم یک قاچ از یک هندوانه است و فردی که دیوانه وار عاشق ته هندوانه است با یک قاشق به سمتش حمله وره...
و من هربار که یاد این تشبیه لعنتی میافتم بیشتر از قبل زیر و رو میشم