چند وقتیست فقط و فقط به زندگی خودم مشغولم، آنقدر که گذری میشنوم فلانی سفر رفته و نمیپرسم برای ارائه مقاله یا دیدن بچه هایش؟ میشنوم عروسی فلانی است و نمیپرسم کی قرار است برویم؟ میشنوم فلانی بیمارستان است و کاری ندارم مریضی اش چیست و مرخص شده یا نه. میشنوم فلانی دکترایش را گرفته و نمیپرسم قرار است برگردند ایران یا ماندگارند. میشنونم عروسی فلانی عقب افتاده، نمیپرسم برای چه؟ میشنوم نوه خانواده بزرگ شده، حتی نمیگویم عکس ها و فیلم هایش را ببینم. چند وقتیست فقط و فقط به زندگی خودم مشغولم، آنقدر مشغول که کاری به کار هیچکدام از این فلانی ها که همگی از اعضای نزدیک خانواده ام هستند ندارم. از بیرون که نگاه کنی شاید ترسناک بنظر برسد، شاید بنظر خودخواهی باشد و شاید ده ها شاید دیگر. اما من آنقدر به خودم مشغولم تا سرانجام پوست بیندازم، تا سرانجام آدم جدیدی از میانِ "من" سرش را بیرون بیاورد و لبخند بزند