برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
و از این صحبتا...
+ جناب سایه
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
و از این صحبتا...
+ جناب سایه
آخه حافظا! قربون شکل ماهت! مثلا تو بهم میگی: در ظلمت است نور. پس کو؟ نذار منم مثل محمد شیخی بگم: هر زمان فالی گرفتم غم مخور آمد ولی این امیدِ واهی حافظ مرا دیوانه کرد...
به طرز عجیبی خودمو توی فیلم و سریال و کتاب غرق کردم!
طوری که فرصت یک لحظه فکر کردن هم نداشته باشم!
+ بیست و هفت اسفند نود و هفت به روزِ آخر فکر میکردم. به روزی که لابد مثل همین روز دور هم جمع میشیم و کیک میخوریم و دیگه نه به صورت موقت تا شروع سالِ جدید، که به صورت دائم از هم خداحافظی میکنیم. به اینکه لابد هم خوشحالیم از نتیجه گرفتن و تموم شدن و به ثمر نشستن کار، و هم ناراحتیم از جدایی ها و خداحافظی ها و تموم شدنِ این دوره از زندگی.
+ دوازده آبان نود و نه به روزِ آخرِ شرکت با اوضاع پیش اومده فکر کردم. به روزی نه چندان دور که لابد دور هم جمع میشیم و کیک میخوریم و بدون نتیجه گرفتن و تموم شدن و به ثمر نشستن کار، با دل نگرانی از هم خداحافظی میکنیم.
+ نوزده آذر نود و نه به روزِ آخرِ شرکت با اوضاع پیش اومده فکر کردم. به روزی نه چندان دور که تعداد انگشت شماری از ما دور هم جمع میشیم و لابد دل و دماغی هم برای خوردن کیک نداریم و از هم خداحافظی میکنیم. روزی که از فرداش من جایی میرم که هر یک ساعتش برام نه ساعت میگذره و هر نه ساعتش هشتاد و یک ساعت.
+ حدودا دو سال و چهار ماه از گذروندن نه ساعت از بیست و چهار ساعتِ روزهام بین آدم های مشخصی میگذره. توی این مدت آدم های زیادی اومدن و رفتن. روزهای زیادی خندیدم و بغض کردم. چیزهای خوبی یاد گرفتم. بالا و پایین های زیادی داشتم. پیشرفت های خفنی کردم و خراب کاری هایی هم داشتم! و حالا روز های آخر رسیده. روزهایی که چهارنفر با دلخوری از مجموعه جدا شدن، دو نفر سر کار جدید مشغولن، و دو نفر دیگه تا آخر این ماه با ما هستن و در نهایت هم آدم هایی که میمونیم تا اواخر ماه دیگه از هم جدا میشیم. و همه این ها بدون اینه که روی سرامیک های ۱۲۰ در ۶۰ سانتِ سفید راه بریم و باکس های بتنیِ اجرا شده و ریبون ها و لایت های سقف کاذب رو ببینیم، بدون اینکه گرین وال ها و پوسته های بتنی اجرا شده و نمای کرتین وال و شیشه های اسپندرال لابی آسانسور و پارتیشن های شیشه ای رو ببینیم، یا خط کشی های کف پارکینگ و رنگ اپوکسی روی بتن های الیافی ها و کاور ستون ها قرنیز های استیل رو...
+ یه روز یکی بهم گفت: محیط کار و آدم هاش و اتفاق هاش، فشرده شده ی یه زندگیه؛ آدم ها میان، روزهای خوب و بدی رو میگذرونن، و بعد میرن و در آخر کلی خاطره است که میمونه...
توی نت هام پیدا کردم:
بعد از روز سختی که گذروندم، از همه اتفاق های ناخوشایندش، اونجاشو تعریف کردم که فلانی اعصابش خرد شد و گفت ... سوخت! و وقتی همه گفتن اِاااا و به من اشاره کردن که توی جمع شون هستم و حواسشون به حرف زدنشون باشه، بهمانی برای جمع کردن ماجرا و با تاکید روی حرف "پ"، گفت یعنی منظورش این بوده که پولش سوخته!
یا مثلا اونجارو گفتم که فلانی میزان لات بودن منشی بیست و دو ساله ی جدیدمون رو برام تعریف کرده، که یه روز وقتی بهمانیِ چهل ساله زده زیر آواز و اون بهش گفته: ناز نفست قناری!
+ خندید و گفت پس خوش گذشته. خندیدم و هیچی نگفتم.
یکی از خوبی ها یا بدی هام اینه که با یه بالا و پایین شدن یه چیزُ رهاش نمیکنم. یکی دیگه از خوبی ها یا بدی هام اینه وقتی یه چیزُ رها میکنم، خیلی خوب رهاش میکنم.