از سری بی قیدی های دوران مدرسه همین بس که میشد به راحتی سیوشرتت را برعکس تنت کنی!
از سری بی قیدی های دوران مدرسه همین بس که میشد به راحتی سیوشرتت را برعکس تنت کنی!
و باز هم رسیدن شهریور پر تنش...
+ به امید آرومِ آرومِ آروم بودن شهریور نود و هفت بعد از شش سال
باز جا داره تکرار کنم:
خانه ی دل ما را از کرم عمارت کن
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
"شیخ بهایی"
باید یکی باشد که همه دوچرخه های شهر را بخرد،
بعد ببرد برای پسر بچه هایی که خواب داشتنش را میبینند
اما فقط خوابش را...
چند وقتیست نامبرده "مقداری" نا امید است، "مقداری" که چه عرض کنم، درواقع "مقدار زیادی" نا امید است. کسی قرص امید دارد، کمی به من بدهد؟
لطفا یک نفر بیاید، صدایش را بیندازد توی سرش و بخواند:
با گوشه گرفتن،
درمان نشود غم،
برخیز و به پا کن،
شوری تو به عالم...
چراغ ها که روشن شد، بالا سمت راست یک دایره ی سیاه براق بزرگ بدقواره بود، دایره ای که کاربردش را نفهمیدم تا وقت رسیدن به اپیزود های آخر. درست همانجایی که روی آن دایره بدقواره، نور نقره ای رنگ انداختند. حالا همان دایره تبدیل شده بود به ماه شب چهارده، با همان نقش و نگار های مخصوص خودش... و من تمام آن اپیزود را به ماه نگاه کردم و به این فکر کردم کاش برای خودم یک ماه شب چهارده بسازم!
مثلا فردا قرار نبود تا ظهر توی مرکز شماره شیش حاضر باشم و بعد بروم پیشرفت های کارگاه را بنویسم و بعدترش سر کلاس تری دی باشم و بعد از آن بنشینم پشت تمرین های عقب مانده ی عالیجنابان پشنگ و پشوتن خان.
مثلا هفته هشت روز بود، یک روزش اشانتینون. اشانتیونی که به جز خوش گذرانی، گردش، تفریح، خوردن، خوابیدن، فیلم دیدن و کلا از این دست کارها کار دیگری را نمیشد انجام داد...!
شاید اگر همین الان، همین لحظه
توی این مختصات جغرافیایی
روی این تخت، توی قاب پنجره
"ماه" قابل رویت بود همه چیز فرق میکرد...
میشود به من هم وعده ی سر زدن به خرمالو های کال را بدهی؟ انار های نارس؟ اینکه پاییز در راه است؟ میشود؟
ادم وقتی تنبور نوازی های جناب عالی نژاد را گوش میدهد دلش میخواهد کوله اش را جمع کند، برود کرمانشاه، یک تنبور با آن زنگوله های قرمزی که قدیمی ها تهش می بستند بخرد و آن را بیندازد روی آن یکی دوشش و بعد برگردد سر خانه زندگی اش!
باشد که ما باشیم و یک کنسرت از یک گروه سی نفری تنبور نوازان، انها بزنند و ما حال نماییم :))
ترم دوم دانشگاه بودیم که هرطور بود خودمان را رساندیم به دانشگاه علوم پزشکی و زیر برگه های اهدای عضو را امضا کردیم، از همان روز بود که...،
+ میدونی؟ آرزو دارم اعضای بدنم اهدا شه، خب؟
اون روزی که فهمیدم خدا به شخصه منو با گل درست نکرده و فقط حضرت آدم بوده که چنین سرنوشتی داشته داغون شدم، داغون!
یکی باید باشه که به جای منِ کیستِ دستِ راست درد گرفته بره سراغ گژخین خان، و بعد نازی، نیازی، نوازشی... بیچاره چندوقتیست گوشه نشین شده!
یک دونوازی طولانی
با ساز های کوکِ کوکِ کوک
با نوازنده های خوبِ خوبِ خوب
یک دست لواشک و یک گوش میان موسیقی
رقصی چنین میانه میدانم ارزوست!
+ نامبرده بعنوان شخص گند زننده به شعر جناب مولانا شرمنده اس
کاش همه چیز به اندازه افسانه های یونان باستان فانتزی بود:
یکی از موزها (دختران زئوس) توی گوشم نجوا میکرد و بعدش من تبدیل به یک موزیسین میشدم :))
تک تک سلول های بدنم مشتاقانه منتظر گرم شدن هواست, که برسه روزی که با بچه ها بریم بستنی فروشی و بهشون بستنی اسکوپی بدیم، هر رنگی که دلشون خواست و از اونجا بریم شهربازی، هر چقد بازی که توانشون اجازه داد، و بعدش هم بریم پیتزایی و به قول خودشون بهشون ساندویچ کوچولو بدیم، هر چقد که معده های کوچولوشون جا داشت ^_^
ما و بیست و چهار تا بچه قد و نیم قد
نامبرده در آرزوی یک لیوان دوغ گدوک درجاده مه گرفته فیروزکوه روزگار میگذراند!
کاش دست های من, دست های مجید دلبندم بود و من توانایی اینو داشتم در همین حالت لم داده اونارو از روی اپن به سمت یخچال ببرم و بستی شکلاتی رو بردارم.
دست های مجید دلبندم جز بهترین دست هاس حتی اگه روزی بیست وهفت بار مثل هنزفری توی هم گره بخوره :))
شاید اگه خونه بودم فردا میرفتم پارکینگ پروانه, بعد با یک جفت گوشواره اناری برمیگشتم
بعضی وقتا دلم میخواد همچین پشنگو بغل کنم، فشاااااار بدم که همه سیم هاش پاره شن، برن توی بدنم و بعد من جان به جان افرین تسلیم کنم :))
این قرص قرمز ژله ای ملقب به ژلوفن کی حکم ایجاد ارامش در ناحیه دل بنده رو اجرا میکنه؟