وقتی صدای پر از ذوقِ دختر بچه اومد که میگفت: وااای! چقدر نووور؛ بهم گفت: ببین، بچه اینه، با یه ذره نورِ اینجا خوشحال شده.
+ و من انگار چند وقته قابلیتِ قشنگِ خوشحال بودن با چیزهای کوچیکمو از دست دادم... ای قابلیتِ قشنگ! برگرد. لطفا.
وقتی صدای پر از ذوقِ دختر بچه اومد که میگفت: وااای! چقدر نووور؛ بهم گفت: ببین، بچه اینه، با یه ذره نورِ اینجا خوشحال شده.
+ و من انگار چند وقته قابلیتِ قشنگِ خوشحال بودن با چیزهای کوچیکمو از دست دادم... ای قابلیتِ قشنگ! برگرد. لطفا.
آخه حافظا! قربون شکل ماهت! وقتی بهم میگی:
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزار ساله برآید
به این فکر نمیکنی که خسته ام؟
آخه خدایا! قربون شکل ماهت! وقتی حافظ میگه:
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید
نمیخوایی خودی نشون بدی؟
همون صبح هایی که هوا خوشگله و دلم نمیخواد فرمونو بپیچونم سمت راست و از خروجی خارج شم، همون صبح هایی که دلم میخواد فرمونو صاف نگه دارم و مستقیم برم سمت درکه، همون صبح هایی که از بین ابرهای قشنگ، پرتوهای نور با خط های باریک داره میپاشه رو زمین، همون صبح هاس که یاد این جمله میفتم: بیشتر از همیشه بتاب به من. پس لطفا بیشتر از همیشه بتاب به من...
میگه: ولی قبول کنین که مجموعه شما داره مجموعه ما رو اذیت میکنه! میگم: ولی شما هم قبول کنین دارین میزنین که میخورین!
+ نُه ساعتِ همراه با آرامشِ توام با صدای شجریان مان آرزوست!
میگم خدارو فرض میکنم که پشت سیستمشه و موس رو میبره رو کوید-۱۹ و دِرَگ میکنه رو کشورهای مختلف. البته موس نه، درواقع سیستم لمسیه. بعد میگم کاش خدا میرفت رو کوید-۱۹، سِلِکت سیمیلار میکرد، بعد دیلیلت میکرد. بعد عصبانی میشم میگم اگه نمیخواد اینکارو کنه پس کاش کنترل آ میزد، بعد شیفت دیلیت میکرد تموم میشد میرفت، اینقد عذاب نمیکشیدیم. بعد میگه اینقد پرو بازی درنیار، یه موقع تو رو دیلیت میکنه تا بفهمی دنیا دست کیه!
+ بارالاها! میشه از راه سِلِکت سیمیلارِ کوید-۱۹ عمل کنی؟ لطفا؟
همونطور که عباس حسین نژاد میگه: بیا و با برآورده شدن آرزوها، ما رو از خودت بیشتر راضی کن!
شاید هنوز سنم دو رقمی هم نشده بود که با تعجب به آدم های مجردی فکر میکردم که اسم بچه شان را هم انتخاب کرده اند و بعد به این فکر میکردم که برای چنین مساله مهمی دو نفر باید تصمیم بگیرند! نه یک نفر! این دیوانه ها چه فکری با خودشان میکنند؟!
حالا که خیلی وقت است عدد سنم دورقمی شده و باید بیشتر معنی مشارکت، هم فکری، توافق و مشورت را درک کنم به این نتیجه رسیده ام که اگر روزی دختربچه ای داشتم، اسمش فقط و فقط میتواند "سایه" باشد و بس! :))
+ باشد که "سایه" از "سایه" بیاموزد...!
آدم بعضیوقتا یکیو میخواد،
همونطور که حیدو هدایتی میگه بگه:
نترس عشقِ جونی
عباس حسین نژاد نمیگه، ولی من به جاش میگم: لطفا هندونه های سربسته ی مارو قرمز و آبدار و شیرین بخواه.
همونطور که عباس حسین نژاد میگه:
این درها رو باز کن
این دیوار هارو بردار
ما نمیرسیم تو برسون
بارالاها! آدم هایی رو بزار سر راهمون که خوبی ها و قشنگی ها و مهربونی های وجودمون رو بکشن بیرون...
باید برم یه وَری، نه یه وری که لزوما خیلی دور باشه، یه وَری که فقط حال خوب کن باشه، یه فیلم خوب باشه، یه تئاتر خوب باشه، یه بازدید از خونه ی قدیمی قشنگ باشه، یه خیابون گردی توی کوچه پس کوچه های تهرون باشه، یه تاب بازی باشه. باید برم یه وَری که بشوره ببره، که توی این حال بد، حال خوب کن باشه.
+ یکی منو ورداره ببره یه وَری.
الان که روزای غرفه سازی واسه نمایشگاس یاد اون شبام که رویام این بود توی نمایشگاه حداقل ۱۰ تا غرفه طراحی کرده باشیم و ۱۰ تا اکیپ داشته باشیم واسه ساخت غرفه ها. که اون روزا چقد شلوغیم، چقد خوشالیم، چقد خسته ایم، که چقد این خستگی و این شلوغی میچسبه...
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
"جناب مولانا"
+ آنکه یافت مینشود آنم آرزوست...
مثلا سقف خونمون مثه سقف گنبد مینا باشه؛ یه شب توش کهکشانُ ببینیم، یه شب شهاب بارون، یه شب بریم جنگل، یه شبم دریا...
موقع نهار میگم کاش صندلیاش ماساژور بود، توی اتوبوس، مترو، تراموا یا هر کوفت دیگه ای هم همینو میگم، تو موزه ها و جاهای دیدنی میگم کاش یه مسیر برقی بود، روش صندلی ماساژور، میشستیم روش و خودش ما رو میبرد تازه اگه یه ابمیوه هم میدادن دستمون که عالی بود! توی فروشگاهاشم همینو میگم! شاید با خودتون بگین چه خوش اشتهاس! ولی عمق ماجرا رو کسی میفهمه که توی یه روز نوزده کیلومتر راه رفته!
یکی باید باشه، همونطور که امیرعلی چهارساله بهم گفت میخوام بیام تو کوشِت، بهش بگم میخوام بیام تو کوشِت
نیاز شدیدی دارم به رفتن به یک موزه! موزه ای پر از اسلحه و سلاح و توپ و تانک و نیزه و تپانچه؛ جایی پر از تفنگ سرپر شکاری، تیربار روسی و تفنگ دولول! جایی که به رسم قدیمِ من و رفیق جان، برای هر کس که در لیست مان جا خوش کرده متناسب با شکل اسلحه نمایشنامه ای ترتیب میدادیم که در آن هر یک از افراد حاضر در لیست به صد و یک روش سامورایی کشته میشدند!
+ و کاش کسی مرا به موزه میبرد و به سناریو هایم گوش میکرد، که پس از شنیدن سناریو هایم مرا به عنوان یک دیوانه یا قاتل زنجیره ای نگاه نمیکرد و در دلش به این فکر نمیکرد مرا دیوانه خانه ببرد یا به پلیس تحویل دهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد! که خودش مثلِ رفیق جان پایه اضافه کردن هیجان به سناریوهایم باشد، که من بعد از تمام شدنِ موزه یک نفس راحت بکشم که آخ چه سبک شدم! که همه ی انتقام هایم را گرفتم! که حالا وقت آن است برویم و بستنی بخوریم!
نامبرده پس از سالها زندگی بالاخره متوجه شد باید با اشخاصی بره کوه یا طبیعت که:
۱- اونقدر نامرد نباشن که علاوه بر اینکه هیج جوره راضی نمیشن دست نامبرده رو بگیرن بلکه به سرعتشون هم اضافه میکنن تا نامبرده رو مقاوم بار بیارن و اون دست و پا چلفتیِ معصوم رو به حد مرگ بکشونن!
۲- دست و پا چلفتی تر از نامبرده نباشن طوری که خودشون به کمک نامبرده نیازمند باشن!
۳- وقتی نامبرده ی دست و پا چلفتی توی برف لیز میخوره، با یک لبخند ملیح بهش زل نزنن بلکه بیان جلو، بهش کمک کنن بلند شه و از لیز خوردن دوباره اش جلوگیری کنن!
۴- اونقدر خفن نباشن که تفریحات عادی شون پیمایش خط الارس دنا باشه و حرکت توی رودخانه دره زمان براشون پیش پا افتاده باشه و فقط وقتی جریان آب قصد داره نامبرده رو به قهقرا ببره دست دراز کنن و نجاتش بدن!
۵- و اما در نهایت، همراه نامبرده در طبیعت باید مثل همراه امروز باشه: در مواقع لازم سرعتش رو کم یا زیاد کنه، هرجا لازم بود کنار نامبرده راه بره و یا اگر لازم بود خودش جلو بره و دو تا دست هاش رو از دو طرف پهلوهاش بکشه عقب و دست های نامبرده رو بگیره.
+ چنین همراهِ کوه و طبیعتمان آرزوست، به صورتِ یک هفته در میون، صبح های جمعه لطفا!
یکی بیاد منو ببره
لب بامی
سرکوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم*
فقط خنک باشه لطفا!
*فریدون مشیری
ژان والژانم توی زندان باستیل فرانسه است! البته خودش گفت آزاد که بشه میاد دنبالم!
+ درسته اسمتونو گذاشته بودم میرغضب و حتی وقتایی که عصبی بودین بخاطر اخم توی صورتتون خنده ام میگرفت، درسته اون آلوچه رو دادم به شما و بعدا در نبودتون گول خوردم و خودم خوردمش، درسته اولش که دیدمتون خیلی ازتون بدم میاومد. همه ی اینا درسته، ولی من عمیقا ناراحت شدم، عمیقا بغض کردم و عمیقا اشک ریختم... کاش بودین، چون تازه قرار بود علاوه بر استاد معماریم استاد خطم هم بشین! البته میدونم اگه میگفتم میگفتین کی قرار شد؟ منم میگفتم خودم قرار گذاشتم و شما میخندین. ولی کاش بودین، چون هنوز کلی نقشه های به قول شما آبکش دارم که پر از سواله. کاش بودین، چون شما از اون آدم حسابی ها هستین. از اون آدم ها که آدم کم میبینه توی زندگیش...
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود
آخ... آخ... آخ که
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود...
"آسمون برام تنگ شده"
الان با این یه جمله که میگم میفهمی عمق فاجعه رو؟ پس هر کاری قراره بکنی بکن. وقتشه. اخه میدونی؟ آسمون برام تنگ شده...
ما همکارِ هم اتاقِ حاجی وانتی طور خواسته بودیم از شما! شما واسه ما پلنگ میفرستی؟! اصلا همکارِ هم اتاقِ حاجی وانتی طور نخواستیم! شما فقط پلنگ نفرست واسه مون :(
میشه همه چیز دوباره اونطوری بشه که سرخوشانه بیام و بنویسم "ما سرخوشانِ مستِ دل از دست داده ایم"؟ نه اینکه بیام و غمگینانه بنویسم "ببار ای بارون ببار، با دلم گریه کن خون ببار"
بهش میگم همکار روی مخِ هم اتاقم داره میره. دعا کن! فقط دعا کن یکی بیاد جاش که حاجی وار باشه! منش حاجی رو داشته باشه! روش حاجی رو داشته باشه! نمک حاجی رو داشته باشه!
+ تو ای حاجی وانتی! چه کردی با ما آخه؟! :))
مثلا یکی بپرسه کجا میخوایی باشی؟ منم بگم ناحیه ۵، منطقه ۵. اونم بگه اینم فرم استخدام رسمیت! امضاش کن!
دقیقا اونجام که شاعر میگه:
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود
تا دلم،
باز دلم،
باز دلم،
دل بشود
دلم بدجور هوای شمال رفتن دارد، لب ساحلش بشینیم و فقط نگاه کنیم، فقط گوش کنیم...
دلم از اون ساندویچ ها میخواد که با رفیق جان درست میکردیم؛ همون ها که تشکیل میشد از نون باگت و کنسرو لوبیا و چیپس و گوجه و سس. همون ها که اونقدر میچسبید...
و من هم میگم:
فرمان بده چاله برام تبدیل به راه شه
راهی که توش سعادت باشه...
میشه مثلا اینطوری باشه که ما فقط تو جهت رودخونه دراز بکشیم و آب هرجا خواست مارو ببره؟ میشه مثلا اینقد فکر نکنم به اینکه چی قراره بشه؟ میشه مثلا یه آرامشی بیاد توی وجودمون؟ اونقد که از ته دل با لبخند بگم هر چه پیش آید خوش آید؟ میشه؟ لطفا؟
سوم اردیبهشتِ پارسال، موقع خواب فهمیدیم ساخت اولین محصولمون مصادف شده با روز معمار. سوم اردیبهشتِ امسال، موقع خواب فهمیدیم اولین سفر بسیار مستقل طورِ کاری مان مصادف شده با روز معمار.
+ و ما برای روز معمار سال آینده رویا پردازی های قشنگی کردیم :)
آدم یکیو میخواد همونطور که اون آقای خواننده به لیلی میگه "من راهنمای تو خواهم بود" به آدم بگه:
برای هر قدم
توی هر گذرگاهی
توی هر شهر
هر رویایی
من راهنمای تو خواهم بود
برای هر کوچه
به سمت هر منظره ای
هر کجا که تا حالا نبودی
من راهنمای تو خواهم بود
دیشب چشم هایم خسته بودند و رمق خواندن داستان پسرِ پسر گالان اوجا را نداشتند. میخواستم بنویسم نت های صدایت لازم است.
و حالا امشب مینویسم نت های صدایت نه برای خواندن داستان پسرِ پسرِ گالان اوجا، بلکه برای یک "مواظب باش" لازم است.