گفته بود انگار دلم یک قاچ از یک هندوانه است و فردی که دیوانه وار عاشق ته هندوانه است با یک قاشق به سمتش حمله وره...
و من هربار که یاد این تشبیه لعنتی میافتم بیشتر از قبل زیر و رو میشم
گفته بود انگار دلم یک قاچ از یک هندوانه است و فردی که دیوانه وار عاشق ته هندوانه است با یک قاشق به سمتش حمله وره...
و من هربار که یاد این تشبیه لعنتی میافتم بیشتر از قبل زیر و رو میشم
لعنت به اون مقطع هایی از زندگی که با آدم کاری میکنه که با هیشکی حرفش نیاد؛ و منِ لعنتی دقیقا در مقطعی از زندگی هستم که با هیشکی حرفم نمیاد
اوضاع طوری شده که با خودم میگم:
اگه بخوام ارشد بخونم چیکار کنم؟
اگه ارشد نخونم چیکار کنم؟
اگه ازدواج کنم بعدش چیکار کنم؟
اگه ازدواج نکنم چیکار کنم؟
اگه بخوام برم سرکار چیکار کنم؟
اگه نرم سرکار چیکار کنم؟
+ یعنی اوضاع داغون، داغونِ داغون
چهار ستون بدنم در حال لرزیدنه, همینطور قلبم هم در حال گولوپ گولوپ کردنه و دلیل همه این ها یک سوسک به اندازه یک بند از یک انگشته.
+ و من برای اولین بار توی عمرم یک سوسک کشتم!
بنده بیزارم از وقت هایی که مجبورم بگم :
میدونی؟ هیچیش به هیچیش نیست.
واین یعنی اوضاع داغونه, اونم از نوع خفن
من یه موجود کلی کار روی دستش مونده ی سرما خورده ی تب دار فین فین کن ام که یک یا چند پشه بیشعور چندین و چند نقطه از بدن مبارک رو به نیش خودشون مهمون کردن :((
پیوست: البته که شکر.
نامبرده به شدت احساس فرتوت شدگی داره. اون هیچوقت فکر نمیکرد به همین زودی برسه روزی که دیگران از روی قیافه اش بفهمن که اون یه دانشجوئه. درواقع اون عادت داشت با یه بچه دوم، سوم دبیرستانی اشتباه گرفته بشه
+ اینجانب اصلا توانایی درک و هضم این مساله که سال دیگه یک شخص ۲۲ ساله لیسانس گرفته است رو نداره. تمام
یک استاد دارم ایشون میفرمایند:
«هر کی بیشتر بفهمه،زندگی براش سختر میشه، مثلا الان زندگی برا من خیلی سخته»
یعنی من واقعا هیچ حرفی واسه گفتن ندارم :|
امروز وقتی به خانه رسیده به گمانم یک دل سیر گریه کرده باشد.
شهریورکه بیاید میشود چهارسال که وقتی به خانه امده پسر بزرگش نبوده تا بگوید دستمال هایش را روی زمین پخش و پلا نکند
و چند هفته ای میشود پسر کوچکش هم مسافرت رفته و نیست تا از شام شب ایراد بگیرد
و دختربرادرش به کشور خودش رفته و دیگر نیست تا با همان زبان نصفه نیمه فارسی اش بگوید باید تمرین های کلاس ده خدایش را انجام دهد
و امشب خواهرش هم نیست تا به قول خودشان به کافه شان _ تراس خانه_ بروند، چایی بخوردند و گپ بزنند
و امشب خواهر زاده اش هم نیست تا زنگ بزند به سرایدار و بگوید کلید های استخر را بگذارد روی در و بعد با هم بروند و روی اب شناور بمانند
+ لعنت به منی که امشب نیستم تا با هم برویم استخری که سرایدار کلیدهایش را روی درش گذاشته...
از سری کارهای نفرت انگیز در خانه و کلا در دنیا، شستن ظرف، شستن سینک و خاای کردن باقی مانده غذاها توی سطله!
اینکه تصمیم بگیری چهارسال وبلاگ نویسی را سروسامانی بدهی، آدرست را تغییر دهی، همه چیز را نو کنی چیز خوبی است، البته تا وقتی خوب است که در جایی زندگی نکنی که وقتی شب چشمانت را میبندی و صبح بازش میکنی همه چیز پووووووف با یک اجی مجی لاترجی ناپدید شود ...
+ با حرکت نهایی بلاگفا بنده وبلاگم را از نو میسازم با نسخه نصفه نیمه پشتیبان...
ادم های افتخار کننده به ماه تولد یا دهه متولد شده در اون چند چندند با خودشون؟
اقای سین با ان همه ابهت ( ابهت دراینجا یعنی عرضی چند برابر عرض من و تیپی کاملا مردانه، بدون هیچگونه سوسول بازی امروزی ) با ذوق و شوق فراوان از پیچاندن کلاس هایش میگفت، ایشون کلاس های a و b * رو میپیچونن و بعد کلی با خودشون حال میکنن که عجب بچه های باحالی تشریف دارن!
* کلاس های a و b: این دو کلاس اساتیدی بسیار روشن فکر دارن که هیچگونه حضور غیابی در کلاس انجام نمیدن
پیوست: بنده فقط در عجبم این شخص و اشخاص مشابه ایشان که کم هم نیستند در کلاسمان با چه رویی جک های " دختره میگه ۱۹.۷۵ رو ۲۰ میدین و پسره میگه ۹.۷۵ رو ۱۰؟ " درگروه مسخره وایبری شان میفرستند و بعد هار هار میخندند؟!