.
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ب.ظ
امروز وقتی به خانه رسیده به گمانم یک دل سیر گریه کرده باشد.
شهریورکه بیاید میشود چهارسال که وقتی به خانه امده پسر بزرگش نبوده تا بگوید دستمال هایش را روی زمین پخش و پلا نکند
و چند هفته ای میشود پسر کوچکش هم مسافرت رفته و نیست تا از شام شب ایراد بگیرد
و دختربرادرش به کشور خودش رفته و دیگر نیست تا با همان زبان نصفه نیمه فارسی اش بگوید باید تمرین های کلاس ده خدایش را انجام دهد
و امشب خواهرش هم نیست تا به قول خودشان به کافه شان _ تراس خانه_ بروند، چایی بخوردند و گپ بزنند
و امشب خواهر زاده اش هم نیست تا زنگ بزند به سرایدار و بگوید کلید های استخر را بگذارد روی در و بعد با هم بروند و روی اب شناور بمانند
+ لعنت به منی که امشب نیستم تا با هم برویم استخری که سرایدار کلیدهایش را روی درش گذاشته...
۹۴/۰۵/۲۸