.
آخ به قربونِ جنابِ سایه که میفرمایند:
دیدم کفتر من رفته رو بامِ اینا نشسته. علی آقا گفت بیا بیا، کفتر من رفت تو لونه ی کفترهای اون و اون هم کفتر منو گرفت. من نشستم زار زار گریه کردم که کبوترم منو گذاشته رفته. (چشمای سایه پر اشک شده) یعنی اولین احساس بی وفایی. البته بچه بودم و نمیفهمیدم بی وفایی یا باوفایی چیه. ولی برای اولین بار حس کردم بی وفایی رو. یه اتفاق فرخنده هم افتاد. متاسفانه مثل همه ی حوادث فرخنده زشته. من در همه کار افراط میکردم و ده تا کبوترم شد بیست تا، پنجاه تا و صدتا و چهارصدتا و هشتصد تا و تمام خونه پر از کثافت کبوتر شده بود. بعد مادرم یک روز کبوترها رو از من خرید، یه مقدارشو بخشید و یه مقدارشو سر برید... من فهمیدم که به کبوترهام خیانت کردم. برای اولین با مفهوم خیانت تو ذهنم شکل گرفت. اگه میگم اتفاق فرخنده برای اینه که این حادثه باعث شد که دیگه اینکارو نکنم (غرور و فخر در چهره و صدای سایه محسوس است) تا امروز که پیش شما نشستم بر عهدم هستم.
+ از کتابِ پیرِ پرنیان اندیش
درود بر ابتهاج نازنین.
بی وفایی :(
حس خیانت :(
وقتی سایه میگه اتفاق فرخنده این بود که دیگه این کارو نکرد(یعنی قریب به هفتاد سال این کارو نکرد)
#پشمام
خیلی دوسش دارم. صادقانه است همه چی اش و پر از حس متعین