.
چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۲۲ ق.ظ
از سری دلتنگی های حاصل از جدایی از شهر ستاره ها پس از چند سال زندگی در آن (مهر کوفتی نود و یک، تا مرداد کوفتی نود و هفت) علاوه بر رفیق جانش، آسمانش، هوای خنک شب هایش، زیتون های لعنتیِ سیاهش، امیرعلیِ ۴ساله ی پرورشگاهش، میشود به پلاتوها و تئاترهایش هم اشاره کرد. کانون هنر عزیزش، و پلاتوی صنعتیِ عزیزترش و آن حسِ نابِ حداقل ماهی یک تئاترِ دلچسب، اکتاپلاهای جذاب، آنچه هزار و یک شب بودها، حرکت در خانه ی تازه مرمت شده ی زیبا و پرفورمنس ها.
+ مینوشتند: تئاتر یک ضرورت است، چیزی شبیه نان...
و من انگار چند وقتی است درست و حسابی نان نخورده ام.
۹۸/۱۱/۲۳