هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

.

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۴۲ ب.ظ

پارسال یه همچین روزی بود که شب قبلش لباسم خیسِ اشک هایی بود که دختردایی توی بغلم ریخته بود، که بهش گفته بودم امشب بیا پیش من، من فردا نمیرم سرکار و میمونم پیشت و ساعت ملاقات که شد خودم میبرمت پیش بابات. پارسال یه همچین روزی بود که صبح با اون خبر از خواب بیدار شدیم؛ که نرسید زمان ملاقاتی که باباش باشه و خودم ببرمش پیش باباش. پارسال یه همچین روزی بود که گفتن تو برو پیش دختردایی، تو یه کاری میکنی که بهتر از همه میتونی آرومش کنی. پارسال یه همچین روزی بود که شبش خواب به چشمم نیومد. که فرداش توانایی وایسادن روی پاهامو نداشتم، ولی من بهتر از همه میتونستم آرومش کنم، که همه ی اون دقیقه های تلخ باید بغلش میکردم و اون از امید به بلند شدن باباش میگفت برام. پارسال، فردای یه همچین روزی بود که باباش برای همیشه خوابید زیر خاک. که دیگه نشنیدیم خنده ها و شوخی ها و خاطره های شیرینِ باباشو...

۹۹/۰۲/۱۱
نارِن° جی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">