.
دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۱۵ ق.ظ
قبلا ها سرما که میخوردم توی اتاقم نمیخوابیدم، میرفتم پیش میم جان. وقتی نصف شب حالم بد میشد یه دستِ نگران میرفت روی پیشونیم و تبمُ میسنجید و شربت میریخت توی قاشق و لیوانِ آب میداد دستم. سالِ اولِ دانشگاه که سرما خوردم، وضعیتِ تنهای مچاله شده ی زیرِ پتو و بوی سوپی که نپیچیده بود توی خونه و دستی که نیومد روی پیشونیم غم انگیز بود. الان از اونموقع هم غم انگیزتره. حتی برای دکتر رفتن هم نمیزارم کسی بخواد از هوایی نفس بکشه، که من توی ماشین قراره نفس بکشم.
۰۰/۰۷/۲۶
تو این سالها انقدر از میم جان، گفتی و نوشتی و خاطرات زیبا تعریف کردی که من الان دلتنگ ایشون شدم :)