.
چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۷:۲۵ ب.ظ
با اینکه اونقدری نمیشناختمش که از حالت های صورتش به احوال درونیش پی ببرم، اما برای فهمیدنِ خوشحالیش نیاز به هیچ شناختی نبود. بدون هیچ شناختی هم میشد فهمید که چقدر خوشحاله، که فقط دلش میخواد هفدهم برسه و همه چیز براش تموم شه، و همه چیز براش شروع شه.
و بعد بعنوان حسن ختام، با همون قیافه ی خوشحالش، با حالت آقوی همساده ی کلاه قرمزی ماجراهای خودش و بی خیالی های باباش رو تعریف کرد. همه خندیدن. منم با وجودِ غصه ی تو دلم خندیدمُ ته دل آرزو کردم کاش یه ذره از بی خیالی های باباش، فقط یه ذره اش توی وجود من بود!
۰۰/۰۹/۱۰