.
پنجشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۲ ق.ظ
+ اول نگران شدم و فکر کردنم نکنه مجبور شده باشه ازدواج کنه؟ نکنه دلش نخواد؟ نکنه پیر باشه؟ نکنه معتاد باشه؟ پرسیدمُ شنیدم که شوهرش آدم سالم و اهل کاریه.
+ بُغضی شدم از خوشحالی ای که میدونم تو دلشه، که میدونم بعد از همه ی سختی هایی که کشیده، بعد از همه سال هایی که حتی یه حامی نداشت و توی پرورشگاه بود حالا قراره جایی زندگیکنه که بهش میگه "خونه"، نه "مرکز"
+ و هرچند فقط ۱۰ سال از من کوچیکتره اما حس کردم بچه ای دارم که داره عروس میشه، و بعد تهِ زندگیشُ مثل تهُِ قصه های قشنگ فرض کردم. از همونا که با خوبی و خوشی تا آخر عمر... :)
۰۱/۰۷/۰۷
خبر خوب امشب:)