.
- میدانم شیخ!
من فکر میکردم برای رنگ کتاب ها - قرمز یا سبز بودنش - حرفی داشته باشن، همینطور برای رنگ جعبه مداد رنگی ها - صورتی یا ابی -
- و مفتیان به قتل تو فتوا دهند...
من فکر میکردم ای کاش تراش هم بود، برای وقتیکه سر مداد رنگی های کوچیک تموم شده باشه
- میدانم شیخ!
من فکرم به موهای سرم بود، به مژه هاو ابرو ها، من فکرم به پوشاندن همه اینها
- و در میدان چهار باغ به دارت اویزند...
درد لعنتیه خیلی کوفتی شان خیلی بود، آنقدر که خیلی ها توان گفتن سبز یا قرمز رو نداشتن، چه برسه به اینکه رنگ دیگه ای به جز اونی که به دستشون رسیده بخوان
- میدانم
دست و دلم لرزید وقتی کتاب رو دادم به مادر بچه ای که پرستار گفت حالش خیلی بده، همان بچه کوچیک مچاله شده روی تخت، چشم هام قرمز شد از فکر اینکه کتاب نقاشی هیچوقت رنگ آمیزی نشه، کتابی سفید برای همیشه
- میدانی و اینگونه خفته ای که صدای دق الباب را نمیشنوی؟
پیوست: لعنت به کتاب خوندنی که بین هر جمله هزار فکر نشسته باشه