.
قبلاها یک چلچراغ خوان حرفه ای بودم، از همان مدل ها که شنبه اول وقت جلوی باجه روزنامه فروشی حاضر میشد! یکی از همان شنبه ها بود که اولین نوشته ای که فرستاده بودم در یکی از صفحات مجله چاپ شد. خودشان عنوانش را گذاشته بودند "بچه مریض بود و تشنه و تب دار":
برای آرام شدن نیاز به یک دوش آب سرد داشتم. هنگام بیرون آمدن از حمام یاد بچگی هایم افتادم، برای آنکه سرما نخورم مامان میگفت هر وقت یک قطره آب پایین آمد آن را با حوله بُکش! و من انقدر درگیر کشتن قطره های آب میشدم که موقع بیرون آمدن از حمام خشکِ خشک بودم و احتمال سرما خوردنم کم.
درواقع همین خاطره باعث شد دوباره یادشان بیفتم:
ته دلم پر بود از استرس. سر و صدای زیادی بود، صدای بچه، جیغ، گریه، خنده، دعوای مربی ها و... بالاخره در نهایت معذب بودن داخل شدیم. بچه ها نگذاشتند این حالت خیلی طول بکشد، یکی گوشه مانتوام را کشید و گفت بشین، به محض نشستن خودش را در بغلم انداخت، قسمتی از صورت معصومش سوخته بود... خیلی هایشان از دور نگاهمان میکردند، یک سری ها میامدند نزدیک تر، خلاصه طولی نکشید تا یخ هایشان باز شود و از سر و کولمان بالا بروند.
فکرکنم مشغول بازی نون بیار کباب ببر بودیم که آمد کنارم، سرش را به پهلویم تکیه داد، نگاهم کرد و با بی حالی گفت آب. به مربی شان که گفتم سری تکان داد. بچه با چشم های معصومش زل زده بود به من، معلوم بود که چقدر تشنه است. باز به مربی شان گفتم، این بار گفت تازه آب خوردند. بچه سرش را خم کرد که بگذارد روی پاهایم، سرش خورد به دستم، تبش قابل لمس بود، بچه مریض بود و تشنه و چشم های تب آلودش این تشنگی را خیلی خوب نشان میداد. دلم لرزید. هیچ دستی نبود که نگران برود روی پیشانی اش بشیند و تبش را چک کند، آن دختر بچه ی کوچکِ تشنه ی معصومِ توی پرورشگاه هیچکس را نداشت...
پ.ن: نوشته را به دلیل افتضاح بنظر امدن ویرایشش کردم، بالاخره سال نود و دو کجا و سال نود و پنج کجا.