.
+ من مبتدی یک سال و نیم کار، خوش و خرم در کارگاه درک ریتم استاد نوید افقه اسم نویسی کرده بودم، وقتی وارد کلاس شدم فهمیدم همه ی شرکت کنندگان یا خودشان استاد هستند، یا حداقل شش سالی سابقه ی کار کردن روی یک یا چند ساز آن هم از نوع کوبه ای را دارند، اصلا آنجا فهمیدم خیلی از استاد ها جرئت شرکت در این کلاس را بخاطر رفتن آبرویشان ندارند!
+ جلسه ی اول هماهنگ بودن با بقیه و پریدن از تقسیمات شش تایی آن هم از یک راست دو چپ یک راست دو چپ به تقسیمات پنج تایی یک راست یک چپ یک راست دو چپ بعد پریدن به تقسیمات دوتایی برایم سخت بود، در آکسان دادن به نت های مختلف که واقعا افتضاح بودم، آن هم بین آن همه ادم های حرفه ای!
+ استاد هنوز نمیدانست که من فقط یک سال و نیم کار کرده ام، آن هم ساز زهی، نه کوبه ای، برای همین وقت هایی که دست هایم از عقلم تبعیت نمیکردند و جاهایی که باید آهسته میزدند و خلافش را عمل میکردند کلافگی توی چشم هایشان موج میزد، من بدتر هول میشدم، همه چیز بدتر و بدتر میشد.
+ از یک جا به بعد تصمیم گرفتم به استاد و نگاه کلافه اش نگاه نکنم، حواسم را فقط و فقط به خودم جمع کردم. دقیقا از همانجا به بعد بود که در حد توان خودم از کلاس بهره بردم...
+ بعضی وقت ها توی زندگی آدم باید چشم هایش را روی همه چیز و همه کس ببندد، فقط و فقط به خودش نگاه کند، تلاش کند، امید داشته باشد، یادش باشد که زمان محدود است، که باید از همانجا که زمین خورده بلند شود، باید از همه ی داشته هایش نهایت استفاده را بکند، که زندگی در "حال" است که معنی دارد...