.
دست هایم توی جیب هایم بود که راه میرفتیم و به عقربه های ساعت فکر میکردم که هر لحظه به ساعت مقرر شده ی اجرا نزدیک تر میشوند ولی سالن همچنان خالیست. دلم میخواست دست مردمی که در خیابان راه میروند را بگیرم و کشان کشان ببرمشان روی صندلی ها
شب دوم در حالیکه سالن شلوغ شده بود و دست هایم توی جیب هایم بود و به تابلوهای نقاشی نگاه میکردم ته دلم میخندیدم، دیگر چیزی روی گلویم نبود که بخواهد آن را فشار دهد. حتی وقتی قرار شد جای صندلی ام را انتخاب کنم، بر خلاف دو دفعه ی قبلی بالا ترین نقطه اش را انتخاب کردم، جایی که از آنجا بتوانم مردم را ببینم، که صندلی های پر شده را نگاه کنم و باز هم ته دلم بخندم
شب اول همه چیز پر بود از نا امیدی، اما شب دوم انگار تمام شده بود غصه های دیشبش، نه اینکه فراموش شده باشد، تجربه اش بود ولی هر چه بود گذشته بود و شب جدیدی شروع شده بود، شبی که دلم با آن میخندید
انگار الان مثل همان شب اول است، من دلم تمام شدنش را میخواهد، تجربه ای است برای خودش اما من دلم شب دومش را میخواد که برسد، میدانی؟ میشود؟ لطفا؟