.
ارغوانِ علیرضا قربانی پخش میشد و من با چشم های پر از اشک به تمامِ فضاهایی فکر میکردم که برایم حسِ مکان را به همراه دارند: اتاقم در خانه های مختلف، خانه های مختلف مان در نقاط مختلف، مدرسه های سه مقطع تحصیلی ام، دانشگاهم، دانشکده ام، گوگولو، پلاتو صنعتی، کارگاه ام دی اف نون، گالری مان، جاده هفت باغ، تالار وحدت و...
ارغوانِ علیرضا قربانی پخش میشد و من با چشم های پر از اشک به تمامِ مکان هایی فکر میکردم که گذر زمان، و یا شرایط طوری پیش رفت که من از آنها جدا شدم: فکر کردم به خانه بچگی ها، همان که آخرین بار با همان سن کم تند تند اتاق های خالی، پذیرایی، آشپزخانه و بالکنش را نگاه میکردم و سعی میکردم نقشه اش را برای همیشه در ذهنم نگه دارم. فکر کردم به گوگولویی که فروخته شد و تمام خاطراتی که در آن و با آن برایم شکل گرفت. فکر کردم به گالری مان که با ذوق و شوق تمیزش کردیم و من با خنده داد زدم اینجا مال ماس، مال خودِ خودِ ماس، همانجا که الان دیگر برای ما نیست. فکر کردم به شهر ستاره ها که پس از هفت سال زندگی در آن، به یک باره جدا شدم از خیابان هایش، پلاتو اش، هفت باغش و آدم هایش...
ارغوانِ علیرضا قربانی پخش میشد و من با چشم های پر از اشک به تمامِ مکان های در حکمِ ارغوانم فکر میکردم، به تمامِ شاخه های هم خونِ جدا مانده ی من، حسِ غریبِ همزادپنداری ام با جمله ی آسمانِ تو چه رنگ است امروز...؟
ارغوان، شاخه هم خونِ جدا مانده ی من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا یا گرفته است هنوز؟
چه ترکیب زیبایی!
شاخۀ هم خون جدا ماندۀ من...