دست هایم برای تو
بکار،
سبز خواهد شد.
بالهایم برای تو
بگیر،
پرواز خواهد کرد.
دست هایم برای تو
بکار،
سبز خواهد شد.
بالهایم برای تو
بگیر،
پرواز خواهد کرد.
میون این آشفته بازار
من یکی
به یادت، به عشقت
فارغ از قیمت و گرونی
به امیدی که مهربونی
اومدی که بیایی و بمونی
این دلُ به پات میشکنم
سوم اردیبهشتِ پارسال، موقع خواب فهمیدیم ساخت اولین محصولمون مصادف شده با روز معمار. سوم اردیبهشتِ امسال، موقع خواب فهمیدیم اولین سفر بسیار مستقل طورِ کاری مان مصادف شده با روز معمار.
+ و ما برای روز معمار سال آینده رویا پردازی های قشنگی کردیم :)
و سرانجام همنشینی با "پشمک حاج مصطفی" و شنیدن پشت سر همِ عبارت پر مفهوم "پشمک رنگی با طعم توت فرنگی" به پایان رسید!
آدم یکیو میخواد همونطور که اون آقای خواننده به لیلی میگه "من راهنمای تو خواهم بود" به آدم بگه:
برای هر قدم
توی هر گذرگاهی
توی هر شهر
هر رویایی
من راهنمای تو خواهم بود
برای هر کوچه
به سمت هر منظره ای
هر کجا که تا حالا نبودی
من راهنمای تو خواهم بود
نوشته های کتاب را توی نور کمِ چراغِ کنار تخت دنبال میکردم. میخواستم وقتی بخوابم که تمامش کرده باشم. خوشحال بودم هم کوپه ای های خوش خوابی دارم، اگر خوش خواب نبودند نمیتوانستم اینطور راحت اشکهایم را سر بدهم روی صورتم
+ دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست داشت نوشته ی شهرام رحیمیان
گویا وقتی تلاشش برای گرفتن اسباب بازی ای که مادربزرگش برای سرگرم کردنش از پشت گوشی موبایل نشانش داده بود نتیجه نداد، تا دو روز حاضر به حرف زدن با مادربزرگش نبود و به محض دیدنش شروع میکرد به جیغ زدن!
+ و لعنت به این فاصله های طولانی...
آقای پیرمرد جلومونو گرفت و گفت:
خوشبختی یه اما داره:
الفِ اولِ کلمه ی اعتماد
میمِ اولِ کلمه ی محبت
الفِ اول کلمه ی احترام
+ باشد که یادمان باشد :)
درست یک سال پیش همین موقع -هفت بهمن نود و پنج- بود که نوشتم قسم به جادوی مقداری چوب و تعدادی سیم و دو دست. درست همین موقع محو شده بودم در صدای کمانچه، سنتور، تار و تمبک کنسرت پردگیان باغ سکوت. به این فکر میکردم که ای کاش همه چیز در همان حال تمام میشد. اصلا تحمل فردا و فرداهای نزدیکش را نداشتم. دقیقا از فردایش قرار بود پروژه طرح نهایی را که زمانش یک ساله است در بیست روز ببندم و بعد از آن بیست روز میدانستم قرار است گیج، سردرگم، کلافه و نگران روزهای بعد باشم.
+ امروز آن بیست روز و خیلی بیست روزهای بعدش سپری شده. خیلی چیزها عوض شده و من دلم میخواست امشب هم غرق میشدم در جادوی مقداری چوب و تعدادی سیم و دو دست و به این فکر میکردم زمان منتظر نمیماند، بهتر است بهترین استفاده ات را بکنی، حتی اگر قرار باشد کمی نگران روزهای بعد باشی.
ایشون فرمودن بله مساله ای نیست خب کار خوب زمان میبره. ما هم تو دلمون فرمودیم بله کار خوب زمان میبره اما دقت ندارین که کار بد هم زمان میبره! ادم هی باید اشکالاتش رو رفع و رجوع کنه!
+ ایضا ما همون آدم هایی هستیم که یه تیکه چوب بردیم کارگاه و گفتیم یه جوری برش بزنین که اولش بشه چهارده و دو میل، آخرشم بشه چهارده و شیش میل! و بعد از اینکه سه نفر آدم عاقل و بالغ موفق به همچین برشی شدند و شادمانه پرسیدن "چنین خفن چرایی؟! و چنین خفن برای چه میخواهی؟!" اونجا بود که کل زحمتشون رو برای درست بریدن چنین اندازه هایی از دست رفته میدیدن:
هیچی یه کشو رو کج زدیم! حالا باز کردنش مکافاته! کار خیلی ظریفه و فضای کافی برای بردن دریل و باز و بسته کردن دوباره پیچ ها نیست! تازشم همه طرفش به همه طرفش پیچ شده! ریل هاشم زده شده و قوز بالای قوز! درنتیجه اگه بخواییم درستش کنیم کلی زمان میبره و جای پیچ هام یه مقدار هرز میشنه! برای همین ما هم گفتیم چه کاریه؟! دیگه شما زحمتتون در کشو رو کج بریدین راحت شدیم!
گفتم اگه اون موقع ها میدونستم کارم این میشه همون دو سه جلسه ای هم که رفتیم کلاس نقشه برداری نمیرفتیم و به روال جلسه های قبل به جاش میرفتیم کتلت دایی علی میخوردیم! یا مثلا چقدر کم گوش کردیم آهنگ سر کلاس معماری جهان و معماری اسلامی! یا چقدر حیف شد جلسه هایی که بین آنتراک کلاس هندسه بلند نشدیم بریم سینما مثل چند جلسه ای که اینکارو کردیم! یا کاش بعد از آنتراک کلاس های طرح دیر تر از اونی میرفتیم سر کلاس که میرفتیم! یا بیشتر از اون چیزی که باید کارهای رو نگه میداشتیم واسه شب تحویل و حتی دقیقه های پایانی قبل از تحویل!
گفتم خلاصه درسته که از چهارسال دانشگاه بهره ی علمی درستی نبردیم ولی اگر میدونستم قراره اینجوری بشه همون بهره علمی ای هم که بردم صرف تفریح و خوشگذرونی بیشتر میکردم!
به یاد دوران دانشگاه دو تا نون باگت، دو تا دونه گوجه، یه چیپس نمکی و یه کنسرو لوبیا خریدیم و با اشتها ساندویچ هامون رو تا ته ته خوردیم
روزهای اولی که بچه هایش میایند حواسش هست به ترتیب غذاهایی را بپزد که آنها دوست دارند. روزهای آخری هم که قرار است بچه هایش بروند باز حواسش هست غذاهایی را بپزد که آنها دوست دارند. ولی چه قدر فرق است بین غذا پختن روزهای اول و غذا پختن روزهای آخر...
تعریفش را در وبلاگ هایی خوانده بودم که نویسنده شان را قبول داشتم اما وقتی اولین قسمتش را دیدم خشکم زد! مخصوصا با آن صداهای خنده! فکر میکردم مسخره ترین چیزی است که میتواند باشد!
اما گذشت و گذشت تا اینکه هم اکنون وقت هایی میرسد که فرندزِ خونم افت پیدا میکند! درست همانطور که لواشک خونم!
گفت امشب همه اعضای خانواده مون جمع شدن توی این شهر، حالا مهم نیست چند نفر از بیرون مرزهای ایران خودشونو رسوندن چند نفرم از داخلش! مهم اینه همین امشب خدا میخواد بزنه همه چیو صاف کنه کل نسلمون باهم منقرض شه!
به کوه میگویم او را میخواهم جواب میدهد من هم
به دریا میگویم او را میخواهم جواب میدهد من هم
در خواب میگویم او را میخواهم جواب میشنوم من هم
اگر یک روز به خدا بگویم او را میخواهم، زبانم لال، چه جواب خواهد داد؟
"آتشبدون دود_نادر ابراهیمی"
هر گوشه خانه یک عروسک افتاده
و این برای خانواده ما کمی عجیب است
آن هم بعد از همه ی این سال هایی که طول کشید ما بچه ها بزرگ شویم :)
《 خاک تو سرت! روز دانشجو بود و روز تو نبود 》
* نامبرده خطاب به رفیق جانِ هم سن اش!
+ اگه حاجی وانتیو ببینی چی بش میگی؟!
- میگم:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نازنیا ما به ناز تو جوانی داده ایم!
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
+ :))))))
دیشب چشم هایم خسته بودند و رمق خواندن داستان پسرِ پسر گالان اوجا را نداشتند. میخواستم بنویسم نت های صدایت لازم است.
و حالا امشب مینویسم نت های صدایت نه برای خواندن داستان پسرِ پسرِ گالان اوجا، بلکه برای یک "مواظب باش" لازم است.
گوگولو با همه ی عزیز بودنش مرد موقعیت های حساس نیست! در بدترین شرایط باطری خالی میکند!
دستگاهش را گذاشت زیر گلویش و شروع کرد به حرف زدن:
اینم از دستگاه ما، فقط صدام مثل آدم آهنی میشه.
گفت و چشم هایش خندید...
و چشم هایم خندیدند...
+ شکر
از اون شب هاست که اگه خونه بودم حتما شال و کلاه میکردم و قدم زنون میرفتم تا آب اناری روبروی گلدیس، همونجایی که نمیدونم هنوز هم هست یا نه...!
و چه چیزی غم انگیز تر از از دست دادن ۳ نمایشنامه خوانی و ۲ تئاتر است؟
+ وجود گالری در برنامه ی تئاترمان اختلال ایجاد کرده و من دلم تنگ شده برای پلاتو ها، برای منتظر ماندن پشت درها، برای نشستن روی صندلی سالن ها، برای دست زدن آخر نمایش ها و برای سکوتی که بعد از دیدنشان دارم...
با اون اوصاف آیا شما حقتون نیست با عمود بر از وسط نصف شین؟ یا با دریل و مته سوراخ شین؟خزینه هم بشین بعد بتونه تون کنیم؟ یا اینکه با میخ کوب بهتون میخ بکوبونیم؟ یا حتی با دستگاه سی ان سی نقش هایی رو از بدنتون خالی کنیم؟ یا حکاکی؟ هان؟
او به دست هایت ساز زدن یاد خواهد داد،
به فکرت شعر ساختن و به زانوانت لرزیدن...
" آتش بدون دود _ نادر ابراهیمی "
از سری بی قیدی های دوران مدرسه همین بس که میشد به راحتی سیوشرتت را برعکس تنت کنی!
ای به فدای چشم تو
این چه نگاه کردن است؟!
آن هم با آن تیشرت آستین کوتاه یشمی رنگ؟