از سری بی قیدی های دوران مدرسه همین بس که میشد به راحتی سیوشرتت را برعکس تنت کنی!
از سری بی قیدی های دوران مدرسه همین بس که میشد به راحتی سیوشرتت را برعکس تنت کنی!
ای به فدای چشم تو
این چه نگاه کردن است؟!
آن هم با آن تیشرت آستین کوتاه یشمی رنگ؟
جا داره باز تکرار کنم:
و به طرز شگفت انگیزی راه پیش روی آدم ظاهر میشود...
+ و قسم به ایجاد کننده راه...
عکس "صندلی ماساژور" رو تو گوگل سرچ کردم شاید درد جسمیم از لحاظ روحی آروم شه! همچین آدمای خسته ای هستیم ما!
یعنی تک تک اعضا و جوارح مون فدای پشنگ خان مون که اینقدر خوش صدا تشریف دارن ^_^
ملت لوسیون معطر بدن میزنن به بدنشون تا پوستشون فلان شه و بهمان شه! ما لوسیون معطر میزنیم چون هیچ داروی نیش پشه ای رومون کارساز نیست، چه بیفُرش چه اَفترش! در حالیکه شواهد نشون داده پشه ها هیچ علاقه ای به عطر لوسیون های معطر ندارن!
ملت اسپری آب معدنی میزنن به صورتشون تا پوستشون فلان شه و بهمان شه! ما اسپری آب معدنی میزاریم کنار تختمون وقتایی که خیلی خسته ایم و خیلی داغونیم و نیروی جاذبه توی بدنون به حدی زیاد شده که نمیزاره از روی تخت پاشیم دو تا پیس کنه تو صورتمون شاید خوابمون بپره!
ما به فدای دو چشمی که یکیش میاد روی همو صدایی که همزمان میگه الان آماده اش میکنم
توی دلم گفتم بچه من نه خاله داره و نه دایی
بزار لااقل عمه داشته باشه و عمو
برای همین سرمو گرفتم بالا و گفتم نع.
جا داره باز تکرار کنم:
عشق آمده است از آسمان؟
تا خود بسوزد بی گمان؟
عشق است بلای ناگهان؟
و خداوند همه ی انسان ها را از شر پشه ها محفوظ بدارد!
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
آنکه در خواب نرفت چشم من و خارش نیش پشه بود!
+ بعدا نوشت: درحالیکه ساعت دو بامداد را نشان میدهد، نامبرده بغض کرده و به این فکر میکند دیگر سر کار نرود! آنجا یا جای من است یا جای موذی ترین موجودات روی زمین...!
+ قبلا نوشت: موجود بسیار بسیار پشه خوری هستم! آنقدر که دلم میخواهد بعضی شب ها که از خواب بیدار میشوم، مثل بچگی ها گریه کنم، میم جان بیدار شود، جای قرمزِ باد کرده ی نیش پشه ها را آرام آرام ناز کند تا کم کم سنگینی پلک هایم مرا با خود ببرند
+ اکنون نوشت: لعنت به جای قرمز باد کرده ی نیش پشه ها
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست
تنگ مپسند دلی را که در او جا داری
" استاد شهریار "
بله، حق با شماست. بعضی نوشته ها کاملا نامفهموم اند! مثلا اتفاق a و b و c برای من میافتد. ماجرای a را به b وصل میکنم و جفتشان را به c و در نهایت چکیده ای از همه شان را مینویسم! چکیده ای که گاهی فقط خودم و خودم میفهممشان و گاهی یک یا چند نفر دیگر. در یک کلام شرمنده برای ستاره های زرد اینچنینی در پنل وبلاگتان :)
آقای نون کارگاهش رو کارخونه اسم گذاشته و ما هم ... مون رو دفتر فنی! و اونقدر روش غیرت داریم که حاضر نیستیم بجای ... اسمشُ بنویسیم :))
+ و دفتر فنی (!) سه شنبه افتتاح میشود و ما نمیدانیم باید خوشحال باشیم، غمگین باشیم و یا استرس داشته باشیم. فقط میدانیم کمی خواب هم چیز خوبی است
روایته که باید خرمالو رو با چشم های بسته خورد :)
اونقدر که تمام حس بیناییت منتقل شه به حس چشاییت!
خشک سیم و خشک چوب و خشک پوست
از کجا میاید این آوای دوست؟
" استاد نی داوود"
+ یک ساعت پیش ترس برم داشته بود، نا امیدِ نا امید صدایم را آرام کردم و از رفیق جان پرسیدم راه درستی آمدیم؟
+ اگر نوشتن درباره مساله پیش آمده را یک ساعت پیش شروع کرده بودم جایش در قسمت"حرص نوشت" بود، اما حالا دیگر مطمئنا تیک قسمت "شاد نوشت" را میخورد.
+ از همانجا که پر بود از نا امیدی چیزی جرقه زد، انگار چیزی پنهان شده بود بین آن همه سیاهی، یک چیز نورانی.
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
آنکه در خواب نرفت چشم من و فکر تو بود...
و از این صحبتای جناب سعدی طور!
هرچند فقط ۱ دقیقه و ۵۰ ثانیه اش بود اما انگار من هم عضوی از گروه نوروز و در حال همنوازی با سایر اعضای گروهم ^_^
مدت زمان: 4 دقیقه 23 ثانیه
فلانی ما رو نشناخت! فک کرد دو تا بچه ایم که همش پاستیل و لواشک میخوریمُ به چیز های مختلف میخندیم! اون یک درصد هم فکر نمیکنه با لولا گازور تو کار و روکار و ریل ساچمه ای و آچار ال و خزینه و مته شماره سه سر و کار داشته باشیم!
بهمانی ما رو نشناخت! فکر کرد دو تا شیر زنیم با جثه های کوچیک! اون یک درصد هم فکر شو نمیکنه با پشنگ خان و تئاتر و سینما سرکار داریمُ کیفامون پر از پاستیل و لواشکِ و علاوه بر این ها خیلی وقت ها خنده هامون گوش فلک کر میکنه!
+ آدم ها یک بعدی نیستند.
در عجبم چی بین نوشته هام بود که گوگل شخصیُ از طریق جستجوی "پروفایل ادم مزاحم و اشوب گر در زندگی" به وبلاگم رسونده!
ندیده بودمش، ولی خودم عکس هایش را مات میکردم، خودم متنش را برای گذاشتن در کانال آماده میکردم، خودم خبر دادم عمل پیوندش با موفقیت انجام شده. خوشحال شده بودم از اینکه میگفتند هر وقت به دیدنش میروند پشت هیچ چراغ قرمزی معطل نمیشوند. بغض کرده بودم وقتی فهمیدم تومور جدیدی در مغزش... ندیده بودمش و دیگر هیچوقت نمیبینمش...
+ خوابش را دیده بودند که برای مادرش پیغام داده ناراحت نباشد، چون حالا دیگر میتواند ساندویچ بخورد
قابلیت ادیتِ تلگرام از نمونه ظلم های پیشرفت تکنولوژی به بشریت است! حرفی را میزنی بدون اینکه از قبل به پیچ و خمش فکر کنی و بعد آنقدر ادیتش میکنی که پیام باقی مانده هیچ شباهتی با پیام فرستاده شده ندارد...!
+ چگونه میشود به آدم های نسلی که مکالماتشان قابلیت ادیت شدن دارند تکیه کرد؟!
عشق آمده است از آسمان؟
تا خود بسوزد بی گمان؟
عشق است بلای ناگهان؟
+ سوالی خوانده شود!
و باز هم رسیدن شهریور پر تنش...
+ به امید آرومِ آرومِ آروم بودن شهریور نود و هفت بعد از شش سال
دیگر مثل قدیم فصل مورد علاقه ام تابستان نیست.
هر شش ماه یک بار باید بروم مطب دکتر عطری.
حالا دیگر میتونم برنج خوب را از بد تشخیص بدهم.
اصلا چند وقتیست حلوا ارده میخورم، آن هم با چه لذتی.
+ ترسناک است نزدیک شدن به دنیای بزرگترها
"غمباد" دقیقا از ترکیب دو کلمه "غم" و "باد" تشکیل شده.
"غم" توی دل و "باد" توی لب، پلک و بینی
+ و لعنت به این ورم های لعنتی
هر چند دو عدد زانو برای گذاشتن سرم رویشان و یک عدد دست برای رفتن بین موهایم کم است ولی همین موج صوتی ای که در گوشم جریان پیدا میکند غنیمتی است برای خودش.
+ و خدا بیامرزد پدر و مادر کسی که برای اولین بار کتاب ها را تبدیل به فایل صوتی کرد
روزهای تنبلی دلنشینی دارم! یک گوشه دراز میکشم، لم میدهم، مینشینم؛ کتاب میخوانم، کتاب گوش میدهم، کمی یاداشت برداری میکنم و باز هم کتاب میخوانم.
+ پسرخاله معتقد است نیاز به تشک مواج دارم مبادا زخم بستر بگیرم!
هنوز هم بازی سنگ فرش های خیابانی جالب است! باید طوری قدم برداری که پایت روی درز ها نیاید و یادش بخیر، من چقدر در حین این بازی میم جان را گم کرده بودم!
شب ها دیروقت به خانه میرسیم و دوش میگیریم و خودمان را به رختخواب میرسانیم و صبح ها زود بیدار میشویم و شلوارهای گشاد یشمی مان را که لکه های سفید رنگ اکریلیک رویشان پاشیده میپوشیم و میرویم و کار میکنیم و رنگی تر و خاکی تر میشویم و بعد دوباره شب میشود و ما شب ها دیر وقت به خانه میرسیم و دوش میگیریم و خودمان را به رختخواب میرسانیم و صبح ها زود بیدار میشویم و شلوار های گشاد یشمی مان را...
+ این است برنامه این روزهای من و رفیق جان
نمایشگاه مصالح ساختمانی پارسال را استادِ یکی از کلاس های فنی حرفه ای اصرار کرد برویم و ببنیم و یاد بگیریم. آنموقع یک درصد هم به فکرمان خطور نمیکرد برای نمایشگاه سال بعدش حرف از گرفتن غرفه بزنیم، حرف از طراحی و اجرای دکوراسیون سایر غرفه ها. حرف از اینکه شاید قرار باشد آن سه شب حیاتی را از شب تا صبح در نمایشگاه بیدار بمانیم و کار کنیم.
+ اگر چه حرف، حرف است و قطعیتی ندارد ولی لذت بخش است رسیدن به جایی که حتی میتوان حرفش را زد ^_^
موجود بسیار بسیار پشه خوری هستم! آنقدر که دلم میخواهد بعضی شب ها که از خواب بیدار میشوم، مثل بچگی ها گریه کنم، میم جان بیدار شود، جای قرمزِ باد کرده ی نیش پشه ها را آرام آرام ناز کند تا کم کم سنگینی پلک هایم مرا با خود ببرند
بیا به هم قول بدهیم
تو موسیقی بشوی،
من گوش.
+ خودم را در اختیار تو قرار بدهم :)
علاقه ام به دیدن برنامه های کنکور سراسری عجیب است! شاید به دنبال بیرون کشیدن دوباره ی اطلاعاتی هستم که سالهایی درگیرش بودم و تا حدود زیادی مسلط به همه شان! همان اطلاعاتی که اکنون فقط اسم هایی گنگ در ذهنم به جا گذاشته اند!
دل خود چون به سر زلف تو دیدم، گفتم:
ای خوش آن دم که پریشان به پریشان برسد…!
طالب آملی