تک تک سلول های بدنم مشتاقانه منتظر گرم شدن هواست, که برسه روزی که با بچه ها بریم بستنی فروشی و بهشون بستنی اسکوپی بدیم، هر رنگی که دلشون خواست و از اونجا بریم شهربازی، هر چقد بازی که توانشون اجازه داد، و بعدش هم بریم پیتزایی و به قول خودشون بهشون ساندویچ کوچولو بدیم، هر چقد که معده های کوچولوشون جا داشت ^_^
ما و بیست و چهار تا بچه قد و نیم قد
:) چه لبخندی میاره خنده استاد بسطامی
مرا هزار امید است و هر هزار *
هیچ دلم نمیخواهد تو باشی
لعنتی
* سیمین بهبانی
شراب لعل و
جای امن و
یار مهربان ساقی...
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد؟
" حافظ "
عجب شباهت عجیبیست بین محمود و مسعود و حامد، یکی از نوع احمدی نژادس اش و دیگری از نوع ده نمکی اش و آن یکی از نوع زمانی اش، یکی در حوزه مثلا سیاست و دیگری در حوزه مثلا سینما و آن یکی در حوزه مثلا موسیقی :|
خوی بد دارم
ملولم
تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود
بی روی خوبت ای نگار؟
" مولانا "
یکی از بزرگترین خوشی های دنیا تاب بازی همراه با گوش کردن به آهنگ کلاه قرمزیه :))
اوضاع طوری شده که با خودم میگم:
اگه بخوام ارشد بخونم چیکار کنم؟
اگه ارشد نخونم چیکار کنم؟
اگه ازدواج کنم بعدش چیکار کنم؟
اگه ازدواج نکنم چیکار کنم؟
اگه بخوام برم سرکار چیکار کنم؟
اگه نرم سرکار چیکار کنم؟
+ یعنی اوضاع داغون، داغونِ داغون
نامبرده دارای دو لنگ نسبتا دراز است که هیچ وقتِ خدا هیچ جا به راحتی جایی جا نشد، اگر هم شد باعث رنجش دیگران شد!
گر تو پنداری
به حُسنِ تو نگاری هست،
نیست
ور تو پنداری
مرا بی تو قراری هست،
نیست
:)
" مولانا "
خوشبختی، نامه ای نیست که یک روز نامه رسانی زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دست های منتظر تو بسپارد. خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی است از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر... به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر
- چهل نامه کوتاه به همسرم، نادر ابراهیمی -
نوشتن: یک چیز کوفتیه عجیب
+ این چیز کوفتی عجیب چیز دوست داشتنی ایست، هرچند اگر بی سر و ته باشد، بی مخاطب، بی ارزش؛ ولی دوست داشتنی ست
چه چسبد دلشدگانِ علی حاتمی ^_^
ما دلشدگان خسرو شیرین پناهیم
ما کشته ان مه رخ خورشید کلاهیم
ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم
صد شور نهان با ما، تاب و تب جان با ما
در این سر بی سامان، غم های جهان با ما
با ساز و نی، با جام و می، با یاد وی
شوری دگر اندازیم، در میکده ی جان
تو با تفنگ اسباب بازیت, تفنگ اسباب بازی ساخته شده با لگو هایت, با همان دست های کوچکت به من شلیک میکنی, و من میمیرم, ولی حیف که بازیگر خوبی نیستم, تو میخندی و از تکان خوردن پلک هایم حرف میزنی
برای اولین بار، وقتی دیگران داشتن مایحتاج زحمتم رو نوش جان میکردن، توی دلم فحش ها به سمتشون روانه نمیکردم, فحش هایی مبنی بر اینکه حیف از اون وقت نازنینم که نتیجه اش در عرض چند دقیقه به سمت معده و بعد از اون هم به صورت پسماندهایی به سوی فاضلاب میرن؛
برای اولین بار فقط نگاه کردم، لذت بردم، و به هیچ پسماندی هم فکر نکردم :)
+ من یه موجود لاک لاکی به تمام معنام، البته نه روی ناخن ها, بلکه روی دست, صورت, شلوار و شال :))
+ اگرچه هیچوقت جزء دخترهای لاک دوست نبودم، ولی مگه میشه وقتی داری واسه بیست تا بچه قد و نیم قد لاک میزنی، فک نکنی لاک زدن بهترین کار دنیاست؟!
+ وقتی فهمیدم رقیه لاک قرمز دوس داره, قرمز و آبی رو خودم برداشتم, زرد و سبز رو دادم رفیق جان! ینی همچین موجودی هستم من!
+ بنده بشخصه غش میکنم برای امیرعلی چهارساله ای که گفت من مرد ام, مرد که لاک نمیزنه ^_^
منِ تنبل توی اشپزی، در به در دنبال درست کردن ژله های تک نفره ام، از همان مدل ژله های مخصوص!
دلِ لعنتیِ من برای بغل کردن دختر جدیدا اضافه شده به خونه جدیدش تنگ ِ تنگِ، برای بازی کردن با امیر علی شیطون، برای شعر خوندن با دو دختر ساکت و خجالتی، حتی برای گریه های دائم و بی دلیل سهیل
فکرِ لعنتیِ من از تجسم دادن ژله های دست ساز جینگول پینگول به بچه ها، غرقِ غرقِ خوشحالیه :)
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
- حافظ -
+ میدونی؟!
نامبرده در آرزوی یک لیوان دوغ گدوک درجاده مه گرفته فیروزکوه روزگار میگذراند!
هرکس باید روزانه یک آواز بشنود،
یک شعر خوب بخواند،
به یک اثر هنری خوب نگاه کند،
و در صورت امکان
چند کلمه حرف منطقی بزند...!
- گوته-
با خودم گفتم میشمارم،
اگه رسید به ده تا میذارمش کنار.
شمردم،
شد چهارده تا.
یاد من تو را فراموش.
عشق به دیگری، ضرورتی است که از حادثه برمی خیزد نه از اراده به انتخاب، و همین کار را مشکل میکند. در به در که نمیتوان به دنبال محبوب خاکی گشت. در هر خانه را که نمیتوان کوبید و پرسید : ( ایا یار من اینجا منزل نکرده است؟) سر هر گذر، همچون اوباش، نمیتوان ایستاد و در انتظار عبور یار زمان کشت... و همین هاست که کار را مشکل میکند...
- مردی در تبعید ابدی، نادر ابراهیمی-
آن نخل ناخلف که تبر شد، ز ما نبود
ما را زمانه گر شکند ساز میشویم
< صائب تبریزی >
عزیزدل
دیگه از این خوابا نبینا، باشه؟
من دایی بزرگ رو یادم نیست، فلان و بهمان رو هم نمیشناسم، ولی اینو بدون که حق ندارن بیان به خوابتو بگن داریم فلان چیز و بهمان چیزو اماده میکنیم که داری میایی پیش ما. باشه؟
دیگه حس میکنم سن ام به حدی رسیده که باید برم یه گوشه بشینمو بخونم:
من اگرچه پیرم و ناتوان، تو مرا ز درگه خود مران
که گذشته در غمت ای جوان، همه روزگار جوانی ام
- هاتف اصفهانی -
پشنگ خان! خودمونیما, جنابعالی خیلی موجود لجبازی هستی، هروقت بعد یه مدت چند روزه بهت سر میزنم خیلی رفتار زشت و شنیعی با من داری
جناب؛ با ما به از این باش که با خلق جهانی
پیشنهاد بچه های کوچولو برای شستن گوگولو منو همونقدر :) کرد که پیشنهاد یک شخص مبنی بر دادن گرامافون عتیقه اش به همراه کلی گرام میتونه :)م کنه
+ هرچند که مکان اول و اخر شستن گوگولو کارواشه ولی همینکه فکر کردن و راهی رو پیدا کردن و به زبون اوردن خودشه خیلی :))
نامبرده بسیار بسیار ذوق زده است از اینکه باز هم میتونه بگه:
باز هم یک تئاتر لعنتی عزیز دل دیگر ^_^
نامبرده در حال راه رفتن بود که یهو فریاد آخ گفتنش بلند شد، رفیق جانش با هراسیمه پرسید تو را چه شده است؟! و نامبرده جواب داد یه لحظه فشار زندگی انگار داشت کمرمو میشکوند, درد خیلی وحشتناکی بود
عمیقا نگرانم!
این ترم نیاز به معدل بالایی دارم و به همین دلیل برای اولین بار دستم رو برای ارائه کنفرانس های مسخره درس های عمومی بالا بردم و با ارائه این کنفراس، در نهایت سه نمره به هر نمره ای که گرفتم اضافه میشه. و حالا من عمیقا نگرانم مبادا در حدی درس بخونم که نمره ام بیشتر از ۱۷ بشه!
کاش دست های من, دست های مجید دلبندم بود و من توانایی اینو داشتم در همین حالت لم داده اونارو از روی اپن به سمت یخچال ببرم و بستی شکلاتی رو بردارم.
دست های مجید دلبندم جز بهترین دست هاس حتی اگه روزی بیست وهفت بار مثل هنزفری توی هم گره بخوره :))
چهار ستون بدنم در حال لرزیدنه, همینطور قلبم هم در حال گولوپ گولوپ کردنه و دلیل همه این ها یک سوسک به اندازه یک بند از یک انگشته.
+ و من برای اولین بار توی عمرم یک سوسک کشتم!
شاید اگه خونه بودم فردا میرفتم پارکینگ پروانه, بعد با یک جفت گوشواره اناری برمیگشتم
+ رعنا ها رو دسته جمعی بخونید :))
نرمک نرمک از لب چشمه می آید رعنا
خندان خندان ناز و کرشمه می آید رعنا
مه رو رعنا سیه مو رعنا
مایه مازی عمر درازی گل مایی رعنا
چه بلایی رعنا
اندک اندک در سر کویت افتادم رعنا
لنگان لنگان راه صالت پیمودم رعنا
دلبر رعنا ستمگر رعنا
بانگ امیدی صبح سپیدی گل مایی رعنا
چه بلایی رعنا
دریا دریا درشب هجرت خون گریم رعنا
یک دم بازا تاکه ببینی چون گریم رعنا
باز آ رعنا خدا را رعنا
باد بهاری صبر وقراری گل مایی رعنا
چه بلایی رعنا
+ خواننده: ملوک ضرابی
خداوند روز اول آفتاب را آفرید
روز دوم دریا, روز سوم صدا را
روز چهارم رنگها را, روز پنجم حیوانات
روز ششم انسان را
و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی را نیافریده است
انگاه خیال برت نداره که تو را برای من آفرید
بلکه یک چیزی آفرید به نام خواب!
چیزی که در حال حاضر میتوانم ساعت ها توش غرق بشم :))
+ بنده کاملا مشرف به این موضوع هستم که گند زدم به شعر جناب پل الوار