پیش به سوی استفاده بهینه از تعطیلات:
ای که دستت میرسد حالی بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ حال
پیش به سوی استفاده بهینه از تعطیلات:
ای که دستت میرسد حالی بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ حال
مشنو ای دوست
که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز
به جز فکر تو ام کاری هست
:))
" جناب سعدی "
لعنت به اون مقطع هایی از زندگی که با آدم کاری میکنه که با هیشکی حرفش نیاد؛ و منِ لعنتی دقیقا در مقطعی از زندگی هستم که با هیشکی حرفم نمیاد
بن بست جاییه که خوردن صد و هفتاد هشتاد تا زیتون سیاه هم توانایی حل مشکل رو توی آدم ایجاد نکنه!
گر تو را
با ما تعلق نیست،
ما را شوق هست
ور تو را
بی ما صبوری هست،
ما را تاب نیست
" رهی معیری "
همین الان یکی باید باشه که نی تکیه داده شده به ایینه اتاقم رو برداره و بره سراغ آواز دشتی، گوشه بیدگانی، دیلمان، مثنوی و بعد اونقدر بزنه و بزنه که من آروم آروم چشم هام بسته شه
من بعد از تموم شدن درسم دلم اینجاست،توی این شهرِ دورانِ دانشجویی،پی شروع تمرین های روزی هفت ساعته با پشنگ خان و گژگین خان، پی خریدن دار قالی کوچک و نشستن پشتش، پی سر و کله زدن با قلم نی و جوهر، پی فیلم و سینما و کتاب؛ ولی من، بعد از تموم شدن درسم عقلم اونجاست، توی اون شهر شلوغ و پر از ترافیک ِ خودم، پی کار و پی پول و پی درس؛
+ وجه مادی زندگی گند محشریست به سایر وجه های زندگی
صفحه اول شناسنامه ام پر از چیزهاییست که خودم توانایی انتخاب هیچکدامشان را نداشتم؛ صفحه دومش عجیب تر است، یک اسم و تعدادی عدد و ارقام میخواهد، اسمی که بودن با نبودنش، x یا y بودنش تاثیر عجیبی روی سرنوشتم دارد؛ صفحه بعدترش دلهره اور تر است، پر شدن این صفحه نشان دهنده مسولیت بزرگی است؛ و بالاخره صفحه اخرش از همه مرموزتر است، انگشت سبابه دست راستم را در حالیکه جان دارد در محل اثر انگشت سبابه دست راست میگذارم و به این فکر میکنم که روزی شخصی انگشت سبابه دست راستم را درحالیکه جان ندارد به جوهر میزند و در محل مشخص شده قرارش میدهد
طعنه خلق و
جفای فلک و
جور رقیب
همه هیـچ اند، اگر یار موافق باشد
" شوریده شیرازی "
بعضی وقتها به دستهایم نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم یا یک چیز دیگر ولی دستهایم چه کار کرده اند ؟ یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره...
دستهایم را حرام کردهام، همینطور ذهنم را...
" چارلز بوکوفسکی "
+ کاش اینطوری نشه
کاش همه چیز به اندازه افسانه های یونان باستان فانتزی بود:
یکی از موزها (دختران زئوس) توی گوشم نجوا میکرد و بعدش من تبدیل به یک موزیسین میشدم :))
رفیق جان نظربه شو صادر میکنه و بعد میگه: اگه شک کنی کافری!
یعنی تنها حرفی که واسه من باقی میذاره خندیدن از ته دله :))
پشنگ خان تو مرا مونس جانی ^_^ :
+ هیچ استافینوفن کدوین، ژلوفن، بروفن و یا ادویلی به اندازه جنابعالی توانایی خوب کردن سردردهامو نداره :)
تک تک سلول های بدنم مشتاقانه منتظر گرم شدن هواست, که برسه روزی که با بچه ها بریم بستنی فروشی و بهشون بستنی اسکوپی بدیم، هر رنگی که دلشون خواست و از اونجا بریم شهربازی، هر چقد بازی که توانشون اجازه داد، و بعدش هم بریم پیتزایی و به قول خودشون بهشون ساندویچ کوچولو بدیم، هر چقد که معده های کوچولوشون جا داشت ^_^
ما و بیست و چهار تا بچه قد و نیم قد
:) چه لبخندی میاره خنده استاد بسطامی
مرا هزار امید است و هر هزار *
هیچ دلم نمیخواهد تو باشی
لعنتی
* سیمین بهبانی
شراب لعل و
جای امن و
یار مهربان ساقی...
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد؟
" حافظ "
عجب شباهت عجیبیست بین محمود و مسعود و حامد، یکی از نوع احمدی نژادس اش و دیگری از نوع ده نمکی اش و آن یکی از نوع زمانی اش، یکی در حوزه مثلا سیاست و دیگری در حوزه مثلا سینما و آن یکی در حوزه مثلا موسیقی :|
خوی بد دارم
ملولم
تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود
بی روی خوبت ای نگار؟
" مولانا "
یکی از بزرگترین خوشی های دنیا تاب بازی همراه با گوش کردن به آهنگ کلاه قرمزیه :))
اوضاع طوری شده که با خودم میگم:
اگه بخوام ارشد بخونم چیکار کنم؟
اگه ارشد نخونم چیکار کنم؟
اگه ازدواج کنم بعدش چیکار کنم؟
اگه ازدواج نکنم چیکار کنم؟
اگه بخوام برم سرکار چیکار کنم؟
اگه نرم سرکار چیکار کنم؟
+ یعنی اوضاع داغون، داغونِ داغون
نامبرده دارای دو لنگ نسبتا دراز است که هیچ وقتِ خدا هیچ جا به راحتی جایی جا نشد، اگر هم شد باعث رنجش دیگران شد!
گر تو پنداری
به حُسنِ تو نگاری هست،
نیست
ور تو پنداری
مرا بی تو قراری هست،
نیست
:)
" مولانا "
خوشبختی، نامه ای نیست که یک روز نامه رسانی زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دست های منتظر تو بسپارد. خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی است از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر... به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر
- چهل نامه کوتاه به همسرم، نادر ابراهیمی -
نوشتن: یک چیز کوفتیه عجیب
+ این چیز کوفتی عجیب چیز دوست داشتنی ایست، هرچند اگر بی سر و ته باشد، بی مخاطب، بی ارزش؛ ولی دوست داشتنی ست
چه چسبد دلشدگانِ علی حاتمی ^_^
ما دلشدگان خسرو شیرین پناهیم
ما کشته ان مه رخ خورشید کلاهیم
ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم
صد شور نهان با ما، تاب و تب جان با ما
در این سر بی سامان، غم های جهان با ما
با ساز و نی، با جام و می، با یاد وی
شوری دگر اندازیم، در میکده ی جان
تو با تفنگ اسباب بازیت, تفنگ اسباب بازی ساخته شده با لگو هایت, با همان دست های کوچکت به من شلیک میکنی, و من میمیرم, ولی حیف که بازیگر خوبی نیستم, تو میخندی و از تکان خوردن پلک هایم حرف میزنی
برای اولین بار، وقتی دیگران داشتن مایحتاج زحمتم رو نوش جان میکردن، توی دلم فحش ها به سمتشون روانه نمیکردم, فحش هایی مبنی بر اینکه حیف از اون وقت نازنینم که نتیجه اش در عرض چند دقیقه به سمت معده و بعد از اون هم به صورت پسماندهایی به سوی فاضلاب میرن؛
برای اولین بار فقط نگاه کردم، لذت بردم، و به هیچ پسماندی هم فکر نکردم :)
+ من یه موجود لاک لاکی به تمام معنام، البته نه روی ناخن ها, بلکه روی دست, صورت, شلوار و شال :))
+ اگرچه هیچوقت جزء دخترهای لاک دوست نبودم، ولی مگه میشه وقتی داری واسه بیست تا بچه قد و نیم قد لاک میزنی، فک نکنی لاک زدن بهترین کار دنیاست؟!
+ وقتی فهمیدم رقیه لاک قرمز دوس داره, قرمز و آبی رو خودم برداشتم, زرد و سبز رو دادم رفیق جان! ینی همچین موجودی هستم من!
+ بنده بشخصه غش میکنم برای امیرعلی چهارساله ای که گفت من مرد ام, مرد که لاک نمیزنه ^_^
منِ تنبل توی اشپزی، در به در دنبال درست کردن ژله های تک نفره ام، از همان مدل ژله های مخصوص!
دلِ لعنتیِ من برای بغل کردن دختر جدیدا اضافه شده به خونه جدیدش تنگ ِ تنگِ، برای بازی کردن با امیر علی شیطون، برای شعر خوندن با دو دختر ساکت و خجالتی، حتی برای گریه های دائم و بی دلیل سهیل
فکرِ لعنتیِ من از تجسم دادن ژله های دست ساز جینگول پینگول به بچه ها، غرقِ غرقِ خوشحالیه :)
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
- حافظ -
+ میدونی؟!
نامبرده در آرزوی یک لیوان دوغ گدوک درجاده مه گرفته فیروزکوه روزگار میگذراند!
هرکس باید روزانه یک آواز بشنود،
یک شعر خوب بخواند،
به یک اثر هنری خوب نگاه کند،
و در صورت امکان
چند کلمه حرف منطقی بزند...!
- گوته-
با خودم گفتم میشمارم،
اگه رسید به ده تا میذارمش کنار.
شمردم،
شد چهارده تا.
یاد من تو را فراموش.
عشق به دیگری، ضرورتی است که از حادثه برمی خیزد نه از اراده به انتخاب، و همین کار را مشکل میکند. در به در که نمیتوان به دنبال محبوب خاکی گشت. در هر خانه را که نمیتوان کوبید و پرسید : ( ایا یار من اینجا منزل نکرده است؟) سر هر گذر، همچون اوباش، نمیتوان ایستاد و در انتظار عبور یار زمان کشت... و همین هاست که کار را مشکل میکند...
- مردی در تبعید ابدی، نادر ابراهیمی-
آن نخل ناخلف که تبر شد، ز ما نبود
ما را زمانه گر شکند ساز میشویم
< صائب تبریزی >
عزیزدل
دیگه از این خوابا نبینا، باشه؟
من دایی بزرگ رو یادم نیست، فلان و بهمان رو هم نمیشناسم، ولی اینو بدون که حق ندارن بیان به خوابتو بگن داریم فلان چیز و بهمان چیزو اماده میکنیم که داری میایی پیش ما. باشه؟