باز هم یک تئاتر لعنتی عزیز دل ^_^
این سری وقتی رفتیم پیش بچه ها، امیرعلی چهار ساله با لهجه غلیظ اینجایی گفت
خاله من میخوام بیام تو کوشت
و این یعنی
من میخوام بیام تو بغلت :)
انگار نه انگار همین دیروز بود که درس مقدمات 1 رو داشتیم و اونموقع انگار سالهای خیلی زیادی مونده بود تا رسیدن به طرح 5 و طرح نهایی
مقدمات 1، مقدمات 2، طرح 1، طرح 2، طرح 3، طرح 4، طرح 5، طرح نهایی
و همه اینها دقیقا به اندازه مدت زمان نوشتنشون توی این پست طول کشید, نه به اندازه سالهای خیلی زیاد
انسانیت مون به باد رفته, شهرهامون, روابطمون, زندگی مون, شرفمون و خیلی چیزهای دیگه مون؛ ولی ملت دلشون خوشه بجای سلام بگن درود و بجای خداحافظ بدرود, بجای خطبه عقد عربی, خطبه عقد به سبک کوروش بخونن و خیلی چیزهای ظاهری دیگه.
تا وقتی باطنمون درست نشده اینها چه معنی ای میتونه داشته باشه؟!
یکی باید باشه که کارتون های خالی کوفتی رو بذاره دور و برم و دستور بده جمع کن و من جمع کنم همه لباس ها, کیف ها, کتاب ها و کفش ها رو, و بعد دست کوفتی مو بگیره و منو ببره ایستگاه راه آهن و من تلک تلک تلک برگردم. برگردم به خونه, خونه ای که الان بدون شک جای سخت پارکینگش برام راحت شده.
یکی باید باشه, باشه و دستور بده جا بده و من جا بدم همه لباس ها, کیف ها, کتاب ها و کفش ها رو, و بعد دست کوفتی منو بگیره و منو ببره آب اناری روبرو گلدیس و برام یک آب انار مخصوص پر از لواشک و الوچه بخره و بگه کوفت کن و من بغضم رو همراه با آب انار برای همیشه بدم پایین.
این نهایت نامردیه که من هفت تا درس برداشتم ولی شیش تا امتحان و پنج تا پروژه دارم
زمانیکه ما میرفتیم مدرسه مناطق یک تا پنج باهم تعطیل میشد, خدارو شکر دیگه مدرسه نمیرمو نمیبینم منطقه یکی ها تعطیل ان ولی پنجی ها نه
+ گفته ام و گویه ام بارها که تعطیلی یکی از مهم ترین اتفاقاییه که میتونه تو زندگی من رخ بده, ینی در این حد مهم :))
بنده بیزارم از وقت هایی که مجبورم بگم :
میدونی؟ هیچیش به هیچیش نیست.
واین یعنی اوضاع داغونه, اونم از نوع خفن
و تو همیشه زیباترین راندو ها رو به آسمون این شهر میزنی همراه با زیباترین تونالیته رنگ ها و من در عجبم چطور سه سال و اندی پیش وقتی به این شهر اومدم , دلم از ترکیب رنگ های زیباش میگرفت و هوای آسمون سیاه و دود گرفته شهر خودم رو میکرد
+ دیگه توانایی برگشت به شهر شلوغ و غبار گرفته خودم رو ندارم گویا
من یه موجود کلی کار روی دستش مونده ی سرما خورده ی تب دار فین فین کن ام که یک یا چند پشه بیشعور چندین و چند نقطه از بدن مبارک رو به نیش خودشون مهمون کردن :((
پیوست: البته که شکر.
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یکلحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود
«افشین یدالهی»
من پر از آرزو شدم وقتی چشم های معصومش پر از اشک شد و اروم گفت بغل. آرزوی من بغل کردنش برای همه عمر بود.
من پر از اشک شدم، وقتی بقیه بچه هارو صدا کردم تا بسپرمش به دست های کوچولوی بچه های بزرگ تر از خودش.
من لرزیدم وقتی صورت کوچولوشو بوسیدمو از بغلم جداش کردم و چشمهای قرمزم به چشمهای قرمزش گره خورد.
من سراپا آرزو ام، برای کوچیکترین دختر جدیدا اضافه شده به پرورشگاه
من سرم که نمیشود، هیچ
دلم هم نمیشود،
کلا هیچ جایم نمیشود!
+ بنده کاملا مشرف به ابن موضوع که گند زدم به شعر جناب قیصر هستم
- میدانم شیخ!
من فکر میکردم برای رنگ کتاب ها - قرمز یا سبز بودنش - حرفی داشته باشن، همینطور برای رنگ جعبه مداد رنگی ها - صورتی یا ابی -
- و مفتیان به قتل تو فتوا دهند...
من فکر میکردم ای کاش تراش هم بود، برای وقتیکه سر مداد رنگی های کوچیک تموم شده باشه
- میدانم شیخ!
من فکرم به موهای سرم بود، به مژه هاو ابرو ها، من فکرم به پوشاندن همه اینها
- و در میدان چهار باغ به دارت اویزند...
درد لعنتیه خیلی کوفتی شان خیلی بود، آنقدر که خیلی ها توان گفتن سبز یا قرمز رو نداشتن، چه برسه به اینکه رنگ دیگه ای به جز اونی که به دستشون رسیده بخوان
- میدانم
دست و دلم لرزید وقتی کتاب رو دادم به مادر بچه ای که پرستار گفت حالش خیلی بده، همان بچه کوچیک مچاله شده روی تخت، چشم هام قرمز شد از فکر اینکه کتاب نقاشی هیچوقت رنگ آمیزی نشه، کتابی سفید برای همیشه
- میدانی و اینگونه خفته ای که صدای دق الباب را نمیشنوی؟
پیوست: لعنت به کتاب خوندنی که بین هر جمله هزار فکر نشسته باشه
نامبرده اینقد ذوق زده میشه وقتی ساعت موبایلشو کوک میکنه و عدد بزرگتری از ۷ رو توی عبارت زیر میبینه که نگو و نپرس:
alarm set for 7 hours and 1 minutes from now
آدم کار روی دست مونده خسته آدمیه که:
ساعت کوکی آبیشو روی شیش صبح تنظیم میکنه ولی هفت صبح بلند میشه و هشت صبح به این نتیجه میرطه که خیلی خوابش میاد و نه صبح هم تصمیم میگیره دوباره بخوابه
مادرم میگه ازدواج خوب ازدواجیه که سن مرد ۵ - ۶ سال بیشتر از زن باشه و قدش ۱۰- ۱۵ سانت بلندتر. من نمیدونم اونچند سالشه ولی میدونم قدم از اونکوتاه تره و این از پاییز هم غم انگیز تره.
منولوگ فیلم شاعر زباله ها.
خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی
رهی معیری
+ میدونی؟ یه کم داغونمون کرد، یه کم غرور مونو له کرد، یه کم عزت نفس مونو خدشه دار کرد، خدشه که چه عرض کنم جر وا جر کرد. البته از سر مهربونیش بودا! ولی نمیفهمید داره باهامون چیکار میکنه
- شما رو یا همه رو؟
+ اگه عمومی بود که اصن مهم نبود. شخصی بود، ینی فقط ما
- خب حالا چی شده؟!
+ قرار بود ....، :)))))، بعدش ....، :))))))،
بعد ...، :))))، خلاصه ... :))))، بعدشم ...
:))))))))، .... داغون شدیم دیگه :)))))))
- ینی ....؟! :)))))))
+ اره دیگه :)))))))
« دیالوگ های سانسور شده من و میم جان »
نامبرده به شدت احساس فرتوت شدگی داره. اون هیچوقت فکر نمیکرد به همین زودی برسه روزی که دیگران از روی قیافه اش بفهمن که اون یه دانشجوئه. درواقع اون عادت داشت با یه بچه دوم، سوم دبیرستانی اشتباه گرفته بشه
+ اینجانب اصلا توانایی درک و هضم این مساله که سال دیگه یک شخص ۲۲ ساله لیسانس گرفته است رو نداره. تمام
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
.
.
.
همه
از نوع
غیر عزیز دل
+ ا... خانوم، فردا بجای اینکه ۷.۲۰ سردر ببینمتون، ۱۰.۲۰ جلو سینما میبینمتون
_ ز... خانوم، معدل بالا ۱۷.۲۵ یادتون رف؟
+ این جای خودش اونم جای خودش
_ صحیح میفرمایید، چشم
+ ملاقاتتون میفرماییم، شبتون خوش
_ بله بله، خیلی خوشحال میشیم
دیالوگ های بین من و رفیق جان
صبح کی حالا کی شاطر علی ممد؟!
از ساعت ۱۱ صبح تا ۴ بعد از ظهر مدت زمانی بس طولانیست ولی بنده و رفیق جان در پروژه فاز دو کردن در همان مرحله صفر ماندیم. مرحله صفر یعنی ناتوانی در بدست اوردن ابعاد ستون سازه، در این ۵ ساعت هر دم یک ابعاد جدید بدست میامد که بعد از گذشت حدود نیم ساعت نقض میشد، بنابراین جایز است دوباره تکرار کنم:
صبح کی حالا کی شاطر علی ممد؟!
بعدا نوشت: اگر نمره یکی از درس هایم ترم گذشته ۸.۲۵ نبود و یا با خفت و خواری ۱۰ اش نکرده بودم، هماکنون باید میدانستم ابعاد یکستون را بر حسب مدل نوشته شده اش در جدول اشتال بدست میاورند نه بر حسب اعداد متناقض نوشته شده در نقشه ها
« نوشته شده در اردیبهشت ۹۴ »
درواقع نامبرده میتونه بجای کلکسیون پیپ که همواره دلش خواسته کلکسیونی از مضراب های شکسته داشته باشه، دستش هم درد نکنه که با این سرعت، کمر همت به شکستن مضراب ها بسته
یک استاد دارم ایشون میفرمایند:
«هر کی بیشتر بفهمه،زندگی براش سختر میشه، مثلا الان زندگی برا من خیلی سخته»
یعنی من واقعا هیچ حرفی واسه گفتن ندارم :|
حوزه علمیه در پی حادثه منا شنبه تعطیل میباشد
+ در حال حاضر مقادیر بسیار زیادی از غم توی دلم ول میخوره. اگه بنده توی حوزه علمیه بودم میتونستم تعطیل باشم، تعطیلی خیلی مهمه، حتی در این حد :))
به اندازه کافی پاییز اومده و رفته و من بودم و به همون اندازه کافی خرمالو خوردم، زیتون سیاه هم همینطور.
میدونی میخوام چی بگم؟
این جمله « یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یکزمستان را دیدی، از این پس همه چیز تکراری ست » اگرچه به نظر من جمله مزخرفیه ولی اگر به جای یک، بیست و یک بذاری میتونه از مزخرفی دربیاد و میتونه خیلی معنی داشته باشه.
میدونی میخوام چی بگم؟