من یه موجود کلی کار روی دستش مونده ی سرما خورده ی تب دار فین فین کن ام که یک یا چند پشه بیشعور چندین و چند نقطه از بدن مبارک رو به نیش خودشون مهمون کردن :((
پیوست: البته که شکر.
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یکلحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود
«افشین یدالهی»
من پر از آرزو شدم وقتی چشم های معصومش پر از اشک شد و اروم گفت بغل. آرزوی من بغل کردنش برای همه عمر بود.
من پر از اشک شدم، وقتی بقیه بچه هارو صدا کردم تا بسپرمش به دست های کوچولوی بچه های بزرگ تر از خودش.
من لرزیدم وقتی صورت کوچولوشو بوسیدمو از بغلم جداش کردم و چشمهای قرمزم به چشمهای قرمزش گره خورد.
من سراپا آرزو ام، برای کوچیکترین دختر جدیدا اضافه شده به پرورشگاه
من سرم که نمیشود، هیچ
دلم هم نمیشود،
کلا هیچ جایم نمیشود!
+ بنده کاملا مشرف به ابن موضوع که گند زدم به شعر جناب قیصر هستم
- میدانم شیخ!
من فکر میکردم برای رنگ کتاب ها - قرمز یا سبز بودنش - حرفی داشته باشن، همینطور برای رنگ جعبه مداد رنگی ها - صورتی یا ابی -
- و مفتیان به قتل تو فتوا دهند...
من فکر میکردم ای کاش تراش هم بود، برای وقتیکه سر مداد رنگی های کوچیک تموم شده باشه
- میدانم شیخ!
من فکرم به موهای سرم بود، به مژه هاو ابرو ها، من فکرم به پوشاندن همه اینها
- و در میدان چهار باغ به دارت اویزند...
درد لعنتیه خیلی کوفتی شان خیلی بود، آنقدر که خیلی ها توان گفتن سبز یا قرمز رو نداشتن، چه برسه به اینکه رنگ دیگه ای به جز اونی که به دستشون رسیده بخوان
- میدانم
دست و دلم لرزید وقتی کتاب رو دادم به مادر بچه ای که پرستار گفت حالش خیلی بده، همان بچه کوچیک مچاله شده روی تخت، چشم هام قرمز شد از فکر اینکه کتاب نقاشی هیچوقت رنگ آمیزی نشه، کتابی سفید برای همیشه
- میدانی و اینگونه خفته ای که صدای دق الباب را نمیشنوی؟
پیوست: لعنت به کتاب خوندنی که بین هر جمله هزار فکر نشسته باشه
نامبرده اینقد ذوق زده میشه وقتی ساعت موبایلشو کوک میکنه و عدد بزرگتری از ۷ رو توی عبارت زیر میبینه که نگو و نپرس:
alarm set for 7 hours and 1 minutes from now