میگه قیافه ات موقع خوندن این کتاب دیدنیه. میگم چطور؟ میگه بعضی وقتا صورتت غرق لذته و رو لبات یه لبخند گنده است. بعضی وقتام انگار غم عالم روی دلته. میگم این فقط قسمتی از حس های سایه است که قسمتیش به چهره ی من منتقل میشه...
میگه قیافه ات موقع خوندن این کتاب دیدنیه. میگم چطور؟ میگه بعضی وقتا صورتت غرق لذته و رو لبات یه لبخند گنده است. بعضی وقتام انگار غم عالم روی دلته. میگم این فقط قسمتی از حس های سایه است که قسمتیش به چهره ی من منتقل میشه...
میگه حواستون باشه که میگین من با تو میخوام برم سینما یا من با تو میخوام برم سینما یا من با تو میخوام برم سینما. توی جمله اول من رو با تاکید میگه، توی جمله دوم سینما رو و توی جمله سوم تو رو. میگه جمله اول یعنی من و نظر من اولویت داره، جمله دوم مکانی که میخوایی بری، جمله سوم هم شخصی که میخوایی باهاش بری
+ از سری آموخته های کلاس روش مدیریت پروژه
خوابی که در بامداد به چشم ندارمُ درد لعنتیِ توی دلی که با مسکن هم از یه حد کمتر نمیشهُ قلبی که از غصه پر شده فقط میشه با صدای شجریانِ پدر و صدای نی ای که میپیچه لای صدای اول تسکین داد، صداهایی که هر دو میپیچن لای سیاهیِ شب.
از سری دلتنگی های حاصل از جدایی از شهر ستاره ها پس از چند سال زندگی در آن (مهر کوفتی نود و یک، تا مرداد کوفتی نود و هفت) علاوه بر رفیق جانش، آسمانش، هوای خنک شب هایش، زیتون های لعنتیِ سیاهش، امیرعلیِ ۴ساله ی پرورشگاهش، میشود به پلاتوها و تئاترهایش هم اشاره کرد. کانون هنر عزیزش، و پلاتوی صنعتیِ عزیزترش و آن حسِ نابِ حداقل ماهی یک تئاترِ دلچسب، اکتاپلاهای جذاب، آنچه هزار و یک شب بودها، حرکت در خانه ی تازه مرمت شده ی زیبا و پرفورمنس ها.
+ مینوشتند: تئاتر یک ضرورت است، چیزی شبیه نان...
و من انگار چند وقتی است درست و حسابی نان نخورده ام.
وقتی از تعصب حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم:
من: خیلی غلط کردن به شهاب حسینی حمله کردن!
اون دلش میخواسته حمله کنه!
من میتونم بگم عشق سازنده نیست، واقعا نیست. دو ماه سازنده است، ولی بعدش پوست همه تون رو، همه مون رو میکنه. چه مرد، چه زن، فرقی نمیکنه. پسرم کوچیک بود، خیلی تعریف خوبی از عشق کرد، گفت یعنی دوست داشتنِ بسیار. بعد فهمیدم این واژه ی بسیار رو شما سر هرچیزی بذارین تباهی میاره، کار نمیکنه. هیچی بسیارش بدرد نمیخوره، تعادل خوبه در عشق. تعادل هم اگه بخواهید رعایت کنید دیگه نمیگید عاشق شدن. میگید دوست داشتن...
"عباس کیارستمی"
+ باشد که یادمان باشد :)
آخ به قربونِ جنابِ سایه موقعِ خوندنِ شعر جناب شهریار:
"ماهم به جرم آم شب، رفت و دگر نیامد
شاید که این عقوبت، جرم مرا جزا بود"
آخ به قربانِ جنابِ سایه وقتی با بغض میگه:
"واقعا چه بد کردم، چه قدر آدمیراد خودخواهه. برای چی اینهمه خودخواهی؟ حالا مگه چی میشد فرداش میرفتم خونه اش؟"
" از کتابِ پیر پرنیان اندیش"
+ باشد که همگان یاد بگیریم.
آخ به قربونِ جنابِ سایه که: "اساسا برای مادر و مقام او احترام زیادی قائل است و با حرمت زیاد از مادر نام میبرد، همیشه میگوید《خانوم، مادرِ...》. مادر شهریار و غیر شهریار هم ندارد. یادم هست که در غیاب آقای باقری از مادرشان با عنوان《خانوم، مادرِ آقای باقری》 یاد میکرد. وقتی میخواهد از مادر من هم نام ببرد و احوال پرسی کند، تعبیرش《خانوم،مادرتون》 است.
"از کتابِ پیر پرنیان اندیش"
همین که بعد از گفتن جمله ی "اِااا، هانا کامکارم بود؟ خیلی دوسش دارم" بگن "به عنوان یک هنرمند البته، فقط" یعنی نعمت.
قسم به همکارایی که دست حاوی یه قطعه لواشک شون رو از پشت کامپیوترت میارن جلو و میگن چون بچه ی خوبی بودی :))
عباس حسین نژاد نمیگه، ولی من به جاش میگم: لطفا هندونه های سربسته ی مارو قرمز و آبدار و شیرین بخواه.
آخ به قربونِ جنابِ سایه که میفرمایند:
دیدم کفتر من رفته رو بامِ اینا نشسته. علی آقا گفت بیا بیا، کفتر من رفت تو لونه ی کفترهای اون و اون هم کفتر منو گرفت. من نشستم زار زار گریه کردم که کبوترم منو گذاشته رفته. (چشمای سایه پر اشک شده) یعنی اولین احساس بی وفایی. البته بچه بودم و نمیفهمیدم بی وفایی یا باوفایی چیه. ولی برای اولین بار حس کردم بی وفایی رو. یه اتفاق فرخنده هم افتاد. متاسفانه مثل همه ی حوادث فرخنده زشته. من در همه کار افراط میکردم و ده تا کبوترم شد بیست تا، پنجاه تا و صدتا و چهارصدتا و هشتصد تا و تمام خونه پر از کثافت کبوتر شده بود. بعد مادرم یک روز کبوترها رو از من خرید، یه مقدارشو بخشید و یه مقدارشو سر برید... من فهمیدم که به کبوترهام خیانت کردم. برای اولین با مفهوم خیانت تو ذهنم شکل گرفت. اگه میگم اتفاق فرخنده برای اینه که این حادثه باعث شد که دیگه اینکارو نکنم (غرور و فخر در چهره و صدای سایه محسوس است) تا امروز که پیش شما نشستم بر عهدم هستم.
+ از کتابِ پیرِ پرنیان اندیش