و نامبرده دوباره کمر بست بر بستن پرتفولیو؟!
خب لعنت به نامبرده!
نامجو جقد خوب میخونه اونجا که:
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم
گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی
که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش
زخشم طبیعت شکسته
در شرایطِ نبودِ مشکل، چهار حالت متصورم.
چهار حالت که هر کدوم قلبم رو متلاشی میکنن.
سه حالت ناشی از متلاشی شدنِ قلبِ خودم.
یک حالت ناشی از متلاشی شدنِ قلبِ دیگری.
و در نهایت همه ی این ها خیلی غصه اس. خیلی.
وقتایی که قلبم هم در معنی استعاری هم در معنی تحت الفظی فشره میرم میرم سراغ محمدرضا شجریان اونجا که میخونه:
ز کشت خاطرم جز غم نروید
به باغم جز گل ماتم نروید
به صحرای دل بی حاصلَ مُو
گیاه نا امیدی هم نروید
من از همه ی " آره میدونم اما تو قوی ای" هایی که شنیدم خستم و بعد از همه ی اون قوی بودنا حالا یه گوشه ضعیف و بی پناه افتادمُ به خودم نگاه میکنمُ دلم واسه خودم میسوزه!
آخه چقد لعنتیه دو بیتی های باباطاهر. چقد لعنتیه سنتور پرویز مشکاتیان. چقد لعنتیه صدای محمدرضا شجریان. چقد لعنتیه ترکیبِ همه اینا تو ساز و آواز دشتستانی تو آلبوم آستانِ جانان:
عزیزون از غم و درد جدایی، به چشمونُم نمونده روشنایی
گرفتارُم به دام غربت و درد، نه یار و همدمی نه آشنایی
سنتور
فلک کی بشنوه آه و فغونُم؟ به هر گردش زنِه آتش به جونُم
یک عمری بگذرونُم با غم و درد، به کام دل نگرده آسمونُم
سنتور
نصیب کس نوی درد دلِ مو، که بسیاره غم بی حاصل مو
کسی بو از غم و دردُم خبردار، که داره مشکلی چون مشکل مو
سنتور
بوَد دردِ مو و درمونُم از دوست، بوَد وصل مو و هجرونُم از دوست
اگه قصابُم از تن واکره پوست، جدا هرگز نگرده جونُم از دوست
سنتور
مو آن آزردهٔ بی خانِمونُم، مو آن محنت نصیب سخت جونُم
مو آن سرگشته خارُم در بیابون، که هر بادی وزِد پیشش دَوونُم
سنتور
مو که افسرده حالُم چون ننالُم؟ شکسته پر و بالُم چون ننالُم؟
همه گویند فلانی ناله کم کن، تِه آیی در خیالُم چون ننالُم؟
سنتور
غم عشقت بیابون پرورُم کرد، هوای بخت بی بال و پرُم کرد
به مو گفتی صبوری کن صبوری، صبوری طُرفه خاکی بر سرُم کرد
سنتور
و من آنها را در اعماق گلویم حفظ میکنم...
بین یقه و چانه
نزدیک سیبِ ادم
این روزها که تعداد گیر کردن های ضبطم زیاد شده قشنگ قابلیت اینو دارم سر نفر بعدی که بهم میگه مانیتور این ماشینا طول میکشه تا خاموش شه رو بکوبم تو کاپوت همون ماشینی که داره بست باطری شو شل و سفت میکنه! وقتی هم بگه من که چیزی نگفتم بگم ولی من برای بار صد و یکم دارم به این و اون میگم این مساله رو هر آدم کم عقلی هم حتی همون روز اول که ماشینو میگیره و ۵ دقیقه از پشت شیشه زل میزنه به مانیتورش میفهمه ماجرارو! پس منو اگه همون آدم کم عقل هم حساب کنی میبینی فرق دیر خاموش شدن مانیتور و گیر کردنش رو میفهمم!
اینکه من فلان چیزُ سرچ کردم دلیل نمیشه خودم دنبالش باشم. پس لعنت به سرویس های تبلیغاتی گوگل. کاش هر پنجره ای که باز میکنم یه پیام تبلیعاتی با اون موضوع منحوس گوشه صفحه ام نباشه چون غمگین تر از چیزی که الان هستم خیلی خیلی غمگینه.
شدنی ها میشن
نشدنی ها نمیشن
رفتنی ها میرن
موندنی ها میمونن
باید ها اتفاق میفتن
نباید ها اتفاق نمیفتن
+ همیشه همه چیز تو کنترل آدم نیست. شل کن. شُل!
هوای پشت شیشه ها یه جوریه که انگار تهِ این ترافیک میرسی به دریایی، جنگلی، جایی! اما دریغ! تهش ختم میشه به جایی که بین آدماش حسابی احساس غریبگی دارم!
گفتم اینطوری نه متلعق به این وری نه اون ور
گفتم من از اون آدمام که نیاز دارم متعلق به جایی باشم.
روزهای آخرِ خود را چگونه گذراندید؟!
گویی میخ هایی در صندلی است!
و
هر روز دیرتر از دیروز سرکار حاضر میشوم!
شیوه ی آروم کردنِ خودم توسط خودم اینطوریه که منِ امیدوار به کمی بهبود، به منِ نگران از بدتر شدن اوضاع میگه: اینکه با باز شدنِ در یه آدم خوشحالِ به تمام معنا بهت سلام کنه کجا و این سلام های هر کدوم بدتر از زهرِ آدم های اینجا بهم کجا؟!
فقط دیدنِ پشت سر همِ سه قسمت از فرندز و خوردنِ آلبالو میتونست غم اینکه "من عاشقشون شدم ولی اونا اصلا عاشقم نشدن" رو بشوره ببره!
+ البته که عاشق کارشون. نه خودشون.
انگار قشنگی های زندگی مثل خرمالو و انبه ان! وقتی این یکی هست اون یکی نیست! وقتی اون یکی هست این یکی نیست!
یه سری چیزا در غیاشون معلوم میشه که چی ان. وقتی داری بنظرت یه چیز معمولیه ولی وقتی خلاش بوجود بیاد آدم تازه میفهمه چیو نداره.
وقتایی که بنظرم یه دیتیل جواب نمیده برای گفتن منظورم شروع به بیان داستان های جنایی میکنم! مثلا میگم اگه یکی پاش بره تو این فرورفتگی بعد بخوره زمین، بعد سرش بخوره به گوشه این دستگاه ضربه مغزی شه بمیره چی؟ یا میگم اگه به هر دلیلی اینجا یه ذره ارتعاش بگیره بعد اتصالش جواب نده ول شه، بعد همون موقع یکی این زیر راه بره و از سطح مقطعی که تیزه بخوره به یکی بعد اون از وسط نصف شه بمیره چی؟ یا مثلا اگه یکی دستشو بکنه این لا بعد دستش ببره خون ریزی شدید پیدا کنه، بعد همه خونای بدنش تموم شه بمیره چی؟!
+ امروز به محض رسیدن گفتم اومدنی توی راه داشتم به دیتیلی که دیروز کشیدم فکر میکردم که اگه فلان و بهمان شه یکی بمیره چی؟! گفتن هیچ چیز بهتری نداشتی توی راه بهش فکر کنی که نخوایی هرکول پوآرو بازی در بیاری؟! گفتم چیزای دیگه انگار بدترن! این تهش یه ماجرا توی ژانر جنایی پلیسی تخیلیه! به هر ماجرای دیگه که فکر کنم ژانرش خیلی غم انگیز میشه!
شبِ اون روزی که مغزم توانایی همراهی با کوچیک ترین فراز و فرودی با موسیقی رو نداشت، علایم کرونام عیان شد! شبِ همون روزی که رفتم توی فُلدر بنان و تصنیفِ بهارِ دلنشینُ گوش کردم و گفتم من مغزِ فرتوتِ خسته ی خودم رو دوست تر دارم! حالا امروز که دوباره از فرط خستگی مغز رفتم سراغ این آهنگ ترس برم داشت از علائمی که شاید شب قرار باشه عیان شه!
+ اما در هر صورت:
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن و از این صحبتا :)
حالا کاری به ابوسعید ابوالخیر ندارم، ایشون یه رباعی گفتن شامل ۴ مصرع و تمام. اما اگه جای علیرضا قربانی بودمُ میخواستم رباعیات ابوسعید ابوالخیر رو بزارم کنار همُ از تو دلش یه شعر دربیارم واسه خوندن، بعد از این دو مصرع:
درد دل من دواش میدانی تو
سوز دل من سزاش میدانی تو
میگفتم:
خب خیلی بدی که درمونش نمیکنی! واقعا که!
و بعد همونجا در اوج آهنگم رو تموم میکردم!
و بعد اگر خیلی اصرار میکردن که بیا و ادامه بده، اون یکی آهنگمو میخوندم:
غمگین چو پاییزم، از من بگذر!
شعری غم انگیزم، از من بگذر!
درحالیکه میم جان سعی در متقاعد کردنم برای ملحق شدن بهش برای دیدن سریال خاتون رو داره، من همچنان میگم اصلا خوشم نیومد توی قسمت اولش، برای موزیک متنش آهنگی از آلبوم شهر خاموشِ کیهان کلهر رو پخش کردن! همچون موسیقی قشنگی نباید بشینه روی هیچ سریالی، مگر سریال های خاص! و هرچقدر میم جان میگه خودش اجازه داده تو ول کن نیستی، باز هم تاثیری توی عقیده من نداره! :))
+ موهامو که کوتاه کردم حتی فکر کردن به دلیلش هم حس انجام کاری تینیجر طور برام به همراه داشت، چه برسه به نوشتن در موردش...
+ امروز توی فیلمی که دیدم زنی دلیلش برای کوتاه کردن موهاشُ اینطور گفت:
I think i needed to make a change to remind
my self that surprising things can still happen
+ و من هم نیاز داشتم به این یادآوری. حتی اگر در قالب یک عمل تینیجر طور باشه...
دلم تنگ شده واسه اونموقع ها که هر وقت کلافه بودم میرفتم زیتون سیاه میخریدمُ میخوردمُ میخوردمُ بعدش که به خودم میومدم زیتون سیاها کلافگی مو برده بودن :)
میم جان و خاله اینطوری دلداریم دادن که:
تو ۲ هفته است نرفتی، ما که ۲ ساله نرفتیم چی بگیم!
من تا همین الانش هم وقتی صحبت به رانندگی میرسید باد مینداختم تو گلو و میگفتم: من از تهران تا یزد رو یک سره نشستم پشت فرمون یا مثلا از تهران تا رشت رو رفتم و کلی شهر هارو دور زدمُ از فیروزکوه برگشتم! اما الان یه جمله جدید به همه اینا اضافه شده و اون هم اینه که: من یک هفته ی تمام توی ترافیکِ دیوانه کننده در حالیکه دست راستم به صورت کاملا بی جون روی پام بود، فقط و فقط با دست چپ رانندگی کردم! اونم با ماشین دنده ای!
+ و من دلم برای کسایی میسوزه که این جمله هارو بارها و بارها شنیدن و حالا باید جمله ی جدیدا اضافه شده رو هم تحمل کنن :))
امروز که ساعت ۷:۳۰ از خونه اومدم بیرون، یادِ مفهومی به اسم ترافیک صبحگاهی افتادم و دیدم حق دارن همه اونایی که بهم میگن شروع کارت همزمان با شروع کار نگهبان هاست! اما من همچنان در حال تلاش برای زودتر رفتن در نتیجه زودتر ببرون اومدن از اونجام و کم کم دارم به همون بچه ی یکی دو ساله ای که بودم تبدیل میشم و هر روز حوالی ساعت ۵ صبح با چشمای باز زل میزنم به سقف!
گفت برون رفت از یک وضعیت اضطراری به معنای این نیست که همه چیز درست میشه. تو فقط از یک چاه میری توی یک چاه دیگه...
سروش صحت توی صحبتش با هوشنگ مرادی کرمانی میگه: وقتی میری اونجا تا آخر عمر یه بخشی از وجودت رو انگار میزاری اونجا و از اونجا برمیداری میزاری تو دلت...
+ و من میگفتم خاکش که معروف به دامن گیر شدن بود، پس چرا برای من دامن گیر نشد؟ و حالا معنی جدیدی از دامن گیر بودنِ خاک رو فهمیدم.
هفدهم یکی از ماه هایی که بیست و هفت سالم بود (درحالیکه بیستش رو باید آروم گفت) روزی بود که دید منُ نسبت به بستن در ماشین تا ابد تغییر داد!
+ امیدوارم هیشکی لایِ در مونده نشه! درمونده نشه! :|
گفت من روزِ بعد از تعطیلی که میام سرکار بد عادتم!
گفتم من هر روز که میام سرکار بد عادتم!
+ و متاسفانه که من هر روز بد عادتم!
باورم نمیشه زمان با این سرعت در گذره و ما بچه ها با این سرعت بزرگ شدیم. اون قدر بزرگ که بچه ی کوچیکِ یکی از ما بچه ها با دیدنِ موهای سفید بین موهای باباش گفته: پیر شدی بابا! ولی وقتی بمیری هم دوستت دارم!
چیه این دنیای متاورسی که قراره بشه آینده ی نه چندان دورِ جهان؟! جدا از اینکه میتونه به سمت و سوی خیلی وحشتناکی بره ولی مطمئنا مزیت هایی هم داره. اما من در نهایت میگم آخه آواتارت به چه درد میخوره کنارم وقتی از گوشت و پوست و استخوان نباشه؟
+پشت لپتاپِ خاله، تبلتِ مامان، روی آیینه خونه ی خاله و حتی پشت پایه ی یکی از مبل های خونه ی ما استیکرهای بچگونه ی نوه خانواده چسبونده شده و انگار هیچکس دلش نمیاد جدا کنه استیکرهای نوه ای که با بزرگ شدنش، مخالفتش هم برای مسافرت های یک ماهه به اینجا و جدا شدن از روتین زندگیش شروع شده.
+ بچگی هام دلم برای شهرِ ستاره ها و مادربزرگی تنگ میشد ولی رفتن به اونجا رو برای کل تعطیلات عید نمیپسندیدم. اونجا رفتن برای تعطیلات تابستون رو دوست داشتم ولی نهایتا ده روز و نه بیشتر.
+ آدمیزاد وقتی پدر و مادر میشه به دلِ بچه هاش زندگی میکنه، نه به دلِ خودش. و برای کریسمسِ امسال، پدرِ نوه ی خانواده هیچ فیلمی نفرستاد که با تمام وجود داره میخنده و با صدای افتضاحش میخونه: دارم میرم به تهرااان، دارم میرم به تهرااان.
آسمونِ آبی، رنگ اُکرِ دیوار و درختِ همیشه سبزِ سرو، کنارِ هم برای من یاد آورِ شهرِ ستاره هاست. خواب دیدم آسمونِ آبیش بنفش شده، الوارهای چوبی جای آجرهای اُکر رو گرفته و بجای سروِ همیشه سبز، درخت جنگل های شمال نشسته. من سرگردون بودم. گذرِ زمان و اون حجم از تغییر که ازش بی اطلاع بودم بد بود و تلخ.
عکس از اینستاگرام: davar.alireza
مسیری رو که صد بار رفته باشم برای بار صد و یکم اشتباه میرم اگه غرقِ تفکراتم باشم! امروز وقتی به خودم اومدم دیدم فرمونُ اونجا که باید نپیچوندمُ سر درآوردم از ولیعصرِ دوطرف درخت دارِ خلوت با پس زمینه ی آسمونی که بالاش کبوده و پایینش نارنجی :))
از اونام که بعضی وقتا سوزنم گیر میکنه روی یک آهنگ. از اونام که بعضی وقتا سوزنم گیر میکنه روی یک تیکه از یک آهنگ. و وای به حالِ وقتی که سوزنم گیر کنه روی یک تیکه از یک آهنگ که سوزنش گیر کرده روی یک تیکه! دقیقا مثل اونجا که نامجو میگه:
دنیا وفا ندارَد ای نورِ هر دو دیده...
اندر حکایتِ مقاومتِ من در برابر آپدیت شدن، یه مثال ظاهریش میشه اونجا که هم یه هندزفری بی سیم دارم، هم یه هدفون بی سیم، اما همچنان چسبیدم به هنوزفری سیم دارِ خودم و اصلا نمیتونم خودمو تطبیق بدم با صدایی که وسط پخش شدن آهنگ یا پادکست بپیچه تو گوشم و بگه لو باطری!
گفت جهان خودشو اپدیت کرده، اکثر آدمای توش هم همینطور. امثال من و تویی که تو گذشته موندیم داریم اذیت میشیم. گفت اینارو نمیگم که لش شی، که لاشی شی. اینارو میگم که خوش زندگی کنی :)
امروز -و متاسفانه امروز- وقتی فلانی از ایمیلی که بهش رسیده گفت، وقتی از سری تبدیل برق ها و کیسه وکیوم هایی که باید بخره گفت، وقتی از این گفت که توی این فصل لباس گرم هاشو نیاز نداره ببره، وقتی از کتابخونه ی معروف و زبون زد خاص و عامش گفت که همه رو باید بزاره و بره، چشمام پر اشک شد و همونجا یه بچه میرغضب پیدا شد و گفت حس میکنه حکم پاسپورت داره، از نصیحت خنده دار باباش گفت و از عر زدن هاش. و ته همه ی اینا یه لبخندِ کم جون اومد گوشه لبم.
+ نمیشه گفت اینجا یه میرغضب هست، اما میشه گفت اینجا یه بچه میرغضب هست و همین هم باعث میشه بگم همچین بدی هم نیست.
دوجا میفهمم آدمای سرکار به یه شناخت اولیه نسبت به من رسیدن. یکی اونجا که بگن تو بیشتر با اشاره حرف میزنی تا با کلمات یعنی بیشتر از چشم و سر و دستت استفاده میکنی تا از زبون! یکی دیگه هم اونجا که بگن تو چرا مثل ماهی میمونی، تا حواسمون نباشه لیز خوردی رفتی! البته بعضی ها هم از کلماتی مثل کش تنبون استفاده میکنن! ولی من همون ماهی رو ترجیح میدم!
مادربزرگی از وقتی تو رفتی دیگه دلم نیومده بود آهنگ دا آیدا شاه قاسمی رو گوش کنم. حتی معنی خیلی از چیزهایی که میگه رو نمیفهمم، اما همون چندتا جمله ای که میفهمم بعد از رفتنت خیلی دل میسوزونه:
سرِ شوم تا دم صبح بَندُم نشسی
تاتی تاتیم کردی تا وه ره اُفتاسُم
تو غنچه بهاریی خوشبو و خوشرنگ
عطر و بوت عالم گیره من بی تو دلتنگ...
اون روز موقع طلوع خورشید توی ساحل مه گرفته ی چمخاله، اونقدر حجمِ زیبایی برام بزرگ بود که جدا از همه ی شعار ها به این باور رسیدم هر روز داره یه معجزه رخ میده توی اون ساحلی که خط دریا شمالی جنوبیه و وقتی میشینی جلوش چشم میدوزی به شرق. اون روز به این نتیجه رسیدم هر چند اون موقعیت جغرافیایی تاثیر خیلی زیادی روی نحوه این تجربه داره، اما طلوع به خودی خود اتفاق قشنگیه و ارزشش رو داره هر از چند گاهی، بدون توجه به موقعیت جغرافیایی نگاهش کنی. دیروز که موقع رانندگی یه قسمت از آسمونِ کبود رنگ شروع کرد به روشن و روشن تر شدن و بعد یه نارنجی کمرنگ پیچید توش هم خوشحالی داشت، هم غم! درسته توقعِ طلوعِ لبِ دریا رو نداشتم اما توقعِ دیدن طلوع از یه بلندیُ داشتم، نه اینکه پشت فرمون آسمون رنگ عوض کنه!
حیدو هدایتی خیلی لعنتیِ عزیزدله. وقتی صداش پخش میشه یه غمی، یه انزوایی، یه خلسه ای میگیرتت. مثلا اونجا که میگه: مو عَه هرجا بِرُم سر وا بِگردانُم، تو او چیشای خووِت سُنبل میکارُم، میخوام بِرُم سَرِ رَه بشینُم، و رفتن تو رِ با چِش ببینُم، بیو بیو بیو...
+ احسان عبدی پور در موردش میگه: بیا بیاش خیلی التماس داشت، خیلی گدایی توش داشت. و همه ی این ها خیلی لعنتی ترش میکنه.
و امروز سومین پیاده رویِ تنهای زیرِ بارونِ تاریخیِ عمر اتفاق افتاد. دفعه اول بهمنِ نود و پنج، غمِ تلنبار شده ی تموم شدن دانشگاه و ندیدن راهی پیش روم منو کشونده بود زیر بارون. دفعه دوم بهمنِ نود و هشت و فکرِ باطلِ اینکه تخم مرغ دو زرده ی زندگیمو شکوندم. و دفعه سوم، امروز که غمِ تلنبار شده تو دوران قرنطینه ی کرونا منو راهی کرد زیر بارون. هر چند این سه پیاده روی غم انگیز ترین پیاده روی های عمرم بودن، اما قسم به پیاده رویِ تنهای زیرِ بارون؛ چون نه اینکه غم هارو بشوره ببره، اما یک تسکین توش هست، یک پذیرش و یک آرامش. و قسم به پیاده رویِ تنهای زیرِ بارون چون به قول احسان عبدی پور ایتز اِ پارت آف لایف!