گفت جهان خودشو اپدیت کرده، اکثر آدمای توش هم همینطور. امثال من و تویی که تو گذشته موندیم داریم اذیت میشیم. گفت اینارو نمیگم که لش شی، که لاشی شی. اینارو میگم که خوش زندگی کنی :)
گفت جهان خودشو اپدیت کرده، اکثر آدمای توش هم همینطور. امثال من و تویی که تو گذشته موندیم داریم اذیت میشیم. گفت اینارو نمیگم که لش شی، که لاشی شی. اینارو میگم که خوش زندگی کنی :)
امروز -و متاسفانه امروز- وقتی فلانی از ایمیلی که بهش رسیده گفت، وقتی از سری تبدیل برق ها و کیسه وکیوم هایی که باید بخره گفت، وقتی از این گفت که توی این فصل لباس گرم هاشو نیاز نداره ببره، وقتی از کتابخونه ی معروف و زبون زد خاص و عامش گفت که همه رو باید بزاره و بره، چشمام پر اشک شد و همونجا یه بچه میرغضب پیدا شد و گفت حس میکنه حکم پاسپورت داره، از نصیحت خنده دار باباش گفت و از عر زدن هاش. و ته همه ی اینا یه لبخندِ کم جون اومد گوشه لبم.
+ نمیشه گفت اینجا یه میرغضب هست، اما میشه گفت اینجا یه بچه میرغضب هست و همین هم باعث میشه بگم همچین بدی هم نیست.
دوجا میفهمم آدمای سرکار به یه شناخت اولیه نسبت به من رسیدن. یکی اونجا که بگن تو بیشتر با اشاره حرف میزنی تا با کلمات یعنی بیشتر از چشم و سر و دستت استفاده میکنی تا از زبون! یکی دیگه هم اونجا که بگن تو چرا مثل ماهی میمونی، تا حواسمون نباشه لیز خوردی رفتی! البته بعضی ها هم از کلماتی مثل کش تنبون استفاده میکنن! ولی من همون ماهی رو ترجیح میدم!
مادربزرگی از وقتی تو رفتی دیگه دلم نیومده بود آهنگ دا آیدا شاه قاسمی رو گوش کنم. حتی معنی خیلی از چیزهایی که میگه رو نمیفهمم، اما همون چندتا جمله ای که میفهمم بعد از رفتنت خیلی دل میسوزونه:
سرِ شوم تا دم صبح بَندُم نشسی
تاتی تاتیم کردی تا وه ره اُفتاسُم
تو غنچه بهاریی خوشبو و خوشرنگ
عطر و بوت عالم گیره من بی تو دلتنگ...
اون روز موقع طلوع خورشید توی ساحل مه گرفته ی چمخاله، اونقدر حجمِ زیبایی برام بزرگ بود که جدا از همه ی شعار ها به این باور رسیدم هر روز داره یه معجزه رخ میده توی اون ساحلی که خط دریا شمالی جنوبیه و وقتی میشینی جلوش چشم میدوزی به شرق. اون روز به این نتیجه رسیدم هر چند اون موقعیت جغرافیایی تاثیر خیلی زیادی روی نحوه این تجربه داره، اما طلوع به خودی خود اتفاق قشنگیه و ارزشش رو داره هر از چند گاهی، بدون توجه به موقعیت جغرافیایی نگاهش کنی. دیروز که موقع رانندگی یه قسمت از آسمونِ کبود رنگ شروع کرد به روشن و روشن تر شدن و بعد یه نارنجی کمرنگ پیچید توش هم خوشحالی داشت، هم غم! درسته توقعِ طلوعِ لبِ دریا رو نداشتم اما توقعِ دیدن طلوع از یه بلندیُ داشتم، نه اینکه پشت فرمون آسمون رنگ عوض کنه!
حیدو هدایتی خیلی لعنتیِ عزیزدله. وقتی صداش پخش میشه یه غمی، یه انزوایی، یه خلسه ای میگیرتت. مثلا اونجا که میگه: مو عَه هرجا بِرُم سر وا بِگردانُم، تو او چیشای خووِت سُنبل میکارُم، میخوام بِرُم سَرِ رَه بشینُم، و رفتن تو رِ با چِش ببینُم، بیو بیو بیو...
+ احسان عبدی پور در موردش میگه: بیا بیاش خیلی التماس داشت، خیلی گدایی توش داشت. و همه ی این ها خیلی لعنتی ترش میکنه.
و امروز سومین پیاده رویِ تنهای زیرِ بارونِ تاریخیِ عمر اتفاق افتاد. دفعه اول بهمنِ نود و پنج، غمِ تلنبار شده ی تموم شدن دانشگاه و ندیدن راهی پیش روم منو کشونده بود زیر بارون. دفعه دوم بهمنِ نود و هشت و فکرِ باطلِ اینکه تخم مرغ دو زرده ی زندگیمو شکوندم. و دفعه سوم، امروز که غمِ تلنبار شده تو دوران قرنطینه ی کرونا منو راهی کرد زیر بارون. هر چند این سه پیاده روی غم انگیز ترین پیاده روی های عمرم بودن، اما قسم به پیاده رویِ تنهای زیرِ بارون؛ چون نه اینکه غم هارو بشوره ببره، اما یک تسکین توش هست، یک پذیرش و یک آرامش. و قسم به پیاده رویِ تنهای زیرِ بارون چون به قول احسان عبدی پور ایتز اِ پارت آف لایف!
چیه این شروه خوانی آخه؟ چیه این آواز دشتی آخه؟ چیه این لعنتیِ غم انگیزِ عزیز آخه؟ خطاب به همچین صوتی باید گفت: آهن که نیست جانِ من، آخر دل است این!
* شعر: سایه ی عزیز
یه روزِ نه چندان دور نتایج یه تحقیقُ خوندم که آدمایی با بیش از ۷ ساعت وقت آزاد در روز، احساس رضایت و شادی کمتری دارن؛ یعنی بعد از دو ساعت زمان آزاد، احساس سلامتی و رضایت افراد زیاد میشه، اما بعد از پنج ساعت این خصیصه ها کم میشه. و من وقتی اینو خوندم یه "پووووف" گنده گفتم! ولی حالا که فکر میکنم میبینم میزان رضایت و شاد بودنم از این همه وقت آزاد داره به سمت صفر میل میکنه!
مادربزرگی، دلم تنگ شده برای وقتایی که دلت تنگ میشد واسه نوه ی بزرگت، و بعد برای یه مدت طولانیِ پشت سر هم، فیلم هایی رو میدی که فرستاده و همزمان قربون صدقه ی نوه ی عزیزت میرفتی و بقیه ما نوه ها رو کلافه میکردی! :))
+ و متاسفانه من هیچوقت نتونستم جایگاه اول بین نوه ها رو تصاحب کنم و همیشه جام توی جایگاه دوم بود!
اینقدر خسته ام که مغزم توانایی همراهی با کوچیک ترین فراز و فرودی با موسیقی رو نداشت، برای همین رفتم روی فُلدر بنان. تصنیفِ بهارِ دلنشین. و بعد یادِ سال های مدرسه افتادم که تحلیل طورانه میگفتم جوون ها ذهن شون توانایی همراهی با آهنگ های رپ رو داره، ولی مغز آدم های سن دار توانایی تطبیق و درک سرعتِ یک آهنگ رپ رو نداره!
+ و من، مغزِ فرتوتِ خسته ی خودم رو دوست تر دارم :))
+ ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن و از این صحبتا :)
میگم گز به این خوشمزگی! پسته هم به این خوشمزگی! چرا باید اینارو قاطی هم کنن و هر دو رو خراب کنن؟! میگه خیلی خوب میشه اگه میفهمیدم این ذائقه تو چطوری شد که اینطوری شد! میگم من همون بچه ای ام که عصاره ی مالت واسش یکی از جذابیت های دنیا بود و همیشه شیشه ی حاوی عصاره ی مالتش باید توی یخچال میبود! میگم من همون بچه ای ام که وقتی عصاره مالت میخوردم بقیه هاج و واج نگاه میکردن!
چند هفته ای میگذره از اولین باری که کنده ی چوبی که از زیرِ درِ حیاطِ یه خونه ی قدیمی زده بود بیرون، یهو حرکت کرد! و البته که اون یه کنده چوب نبود و پوزه ی یه سگ بود! از همون روز حواسم جمعِ اون خونه شده و هر روز ساعت ۹ صبح موقع رفتن، و ۵ عصر موقع برگشتن چکش میکنم! و حالا دغدغه ی تنهایی این سگ هم به دغدغه های زندگیم اضافه شده! اینکه هر روز ساعت ها سرش رو از زیر در میاره بیرون تا فقط حرکت لاستیک ماشین ها و پای آدم ها و هیاهوی خیابون رو از اون درز باریک ببینه...!
توپ بازیِ میم جان و بچه ی پسر خاله، در حالیکه توی دوتا قاره ی مختلف هستن اینطوریه که بچه با ذوق و شوق میگه خب حالا بیا توپ بازی کنیم، و بعد توپ شو میندازه سمت گوشی و کاری از دست میم جان برنمیاد، نه توپی بهش رسیده، نه توپی داره که پرت کنه. فقط مجبوره بگه: مثلا قِلش دادم سمت تو: قِلللل قِلللل!
+ و باز هم لعنت به جبر جغرافیایی
در این شرایطِ دوشوارِ دل پر غصه کن، مگه اینکه این حجم از تخس بودنم بدرد بخوره و بس! مثلا صدا از ضبط پخش شه: رفت آن سوار کولی و من بگم اِااا؟ اینطوریاست؟ باشه پس! بدرک!
حافظ بهم گفت:
ما قصه سکندر و دانا نخوانده ایم
از ما بجز حکایت مهر و وفا نپرس
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
منِ مشورت جو گفتم مشورت بده بهم. گفت خیلی سوال سختیه اخه من اصلا نمیدونم بهت چه مشورتی بدم، من نمیدونم چرا موقعیت های زندگیت اینقد سختن.
بارالاها! شما میدونی؟ شما روت میشه اصن تو چشای من نگاه کنی؟ حداقل میگم تو این شرایط درسته کمپرسور ماشینم خرابه و کولرم قطع و وصلی شده، ولی شما که واست کاری نداره یه فوتِ خنک بفرستی که تا مقصد همراهم باشه؟ همینم دریغ میکنی؟ چطوری دلت میاد اصن؟
وقتی این فسقلی با این لهجه انگلیسیش، با اون طورِ خاصی که اسممو صدا میکنه و پشت تلفن میگه بیا منتظرم؛ مگه میشه آدم همه کارهاشو ول نکنه و نره پیشش؟
با خودم گفتم یا رومیِ روم یا زنگیِ زنگ. ولی بعدش که اتفاق بده افتاد نمیدونستم بگم رومیِ روم شد یا زنگیِ زنگ؟ با خودم گفتم همونطور که معلوم نیست کدوم اینا خوبه کدوم بد، همونطوری هم نمیشه فهمید ماهیت این اتفاق خوبه یا بد؟ با خودم گفتم شاید این اتفاق که در حال حاضر بنظر بده ماهیتش در آینده خوبه؟
+ با اینکه دیگه خسته ام. زیادی ام خسته ام اما: به کجاها برد این امید ما را؟
مادر بزرگ، نمیدونم چی شده امشب که اینقدر دلم تنگه برات. برای اینکه واسم شعر بخونی، هسته های مختلف رو بکاری و سبز شه، واسم دعا بخونی و بگی دیگه دهنم خشک شد اینقدر که واست دعا کردم، که هر بار برم بیرون بگی مواظب خودت باش. آخ، مادربزرگ...
ترسم از گربه برگشته. به همون اندازه ی اولش. بنظر قبلا دنبال این بودم که افتخار کنن به این غلبه به ترس. انگار الان دیگه افتخار کردنه مهم نیست، چون هیچ تلاشی برای نترسیدن نمیکنم. و چه بد که آدم بخاطر خودش تلاش نکنه.
+ بیا و بخاطر اینکه خودت به خودت افتخار کنی تلاش کن و غلبه کن به ترست.
+ وقتی انتظار یه چیزِ خوبُ از یه چیزِ بد ندارم ولی پیش میاد، میگم: "همچین بدی هم نیس". حالا بنظر جایی که از روز اول به همه گفتم مسخره اس، همچین بدی هم نیس.
+ پرسیدم من از توی ماجرا دارم ماجرا رو میبینیم پس شاید قدرت تشخصیم کمه، شاید دارم اشتباهی بیشترِ حقو به خودم میدم، شاید رفتارم نادرسته و نمیفهمم؟ لحنم بده و حواسم نیست؟ پس حالا که تو بیرون ماجرایی و همواره شاهد بگو چند درصد من مقصرم؟
وقتی با منِ فرندزی حرف میزد، به طرز جالبی وجه اشتراک ماجرا های جاری رو با فرندز میگفت. اینجا هم اشاره کرد به لحنِ جویی که وقتی یه تیکه شیرینی برداشت و با پرخاشِ مونیکا و فیبی مواجه شد و گفت You Are So Mean. گفت چند وقته میخواسم بهش بگم You Are So Mean، ولی فرصت نشد. گفت پُر پُرش درصد تقصیر تو ۲۰ تاس. اینا رو گفت، ولی اینا هیچ درمونی نبود برای بولدوزی که از روی اعتماد به نفس من رد شده بود. اما الان به طرز عجیبی همین جای مسخره داره میشه درمون. برای همین: همچین بدی هم نیس :)
همیشه داستانِ آدمی که نصف ماه با حقوقش اشرافی زندگی میکرد و نصف دیگه ماه گدایانه، بنظرم اغراق آمیز میومد. ولی میتونه اغراق آمیز نباشه اگه اینطوری نگاه کنم که چند سال بی وقفه کار کردم و حالا اشکالی نداره برای چند ماه هم که شده روزها کمی دیرتر بلند شم و شب ها کمی دیرتر بخوابم. اشکالی نداره چون میتونم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و پادکست گوش کنم. چون میتونم سفر برم. اشکالی نداره اگه از پس اندازم خرج کنم چون اسمش پس اندازه.
و به قول احسان عبدی پور:
It's a part of Life
+ فعالیت روزانه در خدمت چیه؟ این ریتم سریع دویدن و دویدن در خدمت چیه؟ ما شبیه مردمی شدیم که سیب زمینی میکارن که سیب زمینی بخورن که بتونن سیب زمینی بکارن...*
* مجتبی شکوری - کتاب باز
تو بذار وقتی غروب شد برو
هر وقت زیر پات خالی شد برو
زندگیت که پوچ و توخالی شد برو
وقتی نور خونه ضعیف شد
کاسه صبرت که لبریز شد برو
اگه اجاقت کور شد برو
همه چیزت رو بفروش و ول کن برو
خونه رو خونه رو خونه رو خونه رو
تو بذار آسمون که افتاد رو زمین برو
اگر چنان گشت و چنان شد و چنین برو
با چشمای پف کرده و نمناک و حزین
تو بذار وقتی پاییز شد برو
دنیا خیلی غم انگیز شد برو
آب که یه وجب از سرت گذشت یا صد وجب
خبرا که ضد و نقیض شد برو
تو بذار وقتی که چیز شد برو
خون رقیقت که غلیظ شد برو
همسایه دیوار به دیوار به دیوار همه رو ول کن،
همه رو ول کن برو
" گروه بمرانی"
پی نوشت: چنان گشت و چنان شد و چنین.
بنظر سرعت جهش کرونا از سرعت پیشرفت علم انسان ها بیشتره! بنظر ششمین رویداد انقراض جمعی مثلا سر رسیده! اگه نظرهام درست بود میشه لطفا من به اون مراحلِ خیلی سختش نرسم؟!
قسم به رفیقی که میتونی بهش بگی یه اتفاق افتاد که فقط و فقط خودت میتونی درکش کنی و بس! و بعد که براش که تعریف میکنی، همونقدر متعجب میشه که تو، همونقدر نمیتونست جور دیگه ای باشه که تو، همونقدر براش نشد بود که برای تو.
نارنجی دقت کن به تعریفِ درستِ "حقِ هر انسان" که اگه یه روز رسیدی به جایی که قرار شد چارچوب هایی برای دیگران مشخص کنی، احترام بزاری به آدم ها و عقاید و رفتارها و عادت ها و شخصیت شون. که نخواهی آدم ها توی چاچوبِ علایقِ شخصی تو باشن. که یادت باشه چارچوب ها رو اونقدر تنگ نکنی که به سلامتِ روح و شعور آدم ها ضربه بزنه. که یادت باشه بعضی چیزها "حق" ان. حقِ هر انسان، فارغ از جایگاه شون. که یادت باشه طوری رفتار کن که میخوایی باهات رفتار کنن. که چارچوب های محکمی داشته باش، ولی چارچوب هایی که هیچوقت توش به هیچکس توهین نمیشه.
اولش مثل رابین فریک زدم از فریکی که زدم و نوشتم:
+ به گمونم اینجا همونجاییه که میتونه منو از آهنگِ دوست داشتنیم "یه جوری" کنه! و اینجا هیچ کلمه ای معادل"یه جوری" پیدا نمیشه انگار. یه چیزی نه به شدت کلمه ی نفرت یا انزجار، نه به شدت افسردگی کلمه ی ناراحت یا غصه دار، نه به شدت هیجان کلمه ی خشم یا عصبانیت. یه چیزی بین همه ی این ها، با شدتِ کمتر.
بعد ترش، یه ذره آروم تر که شدم، نوشتم:
+ ز کار و بار و یار و حال و فال و دل در گذر.
+ رنجِ بی حوصلگی تا حدِ مرگم زیاد است اینجا!
+ این همه نشستن و زل زدن به کامپیوتر زیاد است اینجا!
+ حتی نبود صدای زنگِ لعنتی تلفن با همه ی اعصاب خرد کنی اش کم است اینجا!
+ خنده های از ته دل کم است اینجا!
+ و ای کاش که بس کنم این مقایسه های بی فایده!
یه نت پیدا کردم شامل مشکلاتی که ببینم استعفا لازم میشه یا نه! پس بعضی مشکلات بماند به یادگار، به قرار، به پذیرش، به نساختن بت:
۱. هفته ای چند ساعت فقط وقت میگذره به تهیه جدول و ارائه گزارش به این و اون! از طرفی توقع گزارش پیشرفت دستور کار سازه رو از کسی داشته باشین که مسئولشه، من فقط گزارش مربوط به قسمت معماری رو دارم و بس.
۳. چطوری یه شاپ رو که من نگاه کردم، TQ ش هم خودم جواب بدم؟ ولی برای دستورکارها این روند نیست؟!
۴. از قبل هم گفتم که میخوام بیشتر شاپ رسیدگی کنم، ولی روندش این نیست تا یکی کوچکترین اشتباهی کرد همه ی شاپ ها رو از زیر دست اون بیچاره خارج کنین و به صورت جهادی بریزین سر من!
۵. فلانی خیلی شیک میگه دست نیروی من کار هست بیشتر از این تحت فشار نمیزارمش. من نمیگم اونطوری، ولی شمام یه کمم هوای مارو داشته باشین خب!
۶. برای دو روز و نیم مرخصی در ماه که حقمه، باید به هزار نفر جواب پس بدم!
+ پینوشت: همه اینارو نوشتم که بگم بت نساز، که همه جا خوبی داره، بدی هم داره. که اونجا هم کم اذیت نبودی. ولی حالا که میخونمش میبینم ته همه ی اون مسئولیت داشتن ها نشون میداد اونجا مهم بودم. که اینجا گیر کردم با یه نرم افزاری که درست نمیدونمش، که به چیزهایی اهمیت میدم که کسی بهش اهمیت نمیده، که مسئولیتی ندارم، که همه چی اینجا انگار سخت تره.
+ چهل روز از آخرین روز گذشت و بیست روز از اولین روز...
+ یه سیبُ که میندازی بالا کلی چرخ میخوره تا برمیگرده...
+ ای سیب! بچرخ تا ببینیم کجا قرار میگیری...
و من همیشه اون کاراکتری هستم که وقتی پنیرم جابجا میشه من باهاش جابجا نمیشم. همونی ام که حسِ تعلق به مکان، توم دیر بوجود میاد و وقتی بوجود میاد دیر از بین میره. این خیلی لعنتیه. خیلی.
+ پنج ساعتِ تمام، بدون وقفه فیلم دیدم. به هدفِ پرت کردنِ ذهن. موفق هم بود، تا وقتی که پنج ساعت شد پنج ساعت و یک دقیقه، یعنی دقیقا همون جا که لپتاپُ خاموش کردم و بلند شدم. دقیقا همونجا بود که اشک ها سرازیر شد.
+ بعضی لحظه ها هست که بهش میگن End of era، که این یعنی پایانِ دوران. برای من مثلِ پایان دوران زندگی در طبقه ی چهارمِ بلوک سی و دو، مثل پایانِ دورانِ دبستان، راهنمایی، دبیرستان، مثل پایانِ دورانِ زندگی در شهر پر دود، پایان دوران دانشگاه، دورانِ گالری، مثل پایان دورانِ زندگی در شهر ستاره ها، و حالا مثل پایانِ دورانِ پروژه.
+ عکسِ همون جایی که دخترونه بود! :)
به طرز عجیبی خودمو توی فیلم و سریال و کتاب غرق کردم!
طوری که فرصت یک لحظه فکر کردن هم نداشته باشم!
+ بیست و هفت اسفند نود و هفت به روزِ آخر فکر میکردم. به روزی که لابد مثل همین روز دور هم جمع میشیم و کیک میخوریم و دیگه نه به صورت موقت تا شروع سالِ جدید، که به صورت دائم از هم خداحافظی میکنیم. به اینکه لابد هم خوشحالیم از نتیجه گرفتن و تموم شدن و به ثمر نشستن کار، و هم ناراحتیم از جدایی ها و خداحافظی ها و تموم شدنِ این دوره از زندگی.
+ دوازده آبان نود و نه به روزِ آخرِ شرکت با اوضاع پیش اومده فکر کردم. به روزی نه چندان دور که لابد دور هم جمع میشیم و کیک میخوریم و بدون نتیجه گرفتن و تموم شدن و به ثمر نشستن کار، با دل نگرانی از هم خداحافظی میکنیم.
+ نوزده آذر نود و نه به روزِ آخرِ شرکت با اوضاع پیش اومده فکر کردم. به روزی نه چندان دور که تعداد انگشت شماری از ما دور هم جمع میشیم و لابد دل و دماغی هم برای خوردن کیک نداریم و از هم خداحافظی میکنیم. روزی که از فرداش من جایی میرم که هر یک ساعتش برام نه ساعت میگذره و هر نه ساعتش هشتاد و یک ساعت.
+ حدودا دو سال و چهار ماه از گذروندن نه ساعت از بیست و چهار ساعتِ روزهام بین آدم های مشخصی میگذره. توی این مدت آدم های زیادی اومدن و رفتن. روزهای زیادی خندیدم و بغض کردم. چیزهای خوبی یاد گرفتم. بالا و پایین های زیادی داشتم. پیشرفت های خفنی کردم و خراب کاری هایی هم داشتم! و حالا روز های آخر رسیده. روزهایی که چهارنفر با دلخوری از مجموعه جدا شدن، دو نفر سر کار جدید مشغولن، و دو نفر دیگه تا آخر این ماه با ما هستن و در نهایت هم آدم هایی که میمونیم تا اواخر ماه دیگه از هم جدا میشیم. و همه این ها بدون اینه که روی سرامیک های ۱۲۰ در ۶۰ سانتِ سفید راه بریم و باکس های بتنیِ اجرا شده و ریبون ها و لایت های سقف کاذب رو ببینیم، بدون اینکه گرین وال ها و پوسته های بتنی اجرا شده و نمای کرتین وال و شیشه های اسپندرال لابی آسانسور و پارتیشن های شیشه ای رو ببینیم، یا خط کشی های کف پارکینگ و رنگ اپوکسی روی بتن های الیافی ها و کاور ستون ها قرنیز های استیل رو...
+ یه روز یکی بهم گفت: محیط کار و آدم هاش و اتفاق هاش، فشرده شده ی یه زندگیه؛ آدم ها میان، روزهای خوب و بدی رو میگذرونن، و بعد میرن و در آخر کلی خاطره است که میمونه...
توی نت هام پیدا کردم:
بعد از روز سختی که گذروندم، از همه اتفاق های ناخوشایندش، اونجاشو تعریف کردم که فلانی اعصابش خرد شد و گفت ... سوخت! و وقتی همه گفتن اِاااا و به من اشاره کردن که توی جمع شون هستم و حواسشون به حرف زدنشون باشه، بهمانی برای جمع کردن ماجرا و با تاکید روی حرف "پ"، گفت یعنی منظورش این بوده که پولش سوخته!
یا مثلا اونجارو گفتم که فلانی میزان لات بودن منشی بیست و دو ساله ی جدیدمون رو برام تعریف کرده، که یه روز وقتی بهمانیِ چهل ساله زده زیر آواز و اون بهش گفته: ناز نفست قناری!
+ خندید و گفت پس خوش گذشته. خندیدم و هیچی نگفتم.
یکی از خوبی ها یا بدی هام اینه که با یه بالا و پایین شدن یه چیزُ رهاش نمیکنم. یکی دیگه از خوبی ها یا بدی هام اینه وقتی یه چیزُ رها میکنم، خیلی خوب رهاش میکنم.
از مشورتی که امروز گرفتم فقط اونجاش که: اولش که اومدی اینجا فکر میکردی اوضاعت اینجوری شه؟ اینقدر تغییرِ مثبت؟ یه سیبُ که میندازی بالا کلی چرخ میخوره تا برمیگرده. برو ببین چی میشه.
+ و من سیبُ میندازم بالا...
از یه جایی به بعد بود که کم کم خودم رو هم توی فعل ها و کلمه هایی که به کار میبردم اضافه کردم. مثلا دیگه نمیگفتم: میخوایین قوطی زیر سازیِ کاور ستون ها"تون" چند در چند باشه؟ بجاش میگفتم: توی نقشه های بزرگنمایی لابی آسانسور"مون" متریال پیشونی سقف راهروهارو نشون "ندادیم".
باز خوبه ۴۰ سانت اضافه ی آهن کشی های سمتِ غربِ رمپی که هر روز از جلوش رد میشمُ بریدن. اونم روزی که تعطیل بود. شاید همین ماجرا یه کم به بهبودِ بازوی دست چپم کمک کنه! سخت بود هر روز ۴ بار از جلوی یه اشتباه رد شم!
دلم میخواست بگم:
ای پرنده مهاجر
سفرت سلامت اما
به کجا میری عزیزم قفسه تموم دنیا.
به جاش یه منطقیِ کوفتیِ درون دارم که گفت:
بالاخره هر کی نظر خودشو داره دیگه.
برای یک مرد گذر از چهل سال خیلی سخته،
و برای یک زن گذر از یک سال...
+ مونولوگ سریال خانه سبز
دفعه اول بعد از ملاقاتِ دایی رفتم سمتِ تالار وحدت و غرق شدم در جادوی مقداری چوب، تعدادی سیم و دو دست و در کنارش کمی نگرانِ این بودم که گوش دادن به موسیقیِ بی کلام دوستم را اذیت کند. دفعه دوم ویزِ احمق مرا در کوچه پس کوچه ها گرداند و دقیقا از جلوی بیمارستانی که روزی دایی در آن بستری بود، گذراند. دفعه دوم با دوستی رفتم که موسیقی را میفهمید و باز هم غرق شدم در جادوی مقداری چوب، تعدادی سیم و دو دست. دفعه سوم، هیچ فکرش را نمیکردم بیماری ای بیاید که اسمش کرونا باشد و همه را خانه نشین کند، که کنسرت ها را مجازی کند، که من تنها بشینم پای صفحه ی موبایل و برای دفعه سوم غرق شوم در جادوی مقداری چوب، تعدادی سیم و دو دست. با اینکه هنوز تجربه اش نکردم ولی میدانم برای بار سوم، کنار آن جادو، نه نگرانم و نه عصبی. کمی غمگینم.
+ و باز هم: قسم به قطعه "شهرخاموشِ کیهان کلهر"، به روایتش از حلبچه، به موسیقی اش، به تئاترش...
امروز که داشتم موهامو زیر شالم مرتب میکردم، یاد این جمله افتادم که: موهاتم مثِ خودت یاغی ان.
+ رفیق اونه که با خیال راحت براش از ریختن چاییِ جوش روی چشمِ چپت بگی و اینکه اومدی دکتر! اینکه بگی رفتی لیوان کوه تو پر کردی، عصاب مصابم نداشتی و در لیوانو کوبیدی بهم! بعد قسمتِ تاشوش جمع شد! بعد از سوراخ روی درش چاییِ جوش ریخت بیرون! رفیق اونه که اینارو بگی بعد با خیال راحت قهقه بزنی که چه خنده دارم هس ماجرا! بعد اون بگه وای عالی بود! اولش که گفتی هیچ جوره با عقل جور درنمیومد که چایی؟ چشم؟! ولی الان کاملا منطقیه!
+ رفیق اون نیست که از ترسِ نگاهِ عاقل اندر سفیهش، مجبور باشی چرت و پرت سرهم کنی!
+ لیوان کوه مو که دیدی؟! :))
صدای پخش شده میگه:
شب که میشه به عشق تو
غزل غزل صدا میشم
ترانه خونِ قصه ی تموم عاشقا میشم
من میگم:
شب که میشه به یاد تو
غزل غزل صدا میشم
ترانه خونِ قصه ی تموم فارغا میشم.
بعد میگم:
اگه نامهربون بودیم رفتیم
اگه بار گرون بودیم رفتیم
شما با خاندون خود بمونید
که ما بار گرون بودیم و رفتیم!
میگن: فلان اتفاق افتاده، حواست باشه، ماسکت رو بزن.
میگم: من یه طورایی دلم میخواد کرونا بگیرم، سر بزارم به بالین، بمیرم! :|
میگن: شما چرا؟ شما جوونی.
میگم: کو جوونی؟ سرِ پیری ام!
+ و باز ماهِ تیر از راه رسید...!