دیوار های اتاق دارند حرکت میکنند، به طوری که انگار دیوار سمت راست قطب منفی یک اهنربا و دیوار سمت چپ قطب مثبت آن آهن رباست. کاش ذره ای رحمشان بیاید، کاش فقط کمی هوا...!
دیوار های اتاق دارند حرکت میکنند، به طوری که انگار دیوار سمت راست قطب منفی یک اهنربا و دیوار سمت چپ قطب مثبت آن آهن رباست. کاش ذره ای رحمشان بیاید، کاش فقط کمی هوا...!
+ اصن به نظر نمیاد قابل تکیه کردن باشه
- عوضش خیلی خوب ساز میزنه
+ خیلی خجالتی و بی دست و پا به نظر میاد
- عوضش خیلی خوب ساز میزنه
+ اصن صداش درنمیاد اینقد که بی سر و زبونه
- عوضش خیلی خوب ساز میزنه
+ شما توی دوتا شهر متفاوت با تفاوتای زیاد بزرگ شدین
- عوضش خیلی خوب ساز میزنه
+ تازه قدشم اصن به 190 و این حرفا نمیرسه
- عوضش خیلی خوب ساز میزنه
پ.ن: تا صبح هم عقلم با دلایل منطقی و غیرمنطقی بگه بدرد نمیخوره احساسم تو جوابش میگه: عوضش خیلی خوب ساز میزنه!
گفت یه آهنگه هست، میگه اندوه بزرگیست زمانی که نباشی، من همون موقع که شنیدمش با خودم گفتم اگه تو موقع سرودن این شعر پیش شاعرش بودی میگفتی؛پریدم تو حرفش و گفتم: بذار همون موقع راجبش فک میکنیم :))
+ پیرو پست قبل تر. نوشته شده در چهار فروردین 95
انتخاب سختیست بین اینکه پنج ساعت و چهارده دقیقه بخوابی و روزت را با خستگی کمتر شروع کنی، یا اینکه چهار ساعت و چهل و شش دقیقه بخوابی ولی در عوض شب را با شنیدن موزیک های جان به پایان برسانی!
نوشتن نوشته ای برای بعد از نبودنت کار سختیست، باید حواست به تک تک کلماتت باشد، به اینکه نباید "غصه" عزیزانت را "غصه تر" کنی
میگم: داروهای بدمزه عطاری مثه یه مرد واقعی طعم تلخ و کوفتی خودشو قبول داره و با افتخار اونو به رخت میکشه و تو رو مجبور میکنه بهتر بتونی بخوریشون، ولی آب هویج مثه یه آدم مرموز سعی در خوب نشون دادن خودش داره و همینه که باعث میشه حال من بهم بخوره از خوردنش!
میگه: تو خدای چرت و پرت گویی هستی! اب هویج به این خوبی!
از تئاتر متنفر بود، علاقه خاصی به لباس های مارک داشت، تکه کلامش عزیزم بود، عاشق یادگرفتن ارایش گری و طراحی ناخن و... بود، دلش میخواست مدل عروس بشه، از موسیقی سنتی بیزار بود، کلا با موسیقی رابطه چندانی نداشت، با سینما هم همینطور، اون حتی یکی از کلاس های دانشگاهش رو خم نمیپیچوند و توی کلاس جاش صندلی اول بود، او عاشق این بود که وقتش را صرف اشپزی کنه، اصلا به نوعی زن زندگی محسوب میشد، در ضمن اون عاشق پیاز داغ هم بود!
حالا در چنین شرایطی وقتی شخصی در تضاد کامل با تو روزگار میگذراند و کیفور است و تو را نیز دیوانه میخواند مسلما هنگام خرید وقتی میفرمایند: وای، عزیزم من از این مدل کیفی که براشتی 4 مدل مختلفشو دارم؛ آدم حق دودل شدن در پس دادن کیفش رو نداره؟!
میشه بری سر بنهی به بالین؟
تنها مرا رها کنی؟
ترک منِ خرابِ شب گرد مبتلا کنی؟
+ اقباس گرفته (!) از شعرجناب مولانا
توی موزه، بالای هر اسلحه که میرسیدیم برایشان نقشه ای جدا میریختیم؛ اصلا فرقی نداشت اسلحه جدید یاشد یا قدیمی، تپانچه باشد یا نیزه، تفنگ هفت لول باشد یا دو لول، سرپر قاجاری باشد یا شکاری انگلیسی، کوچک باشد باشد یا بزرگ؛ ما هرطور که بودند، متناسب با شکلشان برایشان نمایشنامه ای ترتیب میدادیم، نمایشنامه ای که وجه مشترک همه شان کشته شدن شخص x بود!
+ از موزه که بیرون امدیم سبک تر بودیم، انتقام کارهایش را گرفته بودیم انگار!
هنر، گرچه نان نمیشود
اما شراب زندگی ست ^_^
" اگر اشتباه نکنم جناب ژان پل "
گفتم اینا رو نگا، همشون کنکور ارشد دادن، گفت خب حالا که چی؟ گفتم ینی اینا خیلی به آینده امیدوارن، قهقه زد و گفت از جنبه خیلی جالبی به قضیه نگا کردی!
گفت منو ببخش، خندیدم و گفتم نه بابا، چیزی نشده که، اشکال نداره، خیالت راحت. لبخند زدم و همه اینارو گفتم، ولی نگفتم یه کم گریه کردم، نگفتم یه کم بیشتر از یه کم گریه کردم، نگفتم اصن دروغ چرا، خیلی گریه کردم...
درحالیکه خودتحویل گیری مزمن موجود در گلبول های خونم افزایش یافته تو دلم میخندم و میگم قشنگ از قیافت معلومه چقد دلت واسم تنگ میشه، البته نباید ناگفته بمونه که دل ما هم بعله :)
میشه به جای اینکه دلت شور بزنه، ماهور بزنه؟ گوشه ی ساقی نامه و و صوفی نامه و کشته؟ میشه؟ :)
رفیق جان گفت از هیچی خجالت نمیکشی،
حداقل از موهای سفیدت خجالت بکش :))
منم گفتم حرمت هیچی رو نگه نمیداری
حداقل حرمت موهای سفیدمو نگه دار :))
+ ینی امان از این چند تار موی سفید!
هنوز مدرسه نمی فتم که تصمیم گرفتم در آینده با کسی ازدواج کنم که چیزی بنام "نیاز به دستشویی" توش وجود نداشته باشه! و این یعنی اوج ایدئالیسم در یک بچه!
ادم جیگرش اتیش میگیره اونجا که شاعر میگه:
راه تاریکِ تاریک، میخانه بسته
من، تنهای تنها، غمگین شکسته
بعضی وختا باید بزنی رو شونه خودت و بگی
رفیق، بیخیال، بشین کندی کراش بزن!
دلش از بلاهایی که سر شهرش اورده بودند پر بود، نگران بزرگ شدن ما و به تبع اون مسئولیت دار شدن مون و در نتیجه بدتر شدن اوضاع بود؛
برای همین آخرین حرفش رو اینطور گفت و رفت:
بچه ها؛ گنده نباشین, گنده ها یه کارایی میکنن که من الان نمیتونم تو لفظ به کارش ببرم. شما بزرگ باشین, بزرگوار...
معلوم بود دلِ پُری دارد؛ وگرنه به پسرش یاد نمیداد که ژلوفن هیچ کوفتی نیست، که فقط برایش پسته مغز نکن، که بر و بر درد کشیدنش را نگاه نکن، که بغل تو میتواند معجزه کند...
انگار باید آرام آرام قدم زد، کنار ورودی اش، تالار وحدتش، کتابخانه دو طبقه وید دارش، مسیر پر درختش، همان درخت های هرس شده تازه جوانه زده اش، تعاونی, بوفه, سلف و رستورانش، انگار باید قدم زد در داخل ساختمان هایش، همان ساختمان های به هم پوسته و تودرتو، همان ساختمان هایی که محال بود گم نشوی در پیچ و تابش، اصلا انگار باید از شرق تا غربش را، شمال تا جنوبش را با تمام وجود نفس کشید، باید راه 10-15 دقیقه ای سردر تا دانشکده را 30- 35 دقیقه فقط قدم زد، فقط نگاه کرد, اصلا باید خاطرات تک تک فضاها را فقط برای لحظه ای مرور کرد؛
انگار به همین زودی رو به اتمام است با همه خوبی ها و بدی هایش... این دانشگاه دوست داشتنی و این دانشگاه دوست نداشتنی..
چه چسبید ابد و یک روز :)
+ترسم اینه فیلم بعدی که ببینم همه چیرو بشوره ببره پایین!
باید فاتحه فیلم یا تئاتری رو که وسطش بیننده دستشو میاره بالا و ساعتشو نگاه میکنه خوند!
پیش به سوی استفاده بهینه از تعطیلات:
ای که دستت میرسد حالی بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ حال
بن بست جاییه که خوردن صد و هفتاد هشتاد تا زیتون سیاه هم توانایی حل مشکل رو توی آدم ایجاد نکنه!
همین الان یکی باید باشه که نی تکیه داده شده به ایینه اتاقم رو برداره و بره سراغ آواز دشتی، گوشه بیدگانی، دیلمان، مثنوی و بعد اونقدر بزنه و بزنه که من آروم آروم چشم هام بسته شه
رفیق جان نظربه شو صادر میکنه و بعد میگه: اگه شک کنی کافری!
یعنی تنها حرفی که واسه من باقی میذاره خندیدن از ته دله :))
مرا هزار امید است و هر هزار *
هیچ دلم نمیخواهد تو باشی
لعنتی
* سیمین بهبانی
عجب شباهت عجیبیست بین محمود و مسعود و حامد، یکی از نوع احمدی نژادس اش و دیگری از نوع ده نمکی اش و آن یکی از نوع زمانی اش، یکی در حوزه مثلا سیاست و دیگری در حوزه مثلا سینما و آن یکی در حوزه مثلا موسیقی :|
نامبرده دارای دو لنگ نسبتا دراز است که هیچ وقتِ خدا هیچ جا به راحتی جایی جا نشد، اگر هم شد باعث رنجش دیگران شد!
با خودم گفتم میشمارم،
اگه رسید به ده تا میذارمش کنار.
شمردم،
شد چهارده تا.
یاد من تو را فراموش.
عزیزدل
دیگه از این خوابا نبینا، باشه؟
من دایی بزرگ رو یادم نیست، فلان و بهمان رو هم نمیشناسم، ولی اینو بدون که حق ندارن بیان به خوابتو بگن داریم فلان چیز و بهمان چیزو اماده میکنیم که داری میایی پیش ما. باشه؟
دیگه حس میکنم سن ام به حدی رسیده که باید برم یه گوشه بشینمو بخونم:
من اگرچه پیرم و ناتوان، تو مرا ز درگه خود مران
که گذشته در غمت ای جوان، همه روزگار جوانی ام
- هاتف اصفهانی -
پشنگ خان! خودمونیما, جنابعالی خیلی موجود لجبازی هستی، هروقت بعد یه مدت چند روزه بهت سر میزنم خیلی رفتار زشت و شنیعی با من داری
جناب؛ با ما به از این باش که با خلق جهانی