هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۳۴ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

.

- چرا هر چی بزرگتر میشیم اینجوری تر میشه همه چی؟!

+ چه جوری تر؟

- همینجوری دیگه، همینجوری که هست، همینجوری که میبینی.

+ نمیدونم

- اگه "اینجوری شدن" با سرعت بزرگ شدنمون متناسب باشه تا چند سال دیگه چیز خوبی هم میمونه واسه آدم؟!

+ بستگی داره

- اره بستگی داره الان اون نقطه ای که هستیم کجاست، یکی از اون پستی هاییه که بعدش بلندی داره؟ یا نه، فقط یه جایی هست توی سراشیبیِ پیش رو

+ باید صبر کرد

- ولی کاش میشد zoom out کرد و دید مسیر ترکیبی از شیب مثبت و منفیه یا از یه جایی به بعد فقط منفیه؟


[ + خودم       - خودم ]

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۸
نارِن° جی

.

گفت کوچه های آشتی کنون دیگه تو کشور ما پیدا نمیشه، آخه تا هر جا که میشد باید ماشین هامونو میبردیم...

+ اسپانیا

۲ نظر ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۰
نارِن° جی

.

عین پسرهایی که خودشان را به در و دیوار میزنند رفتیم کارگاه های چوب، کارگاه های ام دی اف، پیشِ رنگ سازها، برش کارها و ابزار فروش ها! انقدر رفتیم و پرسیدیم و خندیدم و خندیدند تا فهمیدیم لولا تخت و گازور چه کوفتی است و جک پمپی 200 نیوتن چقدر سفت است! مته همان دریل نیست و از مته گازور بُر چگونه استفاده میشود! دستگاه گندگی چقدر بدرد بخور است و ملامین چه قدر بدرد نخور! هر کدام از رنگهای کلر، روغن جلا و سیلر باید با چه زهرمار هایی و با چه نسبتی ترکیب شوند! کدام چوب روس سوپر است و کدام نیست، کدام سمباده لازم است و کدام نه!

و سرانجام بعد از همه این مسائل دست هایمان مثل مردهای کار یدی انجام ده بخاطر چسب ها پوسته پوسته شد، بخاطر تینر ها سوخت و بخاطر سمباده کشیدن ها زخم شد. ولی ما همچنان مثل پسرهایی که خودشان را به در و دیوار میزنند ادامه میدهیم.

 کارمان باید به نتیجه برسد :)

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۴
نارِن° جی

.

مرض کانتکت پاک کنی مرض خوبی است، میفتی به جان کانتکت های گوشی ات، پاک میکنی همه ی آنهایی را که هیچ دردشان را درمان نمیکنی و هیچ دردت را درمان نمیکنند

۲ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۱۷
نارِن° جی

.

تعریف های زیادی از کتاب های "ابن مشغله" و "ابومشاغل" نشنیده بودم. برای همین گذاشته بودمش برای وقتی که بتوانم با آن همزاد پنداری کنم

+ قبل از عید بود که خریدمشان...!

۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۳۱
نارِن° جی

.

و در کدام بهار

درنگ خواهی کرد

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

" سهراب سپهری "


+ همین بهار، مطئنا، مسلما، قطعا و حتما :)

۲ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۵
نارِن° جی

.

هر سه سرهایمان را روی گوشی هایمان خم کرده بودیم و اطلاعیه را نگاه میکردیم، مسلما اشتباهی شده که درِ سالن بسته مانده و علاوه بر آن هیچ کس آنجا نیست! در نتیجه هرکدام سعی داشتیم دلیلی برایش پیدا کنیم:


+ شاید کنسل شده یا جاش عوض شده!

+ شاید امروز پنج شنبه بیست و شیش نود و پنج نیست!

+ شاید اشتباه اومدیم و این همه مدت اشتباه فکر میکردیم اسم اینجا اینه!

+ شاید یه جای دیگه دقیقا به این اسم وجود داره و ما نمیدونیم!

+ شاید ما از یه زمان دیگه اومدیم، حالا الان یا تو گذشته ایم یا آینده!

+ شاید قراره سوپرایزمون کنن و یهو همه بپرن بیرون


و در همین حین بود که متوجه شدیم بیش از اندازه به am و pm های موبایل هایمان عادت کردیم...!

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۲
نارِن° جی

.

دست هایم توی جیب هایم بود که راه میرفتیم و به عقربه های ساعت فکر میکردم که هر لحظه به ساعت مقرر شده ی اجرا نزدیک تر میشوند ولی سالن همچنان خالیست. دلم میخواست دست مردمی که در خیابان راه میروند را بگیرم و کشان کشان ببرمشان روی صندلی ها


شب دوم در حالیکه سالن شلوغ شده بود و دست هایم توی جیب هایم بود و به تابلوهای نقاشی نگاه میکردم ته دلم میخندیدم، دیگر چیزی روی گلویم نبود که بخواهد آن را فشار دهد. حتی وقتی قرار شد جای صندلی ام را انتخاب کنم، بر خلاف دو دفعه ی قبلی بالا ترین نقطه اش را انتخاب کردم، جایی که از آنجا بتوانم مردم را ببینم، که صندلی های پر شده را نگاه کنم و باز هم ته دلم بخندم


شب اول همه چیز پر بود از نا امیدی، اما شب دوم انگار تمام شده بود غصه های دیشبش، نه اینکه فراموش شده باشد، تجربه اش بود ولی هر چه بود گذشته بود و شب جدیدی شروع شده بود، شبی که دلم با آن میخندید


انگار الان مثل همان شب اول است، من دلم تمام شدنش را میخواهد، تجربه ای است برای خودش اما من دلم شب دومش را میخواد که برسد، میدانی؟ میشود؟ لطفا؟

۲ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۹
نارِن° جی

.

چند روزی بیشتر نگذشته که در جلوی سمت راننده را بردم صافکاری تا صاف و صوفش کنند! با این حال امروز که شکل و شمایلش را دیدم سر جایم مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم! 

خجسته نامی لطف کرده و روی کاغذِ زیر برف پاک کن شماره تماسش را قرار داده و مرحمت فرموده: خوردم به ماشین شما!

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۶
نارِن° جی

.

خیلی بهتر بود اگر به جای آن ماشین گران قیمتی که حتی اسمش را هم نمیدانم با یک وانت سفید رنگ تصادف کرده بودم؛  و بجای آن راننده ای که سر تا پای ماشین را نگاه کرد و پرسید کلش یک جا چند با راننده ی دستپاچه ی وانت سفید رنگ مواجه میشدم و میگفتم اشکال ندارد یک خراش کوچک که بیشتر نیست، چندتایی از این ها رویش هست این یکی هم باشد کنار بقیه شان

۱ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۳
نارِن° جی

.

همه ی آدم بزرگ ها وقتی بچه بودند تلاش هایی برای پرواز کردن از روی مبل خانه شان داشتند و در بعضی مواقع هم احساس میکردند مسافت پروازشان افزایش یافته و به پیشرفت هایی در این زمینه دست یافته اند؟!

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۷
نارِن° جی

.

مطمئنا توی زندگی تون با آدم هایی که یک آهنگُ هی ریپیت میکننُ میکنن مواجه شدین! اونا ادم های اعصاب خرد کنی ان! 

حالا نمیدونم با آدم هایی که با یک قسمت خاص از یک آهنگ این کارُ میکنن هم برخورد داشتین یا نه! به نظر میاد اونا از ادم های دسته ی اول هم اعصاب خرد کن تر باشن!

+ متاسفانه نامبرده از اعضای اعصاب خردکن ترِ دسته ی دومِ



۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۵۳
نارِن° جی

.

به تصویر کشیدن خانه ی مدرن، حرکت بر روی چیزهایی از قبل تعیین شده، انسان هایی اتو کشیده، فضایی کاملا ماشینی در مقابل زندگی در فضایی شلوغ، خانه ای قدیمی، انسان های پر شر و شور، و به طور خلاصه زندگی ای شیرین تر...


+ mon oncle

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۰
نارِن° جی

.

از آخرین

 شب زنده داری ها،

تند تند قهوه خوردن ها،

 فولدر لول گوش کردن ها،

 استرس ها،

 قرمز شدن چشم ها،

یکهو خندیدن ها،

پروژه ها،

چلیک چلیک موس ها

و سختی کشیدن ها 

در دوره ی کارشناسی


+ و چه حس عجیبی است پشت تک تک این آخرین ها...

۱ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۳۴
نارِن° جی

.

چند روزیست که زندگی نامبرده در نشستن پشت لبتاب و گرفتن موس و شب زنده داری ها و صبح زود بیدار شدن ها خلاصه شده است. حتی شنیده ها حاکی از این است وی تحت فشار های ناشی از کار، ناگهان قهقه سر میدهد و گاها کلماتی عجیب و بی معنی از دهانش خارج میشود و در بعضی موارد نیز ناله ی ای دورَ￷￶￵ه ای دورَه!

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۱۶
نارِن° جی

.

هرچند زمان طولانی کلاس های آکادمی طاقت فرسا بود، اما نامبرده  دلش تنگ میشود برای همین کلاس های طاقت فرسا.  برای ده ساعتی که اکثرا با رفیق جان مشغول خوردن پاستیل، چوب شور، شکلات تلخ، لواشک و انواع و اقسام تنقلات بودیم، برای ریسه رفتن ها و خندیدن ها، برای کافی میکس های بدمزه ی بین آنتراک توی سینما، و در مجموع برای همه ی لحظات خوبِ کلاسِ طاقت فرسا :)

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۶
نارِن° جی

.


اگرقرار بود برای این عکس یه متن بنویسین، اون چی بود؟!

۶ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۸
نارِن° جی

.

+ اوضاع مرغ سحری شده...

- نه، از اونم بدتر

 

"دیالوگ سریال خانه سبز"

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۵
نارِن° جی

.

و قسم به جادوی کتاب...

۱ نظر ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۴۸
نارِن° جی

.

+ حرف، حرفِ زلزله ی تهران بود، پوسته هایی که خیلی وقت است دوره ی بهم رسیدنشان گذشته، که انرژی زیادی ذخیره کرده اند؛ که چندین سال قبل با استخدام یک تیم خارجی قرار بر این بود پیرامون مساله اقداماتی صورت بگیرد، که پس از تکمیل اطلاعات، کاری جز سکوت در این رابطه انجام نشد...

+ حرف، حرفِ زلزله ی تهران بود، اینکه باید دعا کرد همان لحظه های ابتدایی زلزله جان دهیم، که انتظار رسیدن کمک میتواند بیهوده باشد، که کمک رسانی بعد از اتفاق افتادن آن فاجعه بسیار بسیار دشوار اشت، که زمان بر است، که ممکن است روزهای آخر عمرِ عده ای زیر آوار کنار چندین و چند جنازه سپری شود...

+ حرف، حرفِ یک اتش سوزی بود، حرفِ اوار شدن یک ساختمان پانزده طبقه، حرف حرفِ مدیریت بود، حرف حرفِ درد بود، حرف حرفِ پلاسکو بود...


خبر نوشت:

 در انتهای گزارش حاصله توسط تیم خارجی نوشته شده بود:

درصورت وقوع زلزله تهران، بزرگترین فاجعه بشریت اتفاق میافتد.

۳ نظر ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۳
نارِن° جی

.

جناب نورمن فاستر هم با طراحی پل میلینیوم لندن ￷(￶￵ ملقب به پل جنبان ￷) به نوعی گند زد￷￶￵￷￵￷￵￶￷, هرچند که بعد ها با تعبیه میراگر ها مشکل پدیده ی تشدید حل شد اما بار ها و بار ها گفت کاش این پل جز سوابق کاری من نبود

۰ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۹:۵۵
نارِن° جی

.

￵مادر بزرگم در حالی که چشمش را با گوشه ￶￵ی روسری اش پاک میکند موبایل صفحه  لمسی اش را نگاه میکند￷￵￷￶￵￷￶￵￷￶￵ و آهسته آهسته قربان صدقه ی نتیجه ی دوماه ی ندیده اش میرود￸￷: ￶￵این دختر￷￶￵, دختر￷￶￵￷￶ مائه￷￶￵, خوشگل مائه, عزیز مائه...


￶￵و برای بار هزارم لعنت به همه ی فاصله های دنیا

۳ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۲
نارِن° جی

.

در حالیکه نامبرده چشم به آکواریوم روبرویش دوخته بود گفت:

بنظرت من اگه حیوون بودم چی میشدم؟

نچ، نمیخواد بگی، خودم میگم، 

مطمئنا حلزون بودم!

بببین چقد لشه!

۲ نظر ۱۵ دی ۹۵ ، ۱۰:۰۱
نارِن° جی

.

و قسم به بوی کارگاه چوب ^_^

۱ نظر ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۹:۲۳
نارِن° جی

.

گفت ازدواج مثه یه هندونه سر بسته اس،

ولی فقط باید توجه داشته باشی 99% هندونه هاش کرموئه!

۱ نظر ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۰
نارِن° جی

.

گفتم وقتی میخوایی کاری کنی از خودت بپرس که چی؟

در جواب جوابی که به خودت میدی باز بپرس که چی؟

دوباره و دوباره این کار رو تکرار کن

اخرش یا به یه چیز عالی میرسی یا یه چیز واهی

 اگه عالی بود ادامه اش بده

 اگه واهی بود همونجا ولش کن


+ باشد که خودمان هم یادمان باشد!

۱ نظر ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۷:۴۱
نارِن° جی

.

+ خب، در مورد بچه دوم فکری نکردین؟

- نه حاج خانوم، همین یکی رو دیونه کردیم بس بود!


" از شنیده ها "

۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۶
نارِن° جی

.

و قسم به آرامش شب های طولانی...

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۶
نارِن° جی

.

بعضی وقت ها "حرفم نمیاد"

ولی امان از وقت هایی که "نوشتنم نمیاد"

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۰
نارِن° جی

.

میفرمایند: از بک گراندهایی که واسه موبایلت میزاری خیلی خوشم میادآ، اینم که اصن انگار خودتی البته بالاییه نه ها، پایینیش!

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۸
نارِن° جی

.

و قسم به بوی گل نرگس در شب
۱ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۲
نارِن° جی

.

بعضی وقت ها میون بازی ها و خنده ها و بپر بپرها، بعضی از بچه های کوچیکِ پروشگاه "مامان" صدات میزنن...

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۱
نارِن° جی

.

مقاله های زیادیست از پیش بینی وضع زندگی، کره زمین و اختراعات سال های آینده. هروقت آنها را میبینم یاد تصویر سازی هایی می افتم که در سال 1900، سال 2000 را پیش بینی کرده اند.  تصویر سازی هایی که حداقل در من حس سادگی و رویا پردازی های دوران کودکی را یاداوری میکنند، که بعضی هایشان اتفاق افتاده ولی نه به پیش پا افتادگی تصویر ها، و بعضی ها هنوز هم اتفاق نیفتاده

+ به این فکر میکنم که آیندگان چه حسی با دیدن مقاله های ما دارند؟!





۱ نظر ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۶:۴۲
نارِن° جی

.

درحالی که ابروهایش توی هم گره خورده یک لبخند زیر پوستی میزند و یک گوشه ی لبش بالا میرود! اصلا از همین لبخند یک وریش معلوم است لذت میبرد از کاری که انجام میدهد... فقط حیف که خدا موقع خلق این آدم گزینه کپی پیست اش را به کار نینداخته بود


+ لابلای نت های موبایل پیدایش کردم، ولی حیف که یادم نیست مرجع ضمیر "ش" در این مطلب به چه کسی برمیگردد...!

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۸
نارِن° جی

.

کاش هیشکی کارش به اونجا نکشه که هی دشتی گوش بده، اونم با نی...

۱ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۶
نارِن° جی

.

همانا دود عود زیر نور افتاب از عجایب است

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۱
نارِن° جی

.

یکی از دیالوگ هایی که روی صحنه رد و بدل شد این بود:

ممکنه من برای آدم های اطرافم به درد بخور نباشم! ولی برای خودم آدم به درد بخوری هستم!

+ فکر کنم اگر میم جان روی صندلی کناری نشسته بود میزد روی پامو میگفت: اینو نگا! مثه توئه!

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۵
نارِن° جی

.

سنتور ها توی بهشت مشکل کوک ندارن! هروقت بخوایی از دستگاه شور بری سراغ ماهور، و بعد بری سراغ همایون نیازی به آچار نداری. اونجا هیچ لایی مشکل درست نمیکنه، اونجا در آن واحد روی هر سه پزیسیون هم لای کرن هست، هم بمل، هم بکار

پ.ن: ذهن نویسنده ی جفنگ گو خسته اس، سرما خوردس، کلافه اس، خوابالودس!

۱ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۰
نارِن° جی

.

چه قد خوب گفت استاد علیزاده:

اینارو که نمیشه جدا کرد، این همون تاریخه، سی و سه پل که نمیاد بگه به من اجازه بدین من اینجا باشم، هست.

۱ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۱
نارِن° جی

.

خواب های من پند اخلاقی دارن! 

مثلا دیشب فهمیدم باید با کسی ازدواج کنم که اونقد دوسش داشته باشم که حاضر باشم بره و برسه به باشگاه کوفتیش و من بمونم و نرسم به کلاس خطاطی نازنینم. 

بمونم و برسم به آشپزی!

۳ نظر ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۷
نارِن° جی

.

+ هنوز فیلم شروع نشده بود که:

در رعناترین پوزیشن ممکن قرار داره، یعنی در حدی که رعنا تر از این توی کل دنیا وجود نداره! یعنی اصن من چی بگم که زبونم قاصره از این همه رعنایی!

+ فیلم شروع شده بود که:

نگا، نگا! چه قد رعنایی! چه لباس مردونه ی چارخونه ی استین برگشته ی قشنگی! چه ته ریشی! چه ساعتی! چه موهای ساده ای! چه شلوار جین ساده و قشنگی! چه بر و رویی! چه رعنایی!

+ میم جان شاید فرصت شنیدن یک دیالوگ هم نداشت! ولی از دست نامبرده کاری ساخته نبود! از بچگی این موجود رو تنها مرد جذاب دنیا میدونست!

۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۱
نارِن° جی

.

نامبرده کسی است که وقتی استادش میپرسد 12+6 چند میشود با کلافگی سر تکان میدهد و انگار که میخواهد مگسی را از خود دور کند دستش را روی هوا میچرخاند میگوید چه میدانم!

یا هر بار بعد از کلی تمرین برای امضا، وقتی موقع اش میرسد جایی را امضا کند آن را به بدترین شکل ممکن انجام میدهد، انقدر بد که طرف سرش را میرد بالا و یک نگاه عاقل اندر سفیه به کل هیکلش میاندازد!

یا بدتر از آن، وقت هایی که گند میزند لبش به یک لبخند بزرگ باز میشود!

به طور کلی نامبرده در برخورد اول یک موجود خنگ به نظر میرسد و متاسفانه علم آنچنان پیشرفت نکرده که داروی خنگی موضعی تحویل جامعه بدهد!

۲ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۶
نارِن° جی

.

یک عکس مال وقتی که من و دوتا پسرخاله توی حیاط شان روی دوپا نشسته ایم و با اردک هایشان بازی میکنیم، عکس دیگر مال وقتی است که شب شده ولی با عینک افتابی و یک شلوارک قرمز روی یک صندلی پادشاهانه تکیه داده ام. 

این عکس ها را توی خانه شان گرفته بودیم، از جاده ی فیروزکوه رفته بودیم و توی راه کلی دوغ گدوک خورده بودیم.از دوستان خانوادگی بودند، یک خانواده ی کاملا معمولی، با خانه ی کاملا معمولی، و درنهایت با روابط کاملا معمولی.

 آدم به فکرش هم خطور نمیکند آن اتفاق های صفحه ی حوادث برای کسی بیفتد که وقتی بچه بودی توی خانه شان رفتی، عکس گرفتی، و کلی خاطره ساختی، آدم باورش نمیشود بشنود: راستی، خبر قتل فلانی رفت روی سایت های خبر گزاری!

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۸
نارِن° جی

.

از تمام آیتم های مربوط به "آمار و گزارش ها" قسمت "عبارات جستجو شده" اش برایم جالب است، مثلا اینکه یک نفر از سرچ کلمه "anything" پایش به اینجا باز شده!

۲ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۵۲
نارِن° جی

.

شهریور 91 بود که نه دلم می آمد رتبه ی هفت هزارم را روانه ی دانشگاه آزاد (آن هم رشته ای که دوستش ندارم)  بکنم نه دلم می آمد دل بکنم از تهران عزیزم.  آن موقع از آن مدل احمق هایی بودم که فکر میکردم زندگی فقط در تهران زندگی است، اصلا فکر میکردم ادم های شهرهای دیگر در همه چیز چند درجه ای از ساکنان تهران پایین تر اند!


شهریور 95 است و من دلم قنج میرود برای این شهر، اصلا دلم قنج میرود برای زندگی نکردن در تهران، دیگر حتی چند ماه به چند ماه هم دلم برای آب اناری روبروی گلدیس تنگ نمیشود


+ چقدر خوب است که من دیگر آن احمق کوچولوی سابق نیستم!

۷ نظر ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۰
نارِن° جی

.

چهارم دبستان بودم. خونه ی خاله حسابی حوصله ام سر رفته بود، یادم نیست چطور از انباری شان سر در اوردم ولی وقتی از پله ها بالا می آمدم جلد اول کتاب هری پاتر دستم بود.

همه چیز از همان موقع شروع شد، من تبدیل به یک خوره ی کتاب شده بودم، خوره ی کتابی که بقیه از دستش عصبانی میشدند بس که سرش به کتاب هایش گرم بود، خوره ی کتابی که عشقش شهرکتاب و رسیدن اریبهشت و رفتن به نمایشگاه کتاب بود.

پیش دانشگاهی بودم که دیگر آن خوره ی کتاب قدیم نبودم، دیگر فقط آن مدل کتاب هایی دستم میماند که حاضر بودم شب تا صبح بخاطرشان نخوابم، بقیه ی کتاب ها نصفه و نیمه کنار گذاشته میشد.

دلم برای آن موقع ها و خواندن پشت سرهم کتاب ها تنگ شده، میشود چند تایشان را که به نظرتان آدم دلش نمیایید تا رسیدن به خط آخرش زمین بگذاردش را معرفی کنید؟!

۶ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۴
نارِن° جی

.

هندزفری داشت توی گوشم میخواند: 

 مشت میکوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هوااااااری بزنم

(استاد شجریان-شعر فریدون مشیری)

که استاد گفت دلم میخواهد نظرتان را درمورد این کلاس بدانم، من هم که به تنگ آمده بودم از کارهای ایشان در تبعیض های بین بچهای شبانه و روزانه در واحد دادن، استاد دادن، حذف کردن واحد ها پس از انتخاب واحد، به گند زدن تابستان مان بخاطر بی نظمی هایش و... شروع کردم به نوشتن شعری که توی گوشم زمزمه میشد.

هرچند جلسه بعد نبودم اما شنیدم که نظرها خیلی اذیتش کردند! و آن هایی که از همه بدتر بود را سر کلاس خوانده، که در این میان سر یکی از نظر ها بغض هم کرده، گویا یک نفر برایش شعری نوشته بود که یکی از بیت هایش این بود:

میخواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایش به شما هم برسد

+ میدانم ته بی رحمی است ولی هروقت این تصنیف را میشنوم ته دلم قنج میرود از کاری که کردم و بعد میترسم از این همه بی رحمی ولی باز هم نمیتوانم جلوی دلم که قنج میرود را بگیرم!

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۸
نارِن° جی

.

 این هفت ساله شدنشان باید برایشان خیلی لعنتی باشد، باید یک دفعه بزرگ شوند چون آنجا دیگر خبری از دخترهایی که بروند برایشان لاک بزنند نیست، در آنجا اسباب بازی هایشان را کف اتاق پخش نمیکنند،  به اندازه ی قبل شهربازی نمیبرنشان، اصلا ادم ها دیگر به اندازه ی قبل دوستشان ندارند چون دیگر به انداره ی قبل کوچولو و تو دل برو نیستند! در عوض آنجا دخترهایی میروند که مینشینند و با بچها از درس و مدرسه صحبت میکنند، در آنجا بجای اساب بازی کتاب و دفتر کف اتاق هایشان پهن است، بیشتر جلوی تلویزیون مینشینند تا اینکه بدوند و توی سر و کله هم بزنند، آنجا باید یک دفعه بزرگ شوند، هیچ چیز تدریجی در کار نیست، چون آنجا اسمش مرکز بزرگ ترهاست!

+ پرورشگاه شک آور بود، بچه ها نصف شده بودند، آنهایی که رسیده بودند به هفت سال را فرستاده بودند یک مرکز دیگر، خیلی از خواهر برادر ها از هم جدا شده بودند...


۱ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۹
نارِن° جی

.

بعد از به هوش آمدنم شاید یک ساعتی میشد که مدام در حال چرت و پرت گویی بودم، آن هم فقط در مورد سنتور! درواقع از پرستارها میخواستم سنتورم را روی تخت کناری بگذارند، رویش پتو بکشند که سردش نشود، بعد هم آهسته آهسته نازش کنند! حتی اصرار داشتم مضراب هایش را هم بیاورند تا  برایشان مقدمه ماهور میرزا حسین قلی بزنم! بلند بلند برایشان میخواندم می می فااااا سل لااااا سل! دیگر خلاصه انقدر در مورد سنتور صحبت کردم که خودم هم احساس کرده بودم دارم زیاده روی میکنم، برای همین از پرستار هاخواستم تمبکم را هم بیاورند بگذارند روی تخت کناری تا یک موقع حسودی اش نشود به این همه توجه درمورد سنتور!

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۰
نارِن° جی

.

از همان بچگی اصطلاحا "بد مریض" بودم. مثلا واکسن کلاس اولم را که زدم یک هفته ی تمام روی تخت افتاده بودم.  حالا دقیقا مثل همان موقع ها افتاده ام و به گذر زمان نیاز دارم. میدانی؟ من کلا از همان بچگی بد مریض بودم...!

۳ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۰
نارِن° جی