گفتم زیر بارِ وام دارم له میشم! گفت تویاین اوضاع با همین وام گرفتناس که میتونی یه کم خودتو بکشی بالاتر! گفت الان از این کارا نکنی کی بکنی؟ مثلِ آب روی آتیش بود! آرومم کرد :)
گفتم زیر بارِ وام دارم له میشم! گفت تویاین اوضاع با همین وام گرفتناس که میتونی یه کم خودتو بکشی بالاتر! گفت الان از این کارا نکنی کی بکنی؟ مثلِ آب روی آتیش بود! آرومم کرد :)
هفتِ مردادِ چهارصد و چهار در حالی که به سمتِ کوچ میرفتیم، پادکست صدای خونه ی عادیو پادی رو گوش میکردیم و لبخند میزدیم. در نهایت گوشِ جان سپردیم به:
خونه آخرین پناهِ واسه ی خستگی هام
خونه آخرین امیدِ واسه دلبستگی هام
و من در هفتِ مردادِ چهارصد و چهار کلیدِ "کوچی جا" ی عزیزمُ تحویل گرفتم، کوچی جایی که با همه کم و کاستی ها و عیب و نقض هاش برای من دوست داشتنیه ^_^
+ حسِ عجیبیه، اینکه کسی به سزای چیزی برسه که تو سال ها خواسته بودی! حالا نه به اون شکلی که مغز کوچولوی من سناریو مینوشت، به شکلی که اصلا به مغز کوچیکم خطور هم نمیکرد!
+ حسِ عجیبیه، فکر اینکه این همه سال گذشت و تو همیشه فکر میکردی یه جای مفهومی بنام عدالت بدجور میلنگه اما حالا میبینی که زمین گرده، خیلی گرد!
برای منی که منش مادربزرگ طورانه دارم و اکثر خواننده های مورد علاقه ام دیگه نیستن که آهنگ جدید بخونن، اونجاهایی ذوق میکنم که یهو یه آهنگ قدیمی از یه خواننده قدیمی پیدا میکنم! مثل الان که هی پشت سر هم آهنگ بتی رو میزارم رو ریپیت که هی برام بخونه "برای یه لیلی شبیه من تو عاشقترینی تو مجنونی" و بعد باهاش حال کنم کلی :)
بین همه این وقتایی که حسِ "پیشونی تو ایرانی" دارم، دروغ چرا؟ یه وقتایی هم خیلی حال میکنم که توی این مرز و بوم بدنیا اومدم و زبانم این زبانِ. یکی از اون وقتا وقتیه که صدای هایده پخشه که داره میخونه: وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد، انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد...
از سری نعمت های بزرگ زندگی اینه که توی ترافیک پای چپتُ بزاری روی لبه کناری در، بعد آرنجتُ بزاری بالای زانوت، بعد دستتُ بزاری زیر چونه ات و آهنگِ وقتی میاد صدای پای هایده رو گوش کنی و به ساختمونای شهرت نگاه کنی و نیاز به گرفتن هیچ کلاچ و تعویض دنده ای نباشه :))
یه جورِ جذابی ان صبحایی که تو ماگم چایی میریزم تا تو ترفیک پشت فرمون بخورم!
نیمه اول چهارصد و دو درگیر امید ها و ناامید شدن های بسیارِ کاری بودم. نیمه دومش انگار پیدا کردم راهُ. درواقع چهارصد و دو همون پنج سالِ بعدی بود که از سالِ نود و هفت درموردش صحبت میکردم...
+ به امیدِ نیمه اول و دومِ جذابِ چهارصد و سه :)
روزهای تنبلیِ دلنشینی دارم! بعد از سه ماه خواندنِ مداوم و استاد بودنی که بسیار دانشجو بودن هم داشت، حالا با خیال راحت دراز میکشم و فیلم میبینم و حواسم هست که دوباره لپتاپ نخوره به دماغم!
+ روز آخرِ خود را در محضر جناب نامبرِ وانِ ایران چگونه گذراندید؟!
- هی شهرام شپره گوش کردیم هی ریز ریزکی باهاش خوندیم و هی زیر زیرکی خودمونو جونبودیم و هی بی صبرانه منتظر رسیدنِ عقربه کوچیکه به عدد پنج و عقربه بزرگه به عدد صفر بودیم :)
و بسیار نزدیک شدن به لحظه های بسیار مقدسِ:
من دیگه شما رو نمیبینم
هووشت هووشت هووشت :))
قسم به عینک دودی ای که نیمه ی بالاش تناژ آبی رنگ داره و نیمه پایینش تناژ صورتی رنگ. آبی های آسمونُ آبی تر میبینم و خاکی های زمینُ خاکی تر. قشنگی های همه چیُ چند برابر میکنه :)
قسم به هوای خُنَک
قسم به فصلِ نارنگی و خرمالو
قسم به رنگِ نارنجی
قسم به راندوی غروبی که زده به آسمون
قسم به مهر :)
قسم به دیدنِ رفیق جان های چندین و چند ساله :)
قسم به یادآوریِ خاطراتِ چندین و چند ساله :)
+ زندگی رنگ گرفته، از وقتی که پارت تایم شدم :)
+ بیا و برای همیشه بچسب بهش. بیا و گولِ وسوسه های اغواگرانه رو نخور خوهشا! بیا و از رنگِ زندگی لذت ببر. بیا و دوباره خاکستریش نکن خواهشا!
+ و قسم به فلسفه اگزیستانسیالیسم.
چند روزه جوری به شدت و پشت سر هم آهنگِ نگو نمیامِ هایده رو گوش میکنم که حتی اونجاش که میگه "یه قمری توی ایوون داره لونه میزاره، میگن اومده کاره" رو هم درست میخونم باهاش! :))
اسم اپیزودش رو گذاشته کُتِ طنزهای هانِمید!
و من خوشحالم که بعد از چند سال دارم میرم تو کُتِ طنزهای هانِمید :)
+ فقط جای تو سبز، مادربزرگی.
قسم به عصرِ یکشنبه ای که عصرِ چهارشنبه است!
قسم به عصرِ سه شنبه ای که عصرِ چهارشنبه است!
قسم به عصرِ چهارشنبه.
قسم به کارِ پارت تایم :)
قسم به سفر پر از دیدنی های قشنگ.
قسم ب آف شدنِ ذهنِ پر دغدغه بعد از دیدنِ دیدنی های قشنگ.
شدم مثل اونموقع ها که با رفیق جان فکرِ "زاسا" مون افتاده بود تو کله مون،
همون موقع ها که فکرشو تبدیل کردیم به واقعیت :)
توی شهرِ آسمونِ پر دود بودم اما انگار تو شهر ستاره هام. اسمش سالن مولوی بود اما انگار من توی پلاتو صنعتی ام. سال ۱۴۰۲ بود اما انگار من برگشته بودم سال ۱۳۹۲. توی این ۱۰ سال خیلی چیزا خیلی عوض شده اما من یه بار دیگه تجربه کردم همون حسِ ۱۰ سالِ قبلُ و به رسمِ منِ ۱۰ سالِ قبل: و قسم به تئاترِ لعنتیِ عزیزِ دل :)
+ امشب بیشتر از هر کسی جای دوستی خالی بود که اینقدر دوست بود که اسمش بود رفیق جان، که بعدش بشینیم تو ماشینُ هیچی نگیم تا قشنگ بشینه تو جونمون. و لعنت به گذرِ ۱۰ ساله ی زمان که چقدر عوض میکنه همه چیزُ.
و لحظه ی جذابِ لفتِ دِ گروپ از همه ی گروپ های دات طوری: دات آی تی، دات دیلی ریپورت، دات آرشیتکت، دات کوفت! دات زهرمار! :))
+ اول نگران شدم و فکر کردنم نکنه مجبور شده باشه ازدواج کنه؟ نکنه دلش نخواد؟ نکنه پیر باشه؟ نکنه معتاد باشه؟ پرسیدمُ شنیدم که شوهرش آدم سالم و اهل کاریه.
+ بُغضی شدم از خوشحالی ای که میدونم تو دلشه، که میدونم بعد از همه ی سختی هایی که کشیده، بعد از همه سال هایی که حتی یه حامی نداشت و توی پرورشگاه بود حالا قراره جایی زندگیکنه که بهش میگه "خونه"، نه "مرکز"
+ و هرچند فقط ۱۰ سال از من کوچیکتره اما حس کردم بچه ای دارم که داره عروس میشه، و بعد تهِ زندگیشُ مثل تهُِ قصه های قشنگ فرض کردم. از همونا که با خوبی و خوشی تا آخر عمر... :)
حافظ بهم گفت:
همای اوج سعادت به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بوَد که قرعه دولت به نام ما افتد ♡
هر چند بیشتر و بیشتر آدم ها، مخصوصا و مخصوصا توی این دوره، در مقابل همچین مساله ای میگن
it's not a big deal, just do it!
اما من خوشحالم که فکر کردم دوست دارم در حقم این کارُ انجام بدن؟ و وقتی در جوابش گفتم نه، به این نتیجه رسیدم که من هم انجامش نخواهم داد. هرچند ممکنه بقیه این کارُ در قبال من انجام بدنُ من هیچ وقت نفهمم، اما مهم اینه وقتی به پارتی که مربوط به خودمه نگاه کنم هیچوقت احساس ناخوش آیندی نخواهم داشت و میدونم همیشه اونی بودم که باید. هرچند اگر دیگران اونی نباشن که باید...
+ و من با وجودِ همه قطره های شوری که از دو طرف صورتم میریزه پایین، با وجود همه دل شکستگی هایی که میدونم در پیشِ روست، خوشحالم که بر خلاف بیشتر و بیشتر آدم ها گفتم
it's a big deal
و انجامش نخواهم داد :)
و قسم به هفتاد و پنج دقیقه پیاده رویِ امروز. هرچند شروعش از عصبانیت سرچشمه گرفت ولی ادامه پیدا کرد با دیدنِ خونه های قدیمیِ باصفا و ختم شد به فانِ گشتن توی کوچه پس کوچه های قشنگ اونم بدون نگاه کردن به هیچ مسیر یاب و تابلو، تا حتی معلوم نباشه تهِ این کوچه بسته است یا راه داره به یه کوچه ی دیگه :))
قسم به گوش کردنِ پادکست بعد از دیدنِ فیلم و سریال. مثل چند بار دیگه نگاه کردن به اون فیلم و سریال از دریچه چشم دیگرانه.
میگم پلاگینی که فلانی گذاشته توی شِیر خیلی باحاله. وقتی چندتا پروژه رو با هم باز میکنی، هر پروژه توی سربرگ رنگ مخصوص خودش رو میگیره و دیگه آدم قاطی نمیکنه. بعد تازه آدم شاد هم میشه! میگن تو همینطوری که نشستی پشت کامپیوتر یهو واسه خودت میخندی! تو دیگه لطفا بیشتر از این شاد نشو! این شادیارو بزار واسه ما!
+ جذابیت این روزای سرکارم شده گوش کردن به کتابِ صوتی قصه های مجید. این قصه، هم خنده عمیق میاره رو لب هم اشکِ حلقه زده توی چشم. بنظرم از سادگی و خلوصِ شخصیت هاشه که اینقدر حسِ شادی و غمُ منتقل میکنه و باعث میشه حالتِ خل و چل مآبانه به من بده! :))
گفت همیشه یک حسادتی تو دلم نسبت به اونا که این کار رو انجام دادن خواهم داشت. سر تکون دادمُ تو دلم راضی بودم که هیچ وقت حسادتی نسبت به اونا که این کارو انجام دادن نخواهم داشت. آخه چطوری میشه حسادت داشت نسبت به کسایی که معلوم نیست تو اعماق وجودشون چه حسی رو دارن با خودشون حمل میکنن؟
اگه یکیاز همین روزا توی خبرا خوندین بزرگراه و خیابون زیر پای یکی پیچید ولی اون باهاش نپیچید و جان به جان آفرین تسلیم کرد؛ ممکنه من باشم که غرقِ قشنگی های آسمون شده!
+ بعضی صبحا آسمون خیلی قشنگه :)
قسم به طیف های زرد و نارنجی و قرمزِ درختای پاییز. البته درسته که من ندیدمشون و بجاش طلوع خورشید، بالا اومدنش تا وسط آسمون، غروب دوباره اش و شب شدن رو از پشت پنجره ی اتاق دیدم اما باز هم قسم به این طیف رنگیِ درختا :))
شاید تخم اولیه ی این علاقه توی جشنواره موسیقی نواحی کاشته شد. همونجا که داورها سوال میپرسیدن و نوازندهها با موسیقی جواب میدادن. همونجا که با مقنعه و تخته شاسی هامون میرفتیم که بعدش بریم دانشگاه. همونجا که میگفتیم بزار این یکی هم بزنه بعد میریم و وقتی اون میزد باز هم جمله ی قبل رو تکرار میکردیم. بعضی از موسیقی نواحی ها واقعا لعنتین. از نوع عزیزدل البته.
الان که به مسیر نگاه میکنم خوشحالم که اون هفت ماهِ سختُ از پونزده شهریور نود و هفت تا بیست و پنج فروردین نود و هشت، با اون موقعیت کاری سخت توی کارگاه تحمل کردم و گذروندم روزایی که دلم سخت میشکست از کاری که میکردم. خوشحالم که از بیست و پنج فروردین نود و هشت تا هفده دی نود و نه توی همون کارگاه بودمُ چیزایی رو تجربه کردم که جبران کرد اون هفت ماهِ سختُ. و حتی خوشحالم که گولِ وعده وعید هایی رو خوردم که نذاشت برم کارگاه جدید و در نهایت این کار باعث شد از شش بهمن نود و نه تا سی اردیبهشت چهارصد از یه دفتر سر در بیارم. خوشحالم وقتی گفتن میخوایی پروژه رو با فلان نرم افزار انجام بدی سرِ تائید تکون دادم و خوشحالم سر تکذیب نشون دادم هر وقت که گفتن اگه کار توی محیط این نرم افزار برات سخت شد بگو نرم افزار رو عوض کنیم. حتی خوشحالم اتفاقات تلخ طوری رقم خورد که رفتنِ هر چه سریع تر رو به موندنِ اونجا ترجیح دادم و بیشتر از اون توی باتلاقِ رفتارهای خودبرتربین گیر نکردم. و بعد توی همون حول و حوش از کارگاه قدیمی زنگ زدن که کارهای مهاجرت فلانی درست شده و ما به فکر تو افتادیم که بیایی جاش. و بعد یک روز قبل از قرارِ صحبت های اصلی زنگ زدن که روند نیرو گرفتن شرکت عوض شده و لازمه اول دفتر مرکزی تائید کنه. برای همین باید رزومه میفرستادم و برام بدیهی بود رزومه ی کاغذیِ ضعیفِ من، بعنوان فلان نیروی فلان شرکت رد میشه و خوشحالم که رد شد و باعث شد از بیست و پنج خرداد چهارصد تا چهار مهر چهارصد برم توی یه دفتر مسخره و جایی پر از خاله زنک بازی! اما جایی که باعث شد نرم افزاری که دفتر قبلی دست و پاشکسته یاد گرفته بودم بهتر و بیشتر یاد بگیرم. و بعد خوشحالم که از ده مهر هزار و چهارصد تا نمیدونم چندمِ چه سالی اومدم توی یه دفتر معتبر. هرچند نمیدونم اینجا اوضاع خوب پیش میره یا نه، اما اینو میدونم الان که به مسیر طی شده نگاه میکنم خوشحالم. و امیدوارم مسیر طوری پیش بره که هر وقت بهش نگاه میکنم خوشحال باشم :)
یه کلمه ای هست توی زبان یونانی: Nepenthe که یعنی داروی غمزدا، کسی یا چیزی که غم و غصه را بزداید، کسی یا چیزی که باعث شود غم یا رنج را فراموش کرد.
+ این آدما تو زندگی نعمتن، یه نعمتِ گنده :)
+ و تموم شد سریالی که کلیت ماجرا خیلی منو یاد من مینداخت و یه جورایی سرنوشتش رو برام مهم میکرد. و من دو قسمت آخر فقط اشک ریختم از ذوق اینکه چه قدر خوب همه چی همونجاییه که باید!
well, you know, you can't have everything, so you gotta ask yourself what makes you the happiest and just go all in for what's most important. that's my new thing