یکی از قشنگی های این دنیا پادکست هاشه ^_^
و قسم به قطعی برق وقتی سر کاری و ساعت چهار رو نشون میده! و تو درحالیکه ابراز تاسف میکنی و دلت غرق خوشحالیه وسایلت رو جمع میکنی و میری! :))
گفت بهشتم اینطوری نیست.
هر چند که بعدش تبصره داشت؛
ولی خب بهشتم اینطوری نیست :)
قسم به اون دایره کمرنگ که ظاهر میشه، به اون رنگِ سرخ که توش میپیچه و هی پر رنگ و پر رنگ تر میشه و بالا و بالا تر میاد. قسم به باد خنکِ دریا که میخوره توی صورتت و گرمای خورشید که میپاشه روی پوستت. قسم به انعکاس نورِ زرد توی آبیِ دریا. قسم به طلوعِ کنارِ ساحلِ مه گرفته...
و قسم به یکی دو جمله هایی که مینویسمُ با " قسم به" شروع میشن. توش پر از بویِ زندگیه...
و عجیبه اگه منِ همیشه فراری از رانندگی بگم:
و قسم به رانندگی! ولی:
قسم به رانندگی توی جاده ی باریکِ پر پیچ و خمِ دو طرف سبز...
یه چیزی تو سریال فرندز هست که بعد از رسیدن به قسمت آخرش، آدم نمیتونه در برابر دوباره ندیدنش مقاومت کنه؛ همون چیز تو کتاب پیرپرنیان اندیش هم هست که بعد از رسیدن به صفحه آخرش، آدم نمیتونه در برابر دوباره نخوندنش مقاومت کنه. این خیلی لعنتیه. از نوع عزیزِدلش البته ^_^
و برای شروع سال نو چی بهتر از اینکه جناب حافظ بهت بگه:
غبار غم برود حال خوش شود
یکی از لذت های دنیام حرف زدن با آدم هاییه که میتونم بهشون بگم "چُم"
همون آدم ها که میفهمن چی دارم میگم ^_^
میگه چیکار میکنی با تعطیلی؟ با قرنطینه؟
میگم کِیف میکنم، کِیف. فقط یه مشکل هست،
اونم احساس درد و سوزش توی پهلوها و کمرمِ!
انگاری دارم زخم بستر میگیرم اینقد که لش کردم و فیلم دیدم!
+ شکر :))
همین که بعد از گفتن جمله ی "اِااا، هانا کامکارم بود؟ خیلی دوسش دارم" بگن "به عنوان یک هنرمند البته، فقط" یعنی نعمت.
قسم به همکارایی که دست حاوی یه قطعه لواشک شون رو از پشت کامپیوترت میارن جلو و میگن چون بچه ی خوبی بودی :))
و باز هم قسم به جادوی مقداری چوب، تعدادی سیم و دو دست... و قسم به دوستی که موسیقی را میفهمد و به محض فهمیدن اینکه فلانی کنسرت دارد، انگشت هایش را روی کلمه خرید بلیط میبرد و تمام!
+ چند ببینمت؟ هشت و چهل خوبه؟
- هشت و چهل و پنج! خوبه؟
+ ها خوبه. ولی همین پنج دقیقه واقعا؟!
- ساعتش رند نبود خوشم نمیومد!
و نامبرده همیشه ی خدا چند تخته ای کم داشت!
قسم به کوه نوردی تا ارتفاع سه هزار و صد و شصت و سه متری در برفِ نرمِ تازه ی پودری
همین که اینجایین و به هزار بهونه و کلک نمیزارین وسط راه پیاده شم یعنی نعمت. نعمت های به جا مانده از شهر ستاره ها :)
قسم به پیرمردِ توی پارک که روی نیمکت نشسته و میخونه:
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی...
قسم به پیاده روی توی همون پارکی که پیرمرد روی نیمکتش نشسته.
درحالیکه نامبرده خسته و داغون روی کاناپه در حال تماشای کارتون آن شرلی دختری با موهای قرمز بود، گوشیشُ برداشت و رفت سراغ پیامهایی که توی تلگرام از قدیم ندیمها سیو کرده بود. یه ویس از یه دوست دید که میگفت: اون روز شازده کوچولو میخوندم، بعد به طرز عجیب و غریبی شخصیت شازده کوچولو شبیه توئه، خوندی؟ نامبرده جوابی داده بود که یادش نیس چی بود، اما شنیده بود: کلا نمیدونم چیجوری حالیت کنم ولی وقتی اون کتابو میخوندم شخصیت شازده کوچولو، حرفاشو اینا کلا منو یاد تو مینداخت، دیگه نمیدونم چه خاکی تو سرش کرده بود که اینجوری فکر میکردم. باز نامبرده جوابی داده بود که یادش نیس چی بود، اما شنیده بود: بیا! تو از شازده کوچولوام ده برابر ...خل تری! نامبرده به آن شرلیِ در حال پخش نگاهی کرد و با خودش گفت: آره! من از شازده کوچولوام ده برابر فلان ترم!
+ ناگفته نمونه نامبرده اونقدر از شازده کوچولو فلان تره که خوشاله وقتی بقیه شازده کوچولو بخونن یاد اون بیفتن و بگن شخصیتش شبیه شخصیت شازده کوچولوئه :))
قسم به رفیق... قسم به رفیقی که بعد از مدت کوتاهی صحبت با او، متوجه میشوی نه تنها دیگر گوشه چشم هایت خیس نیست، بلکه گوشه لب هایت هم به خنده باز شده...
قسم به جاده مه گرفته، به کوه پر درخت، به هوای خنک؛ قسم به بوی قهوه، به صدای شجریان؛ قسم به همه این ها در کنار هم...
آه میکشم و میگم آره دیگه، اینجا شرایط طوری شده که یا باید بسوزی و بسازی، یا جمع کنی بری! میخنده و میگه آخ بمیرم برات که تو چقد داری میسوزی و میسازی! به هر حال سخته آدم همش یا مسافرت باشه، یا سینما، یا کنسرت، یا تفریح! آخ که من سوختم بخاطر همه ی سوختن های تو!
+ و همانا شکر ^_^
سرم رو گذاستم روی دست هام که تکیه داده شده بودن به دستگیره ی روبرو. غرق شدم توی نت های موسیقیِ پراکنده در هوا...
+ و باز هم: قسم به جادوی مقداری چوب، تعدادی سیم و دو دست...
امروز بهم گفتن قشنگ معلومه تاحالا کیک نبریدی و فقط خوردی! گفتن اگه به یه کور میدادیم بهتر میبرید! گفتن هیچ دوتایی مثل هم نشد! گفتن برو مدرک مهندسیتو بیار ببینیم! گفتن این فیلمو میگیریم یادگاری که بعدا ببینی چطور کیک بریدی! گفتن و خندیدم. گفتن و خندیدم و خندیدیم.
+ شکر
اومدم اینجا و دیدم برام نوشتن:
یک دقیقه تمام شادکامی، آیا این برای همه عمر کافی نیست؟
و من با خودم فکر کردم:
یک دقیقه تمام شادکامی، این برای همه عمر کافیست.
+و شاید ما فقط هر از چندگاهی نیاز داریم کسی این را زیر گوشمان زمزمه کند...
+ www.ahestegi.blog.ir
مرسی که حواستون هست تو سایت، تو پله های داربستیِ طبقه ۷-، همونجا که دیگه کلایمر نیست، ما با مخ نریم تو زمین
شما که بیایین، دست میبرم رو ضبط ماشین و دوباره غرق میشم توی شجریان ها و ناظری ها، دوباره دلم گرم میشه، گنده میشه، دیگه دست میکشم از این فلدر لول گوش کردن ها، از این دل نازکی ها
تعریفش را در وبلاگ هایی خوانده بودم که نویسنده شان را قبول داشتم اما وقتی اولین قسمتش را دیدم خشکم زد! مخصوصا با آن صداهای خنده! فکر میکردم مسخره ترین چیزی است که میتواند باشد!
اما گذشت و گذشت تا اینکه هم اکنون وقت هایی میرسد که فرندزِ خونم افت پیدا میکند! درست همانطور که لواشک خونم!
دستگاهش را گذاشت زیر گلویش و شروع کرد به حرف زدن:
اینم از دستگاه ما، فقط صدام مثل آدم آهنی میشه.
گفت و چشم هایش خندید...
و چشم هایم خندیدند...
+ شکر
جا داره باز تکرار کنم:
و به طرز شگفت انگیزی راه پیش روی آدم ظاهر میشود...
+ و قسم به ایجاد کننده راه...
یعنی تک تک اعضا و جوارح مون فدای پشنگ خان مون که اینقدر خوش صدا تشریف دارن ^_^