میگم: چرا من اینقد خنگم و این پیشونی رمپ تو مخم نمیره؟! این سومین صورتجلسه ایه که میپرسم چیه دیگه و شمام میاین رو دیتیلش و میگین منظورش این ده سانته که فقط به این چهار تراز تعلق میگیره. میگن: اشکال نداره فصل بهار تاثیر گذاشته! میگم: من از اولشم همینطوری بودم! میگن: شما از اولشم بهاری بودی!
+ و من یک بهاریِ به تمام معنام!
مگر اینکه -به خیال خودشان- برای تخریب استاد محمدرضا شجریان سازهای ملی مان را در رسانه میلی شان نشان دهند...
هنوز که هنوزه وقتی بوی کرم مرطوب کننده ی دست سینره به مشامم میخوره غصه ام میگیره...
برای سال نود و هشت؛ از شروع تا پایانش:
بیا و همه ی احساست رو گره بزن به خودتُ اونقدر گره رو کور کن که رفتار یه آدم نتونه احساستُ بد کنه. حالا اون آدم هر کسی که هست مهم نیست. چه دوست باشه و چه غریبه، چه همکار و چه همسایه! مهم اینه که احساست دست حرکات دیگران نباشه. همین و بس.
+ بهار نود و هفت با تموم شدن چیزی که جرقه هاش زمستون نود و شیش زده شد شروع شد. با همنشینی با پشمک حاج مصطفی، با تعطیلات بد شروع شد. ختم شد به کشمکشِ رفتن، به آگهی واگذاری توی دیوار، به سردرگمی، به دل شکستگی... تابستون نود و هفت با نازا شدن من و ناسا شدن رفیق جان شروع شد. به واگذاری ختم شد؛ به جابجایی، به رفتن، دل کندن، گریه کردن... پاییز نود و هفت با شروع جدی کاری که دیگه گالری دوست داشتنیم نبود شروع شد، ختم شد به چیزهایی که یاد گرفتم، به زندگیِ ماشینی... زمستون نود و هفت با کار زیاد شروع شد، ختم شد به وعده های کاریِ خوب، به وعده هایی که همچنان وعده موندن؛ ختم شد به فروش گوگولو، به خرید ماشینی که هنوز اسم نداره.
+ بهار به خودم گفتم اگه غمگینی یواش گریه کن تا شادی ناامید نشه. تابستون به خودم گفتم با گوشه گرفتن درمان نشود غم، برخیز و به پا کن شوری تو به عالم. پاییز به خودم گفتم خودتو بغل کن و بگو میرسه روزای خوب. زمستون به خودم گفتم اگرچه شب شده اینجا دل من روشن از رویاست...
+ نود و هشت با ما به از این باش که با خلقِ جهانی...
آقای الف، منِ مریضُ آسه آسه بردن درمونگاهِ روبروی کارگاه. آقای دکتر، به منِ مریض گفتن دوران قاعدگیته؟! منِ مریض انگشت اشاره مو گذاشتم روی شقیقه سمت چپم، انگشت شصتممم گذاشتم زیر چونه ام تا شاید یه حائل باشه بین من و آقای الف که سمت چپم نشسته بود و اونوقت به آقای دکتر با چشم هام اشاره کردم که بله!
+ و در دنیای موازی -جایی که خودم هم ایده آل شدم- هیچ دستی رو حائل صورتم نمیکنم و هیچ سری رو زیر پالتوم نمیکنم تا مبادا چشمم بخوره به آقای الف. در دنیای موازی این اتفاق هم برای من، هم برای دیگران کاملا امر طبیعی قلمداد میشه.
رانندگی رو با اون یاد گرفته بودم. اون اولا ولش میکردم وسط پارکینگِ سختمون و بدو بدو میومدم بالا تا پسر همسایه بره پارکش کنه و هیچ جوره هم راضی نمیشدم بهم یاد بده! اصلا همونموقع ها بود که با پیکان جوانان گوجه ای مدل ۵۷ تصادف کردم و سپرش سوراخ شد! با اون بود که از این شهر رفتیم شهر ستاره ها و اونجا با رفیق جان میرفتیم دانشگاه و به این میخندیدیم که همه ی ماشین ها تو افق مون محو میشن! همونموقع ها بود که هر ماشین بزرگتر از وانتی که با سرعت از کنارم رد میشد جیغ میزدم و رفیق جان مسخره ام میکرد و بهم میگفت راننده جاده ها! با اون بود که کم کم با سرعت رفتن رو یاد گرفتم تا جایی که ماجرا رسید به اونجا که دنبال این بودم توی مدت ۹:۴۳ دقیقه ای پخش آهنگ مدامم مست از خونه به دانشگاه برسم! همون موقع ها بود که اسمشو گذاشتیم گوگولو! با گوگولو بود که کلی تئاتر رفتیم و سینما. رفتیم کنسرت پردگیان باغ سکوت و به هرکی که نرفته بود گفتیم نصف عمرش به فناست! اصلا اولین سنتورمو که گرفتم گذاشتم تو گوگولو و بردم خونه. دومیش هم همینطور، تمبکم هم همینطور. با اون بود که رفتیم سمت بچه های پرورشگاه، سمت ثبت موسسه. اصلا همونموقع ها بود که بچه ها رو بردیم رستوران و توی راه برگشت فهمیدیم پنچر شده. با اون بود که ک ام دی اف و چوب روس خریدیم، که وسیله های گالری رو ریختیم توش و هی بردیم و آوردیم. همون موقع ها بود که مثل یه وانت عمل میکرد و همیشه پر از گرد و خاک و خرده چوب بود! با اون بود که هی رفتیم ماهان، که کلی خندیدم، که کلی گریه کردم. اصلا همونموقع ها بود که افتاد توی جوی آب! با اون بود که قرار شد برگردیم به شهر بی ستاره، با اون بود که سر گذاشتم به بیابون و حد ترخص شهر رو رد کردم و های های گریه کردم. با اون بود که برگشتیم. با گوگولو بود که رفتم سرکاری که دیگه برای زا و سا نبود، همونموقع ها بود، یعنی اصلا میشه گفت همین موقع ها بود که با رانندگی من باهاش تا اصفهان رفتیم و برگشتیم و رفیق جان این بار نه به مسخره، که جدی گفت بالاخره راننده جاده ها شدی! خلاصه که با گوگولو بود که من بالاخره راننده جاده ها شدم...
+ گریه میکردم و میگفتم گوگولو! میخندیدن و میگفتن دیوونه یه مشت آهنه، زنده که نیست، جون نداره،گریه نداره، داری بهترشو میخری و باید خوشحال باشی! من همچنان گریه میکردم و توی دلم میگفتم خاطرات... امان از خاطرات...
آدم ها عین درخت ها توی خاکی که زندگی میکنن ریشه دارن. وقتی قراره جابجا بشن بعضی از اون ریشه ها کنده میشه و توی خاک میمونه، بعضی از ریشه ها هم سرسخت ترن و جدا نمیشن. با همه این وجود اون آدم با ریشه هایی که مقداریش رو از دست داده و مقداریش همراهشه زندگی جدیدش رو توی خاک جدید شدوع میکنه. سخته ولی اون شروع میکنه و کم کم جوونه های جدیدی درمیاره، جوونه هایی که تبدیل میشن به ریشه و توی اون خاک پخش میشن.
+ ولی امان. امان از وقتی که میگن دوباره قراره از این خاک جدات کنیم...
و من متنفرم از اینکه بیام اینجا و بنویسم:
من اینجا تا دلت بخواد تنهام
من اینجا تا دلت بخواد غمگینم
ولی میام اینجا و مینویسم. مینویسم چون سالهایی از زندگیم به این گذشت که از شهرم دل بکنم و به شهر جدیدم عادت کنم، که این عادت کردن دوسال طول کشید و بعد از سه سال تبدیل شد به دوست داشتن. دوست داشتنی که دل کندن از شهر جدید و دوباره عادت کردن به شهر قدیم رو برام سخت کرد...
و اگر چه تجربه دل کندن از جایی و عادت کردن به جای جدید و حتی دوست داشتنش لابلای رورهای زندگیم هست، ولی میدونی؟ این تجربه باعث نمیشه که حس نکنم:
من اینجا تا دلت بخواد تنهام
من اینجا تا دلت بخواد غمگینم
"آسمون برام تنگ شده"
الان با این یه جمله که میگم میفهمی عمق فاجعه رو؟ پس هر کاری قراره بکنی بکن. وقتشه. اخه میدونی؟ آسمون برام تنگ شده...
باشد که باز هم تکرار کنیم حرف های نادر ابراهیمی را، باشد که یادمان بیاید زندگی کردن را، باشد که از مسیر دور نشویم:
کسی که سهراب را دوست داشته باشد، شاملو را احساس کند، فروغ را بستاید، و هر شعر خوب را آیهای زمینی بپندارد، چنین کسی، به درستی زندگی خواهد کرد. کسی که به کیارستمی شگفتزده نگاه کند، به زرین کلک با نهایت احترام، به صادقی با محبت، و آثار مخلباف را دوست داشته باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد. کسی که در برابر باخ، بتهوون و موتزارت، فروتنانه سکوت اختیار کند، به تار ِ جلیل شهناز، عود نریمان، آواز شجریان و ترانهی «اندک اندک» شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد. کسی که مولوی را قدری بشناسد، حافظ را قدری بخواند، خیام را گهگاه زیر لب زمزمه کند و تک بیتهای صائب را دوست بدارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد. کسی که زیبایی نستعلیق و شکسته، اندوه مناجاب سحری در ماه رمضان، عظمت ِ خوفانگیز کاشیکاری اصفهان و اوج زیبایی طبیعت را در رودبارَک احساس کرده باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد. شاید سخت شاید دردمندانه، شاید در فشار؛ اما بدون شک به درستی زندگی خواهد کرد...
۱۳۲ صفحه دفترچه راهنمای ثبتنام امتحان دستگاه های اجرایی کشور رو زیر و رو کردم، فقط یه نیروی معماری میخواست اونم با سهمیه ۲۵ درصد ایثارگری! آبیاری گیاهان زیر دریا خونده بودم وضعم بهتر بود...
گفت بستگی داره لاشی خوب باشه یا بد. گفتم خوب چی میگه؟ بدش چی؟ گفت لاشی خوب میگه من برنامه ام اینه، نمیخوایی برو اما لاشی بد میگه من همچین برنامه ای ندارم.
+ لاشی هم میشین لاشی خوب بشین!
میگم کارایی مغزم از یه ساعتی به بعد افت پیدا میکنه! میگن شما اون روز طوری هماهنگ کن که افت پیدا نکنه!
+ هشتکِ اسیر شدیم دقیقا اینجا کاربرد داره!
ما همکارِ هم اتاقِ حاجی وانتی طور خواسته بودیم از شما! شما واسه ما پلنگ میفرستی؟! اصلا همکارِ هم اتاقِ حاجی وانتی طور نخواستیم! شما فقط پلنگ نفرست واسه مون :(
مثل اون بچه ای ام که یکی از فامیلاشون رفته بود سفرُ گریه میکردُ میگفت آخ دلم؛ همون بچه ای که وقتی بهش گفتن عرق نعنا میخوایی؟ گفت این دلم که درد نمیکنه، اون یکی دلم درد میکنه...
اومدم اینجا و دیدم برام نوشتن:
یک دقیقه تمام شادکامی، آیا این برای همه عمر کافی نیست؟
و من با خودم فکر کردم:
یک دقیقه تمام شادکامی، این برای همه عمر کافیست.
+و شاید ما فقط هر از چندگاهی نیاز داریم کسی این را زیر گوشمان زمزمه کند...
+ www.ahestegi.blog.ir
میشه همه چیز دوباره اونطوری بشه که سرخوشانه بیام و بنویسم "ما سرخوشانِ مستِ دل از دست داده ایم"؟ نه اینکه بیام و غمگینانه بنویسم "ببار ای بارون ببار، با دلم گریه کن خون ببار"
بهش میگم همکار روی مخِ هم اتاقم داره میره. دعا کن! فقط دعا کن یکی بیاد جاش که حاجی وار باشه! منش حاجی رو داشته باشه! روش حاجی رو داشته باشه! نمک حاجی رو داشته باشه!
+ تو ای حاجی وانتی! چه کردی با ما آخه؟! :))
امروز، ۱۵ آذر ۹۷، دقیقا سه ماه از اولین روز شروع کارم توی این پروژه، سه ماه و نیم از برگشت مون به این شهر و چهار ماه و نیم از واگذاری گالری مان گذشته.
+ خواه ناخواه همه چیز میگذرد، تا در آخر یک روز تمام شویم.
+ پس خوب بگذران، خوب تمامش کن...
نامبرده باید به درگاه خدا شاکر باشد که نگفت صورت وضعیت و صورت جلسه داریم اما "صورت پرداخت" دیگر چه کوفتیست؟! نامبرده چطور میتوانست با این ننگ همچنان صورت جلسه رسیدگی کند درحالیکه "در صورتِ پرداخت" را "در صورت پرداخت" خوانده است؟!
۸۰ درصد کیف چایی به اینه که هوا سرد باشه و دستا یخ، اونوقت انگشت ها رو بپیچونی دور استکان و شروع کنی به نوشیدن
چه کسی فکر میکرد روزی برسه که من از نبودن هم اتاقم دلم بگیره؟! همون موجودِ عصاب خرد کنِ شوخی مسخره کنِ دراز گوشِ نخود مغزِ تیک عصبی دارِ لوس؟!
+ گرچه همچنان تمام صفات نسبت داده شده بهش رو داره، اما خب اینجا خیلی سکوته!
مثلا یکی بپرسه کجا میخوایی باشی؟ منم بگم ناحیه ۵، منطقه ۵. اونم بگه اینم فرم استخدام رسمیت! امضاش کن!
امروز یه چیزی رو خراب کردم که وقتی درخواست درست کردنش رو داشتم گفتن: اینو دیگه خدا هم نمیتونه درست کنه :|
+ کلا نامبرده از کودکی دست به خراب کردنش خوب بوده!
قرارمون با رفیق جان ساعت ۱۰ بود ولی اون زنگ زد با گریه که اتفاق بدی افتاده، زودتر بیا. با نگرانی خودمو رسوندم. در حال تعریف کردن ماجرا بود که با لحن خنده داری گفت منم درو قفل کردم، گازشوووو گرفففتم و رررررفتم. هر دو زدیم زیر خنده. لعن و نفرینش کردم که وقتی زنگ زدی بدو بدو خودمو رسوندم، حالا الان داری میگی و میخندی؟ گفت وقتی اومدی، وقتی داشتم برات تعریفش میکردم ماجرا اینطوری خنده دار شد، ولی وقتی خودم بودم ماجرا گریه دار بود.
+ میدونی؟ دلم تنگ شده برای اینکه ماجراهای غم انگیزمون رو برای هم تعریف کنیم و بالاخره یه چیز خنده دار از یه جاش در بیاریم و بخندیم. میدونی؟ دلم خیلی تنگ شده...
یکی به اون یکی در مورد ما فرمودن:
زده یه چیزیو خراب کرده که من تا حالا تو عمرم ندیدم خراب شه :))
+ اینم از قابلیت های مائه دیگه :))
هر چند همه ی این سالها رفیق جان همراه همیشگی سینما رفتنم بود، هر چند که جاش خیلی خالی بود، هر چند که دلم خیلی تنگ بود، اما میشه گفت با وجود همه ی این ها فیلمِ "مغز های کوچک یخ زده" چسبید
نامبرده از اون آدماس که رفیق های محدود ولی خیییلی رفیقی داره، نامبرده از اون آدماس که پایه ی رفیق هاشه و با هم مسافرت میرن، تفریح میکنن و در یک کلام خیلی خیلی خوش میگذرونن. نامبرده از اون آدما نیست که یهو با یه اکیپ که درست نمیشناسه بلند شه بره مسافرت، ولی درحال حاضر داره این کار رو انجام میده! حالا خودش هم دقیق نمیدونه چطور این اتفاق افتاد، شاید اثر همون هوم سیک لعنتیه که این مدت جونش رو به لبش رسونده!
دقیقا اونجام که شاعر میگه:
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود
تا دلم،
باز دلم،
باز دلم،
دل بشود
دلم بدجور هوای شمال رفتن دارد، لب ساحلش بشینیم و فقط نگاه کنیم، فقط گوش کنیم...
مرسی که حواستون هست تو سایت، تو پله های داربستیِ طبقه ۷-، همونجا که دیگه کلایمر نیست، ما با مخ نریم تو زمین
و من بعضی وقتها، سر کار، کاری که دیگر برای زا و سا نیست، بد جور دلم میشکند، بدجور...
دلم از اون ساندویچ ها میخواد که با رفیق جان درست میکردیم؛ همون ها که تشکیل میشد از نون باگت و کنسرو لوبیا و چیپس و گوجه و سس. همون ها که اونقدر میچسبید...
و من هم میگم:
فرمان بده چاله برام تبدیل به راه شه
راهی که توش سعادت باشه...
گفتم: خدا لعنتشون کنه، شیره ی جونمو میکشن!
گفتند: بجاش تو هم شیره ی پرینترشون رو میکشی!