جناب مولانا چه هوشمندانه لفظ مودبانه ای برای "گم شو از جلو چشام دیگه نبینمت" انتخاب کردن:
رو سر بنه به بالین،
تنها مرا رها کن
ترک من خرابِ شبگردِ مبتلا کن
جناب مولانا چه هوشمندانه لفظ مودبانه ای برای "گم شو از جلو چشام دیگه نبینمت" انتخاب کردن:
رو سر بنه به بالین،
تنها مرا رها کن
ترک من خرابِ شبگردِ مبتلا کن
چند سال قبل وقتی نامبرده جوان تر، خام تر و آرمان گراتر بود، وقتی یکی از دانشجویان ترم بالا از او در مورد داشتن یا نداشتن نامزد سوال کرد و بعد از چند هفته از او خواست با خانواده اش مزاحم شود نامبرده به دلیل "یک جمله" یک نه قاطع گفت! و آن یک جمله چیزی نبود جز: "من خیلی فکر کردم"...!
و نامبرده که آن زمان جوان تر، خام تر و آرمان گراتر بود گفت کسی را میخواهد که آنقدر او را بخواهد که برای بودن با اون نیاز نداشته باشد خیلی فکر کند!!
و حالا که نامبرده کمی پیرتر، کمی پخته تر و کمی واقع گراتر شده به این فکر میکند آدم هایی که خیلی فکر میکنند و درنهایت به یک نتیجه میرسند خیلی بهتر از امثال منی هستند که خیلی فکر میکنند و به نتیجه ای هم نمیرسند!
نگاه کردن آدما به همدیگه قوی ترین حس انسانیه. در نگاهِ هم دیگه است که ما دیده میشیم و اونجاست که به وجود میاییم، همچنین در نگاهِ که از بین میریم، با دیده نشدنه که از بین میریم، نابود میشیم...
" برگرفته از پادکست چنل بی"
قسم به رفیق... قسم به رفیقی که بعد از مدت کوتاهی صحبت با او، متوجه میشوی نه تنها دیگر گوشه چشم هایت خیس نیست، بلکه گوشه لب هایت هم به خنده باز شده...
+ یک متن بلند بالا برایش نوشتم، به حق هم نوشتم فلان حرف را که زدی و فلان کار را که کردی، چقدر بد بود و چقدر زشت.
+ عصبانی بودم و به این فکر میکردم وقتی برای کارها و حرف هایش توجیههای احمقانه آورد بگویم کارت با هیچ کدام از این حرفها توجیه شدنی نیست.
+ عذرخواهی اش به من یاد داد اگر کار ناحقی کردم سعی نکنم با هر خزعبلاتی توجیهش کنم، میتوانم رک و راست معذرت خواهی کنم، و این نه تنها شخصیتم را کوچک نمیکند، که برعکس...
مرد (در حالیکه پای خود را تکان میدهد به اتاق وارد میشود و نیم نگاهی به زن میاندازد): میدونین از در اینجا که برین بیرون یه ملخ سمج هست که میچسبه به پاتون؟
زن (با نگرانی): کشتینش؟
مرد: نکنه از این مدل های حامی حیوانات هستین؟
زن (همچنان با نگرانی): نه، میگم که کاش کشته باشینش یه موقع نیاد تو!
+ نامبرده همواره از رابطه اش با تمام موجودات زنده ای که روی دو پا راه نمیرن شرمنده است، اما کاری از دستش برنمیاد.
میدونی من چیِ مردها رو دوست دارم؟ اینکه هنوز به جادو اعتقاد دارن: پریهای کوچیکی این اطراف هستن و جوراب هاشون رو برمیدارن، پریهای کوچیکی ماشین ظرف شویی رو خالی میکنن، پریهای کوچیکی به بچها کرم ضد آفتاب میزنن، پریهای کوچیکی که سالاد یونانی درست میکنن و تو مثل یه خوک میخوری!
"Dialogue of Before midnight"
من احساس می کنم فمینیست ساخته مردهاست فقط برای اینکه بتونن بیشتر خودشونو توجیه کنن. اونا به زنها میگن ذهن خودشون رو آزاد کنن! بدن خودشونو آزاد کنن! با مردا بگردن، این طوری آزاد و شادن! و مردا تا وقتی میتونن هر کاری بخوان انجام میدن!
"Dialogue of Before Sunrise"
و شاعر عجب ناب فرمود:
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست
عشق کدام است، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست...
و لعنت به نامبرده که هیچ وقت حرف های دلش رو با آدم های اطرافش درمیون نمیزاره
- ریچارد، اگه خودمو کوچیک میکردم و ازت میخواستم که برگردی؟
+ این کوچیک شدنه؟ کوچیک بشی؟ متوجه نیستی که اشکال رابطه ما همین بود؟
- غرور مگه نه؟ من زیادی مغرورم
+ غرور مسریه، اگه یکی بهش مبتلا بشه اون یکی هم فورا میگیره.
+ عشق لرزه...
- ببخشید؟
+ عشق لرزه یا لرزه های قشر عاطفی! یادته یه شب درباره اش صحبت کردیم؟ عین قشرهایی که لایههای زمین رو تشکیل میدن، احساسات هم جابجا میشن، وقتی جابجا میشن تکون میخورن، خشکیها بهم میسابن و طوفان و آتشفشان و زمین لرزه و سونامی بوجود میاد، این همون اتفاقیه که برای ما افتاده.
- من از روی غرور و دست پاچگی لایهها رو بهم زدم و فاجعه به بار اوردم.
+ آره اینطوری شد، اما حالا تموم شده، حالا همه چی آروم گرفته.
- نه ریچارد، لایه ها شناور میشن، به سطح میان اما اون چیزی که باعث و بانی بوجود اومدن این برخورد شده باقی میمونه: آتشی که از اعماق برمیخیزه، حرارت بیش از حد رادیواکتیو، ذوب دائمی... من دوسِت نداشتم، یا اینکه بد دوسِت داشتم، درواقع من با تو مسابقه گذاشته بودم، من هیمشه مثل مردها رفتار کردم، شاید برای اینکه نمیخواستم یه زن عروسکی مثل مادرم باشم، شاید برای اینکه پدر نداشتم، شاید برای اینکه تو کارم با مردها رقابت میکردم؛ اما مردها رو نباید همونطور که باهاشون درمیفتی دوست داشته باشی. اگه توی کارم کلی پیروزی حرفهای بدست آوردم درعوض تو زندگی عاشقانه ام... آدم نمیتونه بدون افتادگی و تواضع به دوست داشتن برسه.
نویسنده: امانوئل اشمیت
پ.ن: باشد که یادمان باشد...
حس عجیبی است، اینکه نمیدانم قرار است فقط تا پایان این ماه سرکار بروم و یا قرار است بعد از این تاریخ هم ادامه پیدا کند؟ عجیب است چون آن حس تعهدم به یک باره از بین رفته، یک بی خیالیِ عجیب نسبت به تمام مسئولیت هایم...!
+ من ماجرا را در مقیاس بزرگتر تجسم میکنم و به این فکر میکنم چرا بی خیالیِ عجیبم نسبت به خیلی از مسائل زندگی ام نیست؟ وقتی مطمئنم قرار است چند وقت دیگر، شاید زود، شاید دیرتر، ولی به طور یقین در یک روز بگذارمش و بروم؟
ارغوانِ علیرضا قربانی پخش میشد و من با چشم های پر از اشک به تمامِ فضاهایی فکر میکردم که برایم حسِ مکان را به همراه دارند: اتاقم در خانه های مختلف، خانه های مختلف مان در نقاط مختلف، مدرسه های سه مقطع تحصیلی ام، دانشگاهم، دانشکده ام، گوگولو، پلاتو صنعتی، کارگاه ام دی اف نون، گالری مان، جاده هفت باغ، تالار وحدت و...
ارغوانِ علیرضا قربانی پخش میشد و من با چشم های پر از اشک به تمامِ مکان هایی فکر میکردم که گذر زمان، و یا شرایط طوری پیش رفت که من از آنها جدا شدم: فکر کردم به خانه بچگی ها، همان که آخرین بار با همان سن کم تند تند اتاق های خالی، پذیرایی، آشپزخانه و بالکنش را نگاه میکردم و سعی میکردم نقشه اش را برای همیشه در ذهنم نگه دارم. فکر کردم به گوگولویی که فروخته شد و تمام خاطراتی که در آن و با آن برایم شکل گرفت. فکر کردم به گالری مان که با ذوق و شوق تمیزش کردیم و من با خنده داد زدم اینجا مال ماس، مال خودِ خودِ ماس، همانجا که الان دیگر برای ما نیست. فکر کردم به شهر ستاره ها که پس از هفت سال زندگی در آن، به یک باره جدا شدم از خیابان هایش، پلاتو اش، هفت باغش و آدم هایش...
ارغوانِ علیرضا قربانی پخش میشد و من با چشم های پر از اشک به تمامِ مکان های در حکمِ ارغوانم فکر میکردم، به تمامِ شاخه های هم خونِ جدا مانده ی من، حسِ غریبِ همزادپنداری ام با جمله ی آسمانِ تو چه رنگ است امروز...؟
ارغوان، شاخه هم خونِ جدا مانده ی من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا یا گرفته است هنوز؟
یکی باید باشه، همونطور که امیرعلی چهارساله بهم گفت میخوام بیام تو کوشِت، بهش بگم میخوام بیام تو کوشِت
قسم به جاده مه گرفته، به کوه پر درخت، به هوای خنک؛ قسم به بوی قهوه، به صدای شجریان؛ قسم به همه این ها در کنار هم...
آه میکشم و میگم آره دیگه، اینجا شرایط طوری شده که یا باید بسوزی و بسازی، یا جمع کنی بری! میخنده و میگه آخ بمیرم برات که تو چقد داری میسوزی و میسازی! به هر حال سخته آدم همش یا مسافرت باشه، یا سینما، یا کنسرت، یا تفریح! آخ که من سوختم بخاطر همه ی سوختن های تو!
+ و همانا شکر ^_^
دلم تنگ شده برایشان، برای تک تک شان، که بیایند بغلم، که برایم شعر بخوانند، که با هم تفنگ بازی کنیم و من با شلیکشان بمیرم، که سرشان را روی پایم بگذارند و من دست هایم را لابلای موهایشان حرکت دهم، که انگشت های کوچکشان را لاک بزنم، که برایشان ژله درست کنم، که مرا خاله صدا کنند، که حتی بعضی وقت ها بین حرف هایشان اشتباها مرا "مامان" خطاب کنند، که با دست های کوچکشان دست هایم را بگیرند تا با هم برویم و اسباب بازی هایشان را ببینم... دلم تنگ شده، دلم تنگ شده برای تک تک شان، برای اینکه بغلشان کنم، بوس شان کنم و در جواب صدا زدن هایشان با تمام جانم بگویم جانم؟
وقتی ما توی یه فضا قرار میگیریم و زندگی میکنیم، اونجا به مرور برامون معنای ویژه ای پیدا میکنه. در واقع توی هر فضا یه وجود معنوی قرار گرفته، یه چیزی مثل یک روح، یه چیزی که باعث ایجاد تفاوت بین "فضا" و "مکان' میشه، یه چیزی که باعث میشه ما در مواجه با مکان یک ارتباط عاطفی برقرار کنیم و احساس امنیت، لذت و تعلق بهمون بده...
اساس شکل گیری حسِ مکان، حضور در فضا و آگاهی نسبت به این حضوره، در این سطح فرد نمادهای اون مکان رو میشناسه و اون مکان براش قابل تشخصیه ولی براش چیزی بیشتر از یه آدرس پر تکرار نیست. در سطح دوم، فرد نسبت به مکان احساس تعلق میکنه و احساس میکنه با اون مکان تقدیر مشترکی داره. مرحله سوم دلبستگی به مکانه و فرد اون مکان رو منحصر به فرد میدونه و تجربه ها و خاطرات جمعی و فردی که کسب کرده مختص همونجاست. حالا چه اتفاقی باید توی یه فضا بیفته که کاربر اونو یه مکان خاص بدونه؟
+ به نظر شما چه چیزی یه چیزیو خوشمزه میکنه
- خیلی چیزا
+ اون خیلی چیزا میتونه همیشه در یک چیز باشه ولی اون چیزو در نظر ما خوشمزه نکنه. پس باید چیز دیگه ای باشه، بجز اون چیزایی که قاعده است.
- اوووه! خب؟
+ بنظر من اون چیز میتونه خاطره باشه... اون چیزی که باعث میشه یه چیز، زیبا، خوشمزه، شیرین، جذاب یا حتی باشکوه بشه خاطره ایه که در اون چیزه.
حالا اگه یه انسان از مکانش جدا بشه و اونو از دست بده چه اتفاقی براش میفته؟ مکان ها معمولا با ساختار ذهنی و سبک زندگی کاربرهاش همخونی دارن و از دست دادن مکان، به عبارتی دور افتادن از همه معناهاییه که اون مکان برای فرد داره. البته این از دست دادن لزوما دوری فیزیکی از مکان نیست و میتونه احساس غریبی و بیگانگی از مکان هم باشه که به هر دلیلی شکل گرفته. با این حساب بی خانمانی صرفا به معنی نداشتن سرپناه نیست بلکه فقدان تعلق به یک مکانه...
+ برگرفته از پادکست رادیو ظریر
روایت پیش رونده: تاکید اصلیش روی اقدامات قهرمانه بعد از فاجعه است، قهرمان هایی که دوباره برخواسته اند و سرسختانه تلاش میکنن خسارات رو جبران کنن و زندگی شونو از نو بسازن.
روایت رستگارانه: افراد خواستگاه مذهبی داره و نزول بلا رو عامل رستگاری میدونن و اینطور فکر میکن بخاطر گناه پیشین شون مجازات شدن و الان این شایستگی رو دارن که رستگارانه به زندگی شون ادامه بدن.
روایت زهرآگین: افراد نه پیوندهای معنوی نجات بخش دارن، و نه انگیزه ای برای بازسازی و پیشرفت. انسان ها در این حالت خودشون رو کاملا مغلوب فاجعه میبینن و میل به بازسازی یا اندیشه رستگار شدن بهشون اشتیاق زیستن نمیده.
+ برگرفته از پادکست رادیو ظریر
+ کاش هیچ وقت هیچ کس خودش رو مغلوب چیزی ندونه...
تو را میخواهم
برای پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی
تو را میخواهم
برای خانه ای که تنهاییم
تو را میخواهم برای چای عصرانه
تلفن هایی که میزنند
و جواب نمیدهیم
تو را میخواهم برای تنهایی
تو را میخواهم وقتی باران است
برای راهپیمایی آهسته ی دوتایی
نیمکت های سراسر پارک های شهر
برای پنجره ی بسته
وقتی سرما بیداد می کند
تو را میخواهم
برای صبح
برای ظهر
برای شب
برای همه ی عمر
"نادر براهیمی"
لعنت به علاقه شدید مرد ها به کباب، گوشت و جوجه، لعنت به این گوشت و مرغ خوردن های هر روزه. لعنت به اخم استاد که ناشی از تمرین کم من است. لعنت به تمرین کمِ من. لعنت به اتاق سرسام. لعنت به میرغضب که رفت. لعنت به پر حرف چرت و پرت گو که آمد. لعنت به او که از پنج ساعت از نه ساعت زمان کار را در مورد اینکه مملکت ماندن ندارد و دیتیل های اروپایی فلان است و خاک بر سر ما شود صحبت میکند و چهار ساعت باقی مانده اش را از فضل و کمالات و علم و دانش خودش میگوید! و باز هم لعنت به میرغضب که رفت. لعنت به آلبالوها که همه شان پیوندی شدند و بی مزه. لعنت به سرویس بهداشتی ای که با مردها مشترک باشد. لعنت به آن آدمی که حین حرف زدن سرش را پایین میندازد و به آدم نگاه نمیکند و آدم هم مجبور میشود سرش را پایین بیندازد و نگاهش نکند چون خجالت میکشد و فکر میکند لابد لخت مادرزاد جلویش ایستاده ای که نگاهت نمیکند! لعنت به رفیق جان که هزارکیلومتر آن ور تر است. لعنت به سندردم پی ام اس. لعنت به من. لعنت به من. لعنت به من.
نیاز شدیدی دارم به رفتن به یک موزه! موزه ای پر از اسلحه و سلاح و توپ و تانک و نیزه و تپانچه؛ جایی پر از تفنگ سرپر شکاری، تیربار روسی و تفنگ دولول! جایی که به رسم قدیمِ من و رفیق جان، برای هر کس که در لیست مان جا خوش کرده متناسب با شکل اسلحه نمایشنامه ای ترتیب میدادیم که در آن هر یک از افراد حاضر در لیست به صد و یک روش سامورایی کشته میشدند!
+ و کاش کسی مرا به موزه میبرد و به سناریو هایم گوش میکرد، که پس از شنیدن سناریو هایم مرا به عنوان یک دیوانه یا قاتل زنجیره ای نگاه نمیکرد و در دلش به این فکر نمیکرد مرا دیوانه خانه ببرد یا به پلیس تحویل دهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد! که خودش مثلِ رفیق جان پایه اضافه کردن هیجان به سناریوهایم باشد، که من بعد از تمام شدنِ موزه یک نفس راحت بکشم که آخ چه سبک شدم! که همه ی انتقام هایم را گرفتم! که حالا وقت آن است برویم و بستنی بخوریم!
اُوه و گربه به اتاقک چوبی میرسن. اُوه داخل میره و دوتا گیره آهنی و باطری یدک ماشینشو بر میداره، بعد ایرانیت فلزی رو روی زمین بین اتاقک و خونه اش میزاره و با برف میپوشونه. یه تله سگ بی نظیر زیر برف. اگه دفعه بعد سگ بخواد رو سنگ فرش خونه خراب کاری کنه برق از طریق ایرانیت اون جونور رو میگیره. اُوه خیلی راضی به گربه توضیح میده مطمئنا شُک بَدی بهش وارد میشه، مثه اینکه بهش صاعقه بزنه. گربه مدتی طولانی نگاهش میکنه انگار که میخواد بگه جدی که نمیگی؟ میگی؟ اُوه دست هاشو تو جیبش میزاره و آه میکشه. نه، نه. نه معلومه که نه. بعد باطری و گیره ها و ایرانیتو جمع میکنه و همه رو توی گاراژ میزاره. معلونه که خنگول و اون سگ مستحق یه شوک الکتریکی حسابی ان. ولی یادش میاد که خیلی وقت پیش یکی بهش یادآوری کرده بود کسی که بده با کسی که میتونه بد باشه فرق داره...
"مردی به نام اُوه - نوشته فردریک بکمن"
+ خوبیِ همجواری با اتاقِ سرسام اینه که نامبرده میتونه سرکار، بدون عذاب وجدان کتاب صوتی و پادکست گوش بده! حالا دیگه میزان حواس پرتی ایجاد شده توسط آقایی که صداش توی هندزفری پخش میشه مساویه با سر و صدای اتاق سرسام!
میگم: من نمیتونم یهو از این هوای سردِ پاییزی برم توی جهنمِ تابستونی! تو بگو هوای بهاری این موقع سال کجا میشناسی یه سر بریم اونجا؟
نامبرده پس از سالها زندگی بالاخره متوجه شد باید با اشخاصی بره کوه یا طبیعت که:
۱- اونقدر نامرد نباشن که علاوه بر اینکه هیج جوره راضی نمیشن دست نامبرده رو بگیرن بلکه به سرعتشون هم اضافه میکنن تا نامبرده رو مقاوم بار بیارن و اون دست و پا چلفتیِ معصوم رو به حد مرگ بکشونن!
۲- دست و پا چلفتی تر از نامبرده نباشن طوری که خودشون به کمک نامبرده نیازمند باشن!
۳- وقتی نامبرده ی دست و پا چلفتی توی برف لیز میخوره، با یک لبخند ملیح بهش زل نزنن بلکه بیان جلو، بهش کمک کنن بلند شه و از لیز خوردن دوباره اش جلوگیری کنن!
۴- اونقدر خفن نباشن که تفریحات عادی شون پیمایش خط الارس دنا باشه و حرکت توی رودخانه دره زمان براشون پیش پا افتاده باشه و فقط وقتی جریان آب قصد داره نامبرده رو به قهقرا ببره دست دراز کنن و نجاتش بدن!
۵- و اما در نهایت، همراه نامبرده در طبیعت باید مثل همراه امروز باشه: در مواقع لازم سرعتش رو کم یا زیاد کنه، هرجا لازم بود کنار نامبرده راه بره و یا اگر لازم بود خودش جلو بره و دو تا دست هاش رو از دو طرف پهلوهاش بکشه عقب و دست های نامبرده رو بگیره.
+ چنین همراهِ کوه و طبیعتمان آرزوست، به صورتِ یک هفته در میون، صبح های جمعه لطفا!
شاید سرنوشت از نظر زنش یک "چیز" بود
ولی از نظر اُوه سرنوشت یک "شخص" بود،
کسی که دوستش داری...
"مردی به نام اوه - نوشته فردریک بکمن"
بعضی وقت ها بعضی کامنت ها بدجور میچسبند. مثلا همانطور که "چیزی شده جانم؟" چند سال پیش چسبید، امشب هم "کاش فردا بشه و عوض همهی ما، برای تو تموم شده باشه، دیگه غصه نخوری" چسبید.
+ بعضی وقت ها بعضی حرف ها جورِ خوبی خوبه...
دقیقا یازده مرداد نود و هفت بود که روی جدول های جلوی شاه نعمت الله ولی نشستیم و من غم زده به روبرو خیره شدم. دقیقا یک سال بعدتر، یعنی یازده مرداد نود و هشت روی جدول های مشرف به زمین تنیس باشگاه انقلاب نشستیم و من به روبرو خیره شدم. فکر میکردم باز هم برگردم به مرداد کوفتی نود و هفت، همونطور که یازده تیر نود و هشت... اما عجیب بود! برنگشتم.
+ و من خوشحالم و به این فکر میکنم که میشود تمام شده باشد؟ که گذشته باشد؟ که کاش تمام شده باشد، که گذشته باشد، که نشود فردا بشود و من باز هم غصه بخورم
میگه بخوایی خودت رو از دید دیگران تعریف کنی چطوری تعریف میکنی؟ میگم بستگی به دیگرانش داره. مثلا یکی منو یه آدم جدی میبینه که حتی نزدیک شدن بهش کمی براش ترسناکه! یکی دیگه منو یه آدم خوش خنده میبینه که کلی اهل بگو بخنده. یکی منو یه آدم مظلوم میدونه و یکی دیگه بهم میگه آتیش پاره! یکی منو خودخواه میبینه و یکی از خودگذشته! یکی منو یه آدم گرم و صمیمی و خوش صحبت میبینه و یکی دیگه وقتی کلمه جان میزاره بعد از اسمم با یه شخص اخمو و کم حرف مواجه میشه که میگه فامیل من فلان چیزه! خلاصه بگم، بستگی به دیگرانش داره که چجوری باشن.
+ انسانم آرزوست، انسانی هایی که خوش خندگی ها، خوش مشربی ها، آتیش پارگی ها، مهربونی و از خودگذشتگی های نارنجی رو ببینن
آخه یه تصنیف تا چه اندازه میتونه لعنتی باشه؟
لعنتی از نوع عزیز دلش البته ^_^
تا الان فکر میکردم فقط بعضی پسرهای از دید من نکبت موقع حرف زدن با خانم ها از کلمه بانو استفاده میکنن! الان چند وقته فهمیدم بعضی خانم ها هم اینطوری ان! و نامبرده نه ساعت از بیست و چهار ساعت عزیز زندگیش رو با یه همچین شخصی توی یک اتاق میگذرونه!
+هشتگِ بیاییم نگیم بانو!
آخه لامصب! مگه من نگفتم
یکی بیاد منو ببره
لب بامی
سرکوهی
دل صحرایی
معنی دلبستن: دل در گرو محبت کسی آوردن
معنی پیوستن: بهم بسته شدن، چسبیدن
معنی دل کندن: از چیزی صرف نظر کردن، ترک کردن
معنی گسستن: جدا کردن، تمام شدن، نابود شدن
معنی خاطره: آنچه بر کسی گذشته و در حافظه اش مانده
معنی حافظه: عارضه ی ضبط و نگهداری مطالب و وقایع
معنی عارضه: اتفاق، پیش آمد، مرض عشق
معنی فاصله: مسافت بین دو چیز یا دو کس
معنی دلتنگی: گرفتگی دل از اندوه
معنی التهاب: افروخته شدن، زبانه کشیدن، اضطراب
معنی اضطراب: هیجانی ناخوشایند همراه بی قراری
معنی اجتناب: ساز و کار دفاعی که فرد از آنچه یادآور موارد ناگوار باشد دوری می کند
معنی انتها: به پایان رساندن چیزی *
* با تغییراتی در آهنگ گذشتن و رفتن پیوسته، بمرانی
+ پارسال همین موقع، شیش روز از واگذاری گالری مون گذشته بود و بیست و دو روز مونده بود به رفتن، گسستن، دل کندن...
+ و در آخر همون قدر که بمرانی واو دوری رو میکشه:
باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای تحویل دهی
خواه با فرزندی خوب
خواه با باغچه ای سرسبز
خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی
و اینکه بدانی
حتی اگر فقط یک نفر
با بودنِ تو
ساده تر نفس کشیده است
این یعنی تو موفق شده ای
"گابریل گارسیا مارکز"
+ آیا یک نفر، و فقط یک نفر با بودنِ من، ساده تر نفس کشیده است؟
سرم رو گذاستم روی دست هام که تکیه داده شده بودن به دستگیره ی روبرو. غرق شدم توی نت های موسیقیِ پراکنده در هوا...
+ و باز هم: قسم به جادوی مقداری چوب، تعدادی سیم و دو دست...
واژه غریب شارت در زمان دانشجویی معماران معنا می یابد. این کلمه بعدها و تا زمان کار حرفه ای ادامه خواهد یافت. خیلی از شرکتها با همین عنوان نیروهای خود را به کار سخت و دائمی واداشته اند. کلمه شارت واژه ای در اصل فرانسوی به معنی گاری است. معروف است که دانشجویان بوزار در روز تحویل، پروژه ها را با گاری به محل ژوژمان حمل کرده و حتی در این لحظات نیز روی پروژه های خود کار میکردند! به طور کلی شارت یعنی تلاش برای انجام کار در یک دوره کاری فشرده و با زمان محدود و یا تلاش برای به پایان رساندن پروژه به وسیله کار در زمانی علاوه بر زمان کاری، مثلا اضافه کاری در شرکت ها و یا شب بیداری در کار شخصی…
+ گاری یا گاری کش؟!