هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

.

اولین دندانم که افتاد، یک قوطی کبریت برداشتم، خالی اش کردم، روسری ام را قیچی کردم و برایش تشک و پتو درست کردم، شب هم گذاشتمش زیر سرم و آرزو کردم صبح یک مداد رنگی بیست و چهار رنگ داشته باشم؛ شب از استرس خوابم نمیبرد، نمیدانستم فردا چه چیزی در انتظارم است، واقعا یک بسته مداد رنگی بیست و چهار رنگ دارم یا اصلا هیچ خبری نیست؟!

صبح که بیدار شدم هیچ کدام از این ها اتفاق نیفتاده بود، جعبه مداد رنگی کنار رختخوابم دوازده رنگ بود!  من به این نتیجه رسیدم که هر چه که از فرشته دندان بخواهی کمی کمترش را میدهد، برای همین دفعه بعد باید آرزوی مداد رنگی سی و شش رنگ را داشته باشم تا فرشته بیست و چهار رنگش را بیاورد!

نزدیک افتادن دندان بعدی بود که یادم نیست چطور، ولی میم جان یک جوری حالی ام کرد بسته مداد رنگی کار او بوده، درنتیجه بیشتر از این ها  از فرشته دندان توقع نداشته باشم و خودش به وقتش بیست و چهار رنگش را برایم میخرد:)  

+ ما به فدای میم جان مان :)

۳ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۰
نارِن° جی

.

چند سال پیش بود که گفتند جایزه جدایی نادر از سیمین سیاسی ست، گفتند سیاه نمایی است، گفتند در فیلم تماما نماهایی ناخوب از ایران هست، اتاق های کوچک، شهر پر ازدحام و آلوده، دیوار های کثیف. گفتند انچه سیمین با خودش میبرد آواز شجریان است، همین کافی نیست؟ گفتند چرا باید فضایی که درش نفس میکشیم اینگونه مشوش نشان داده شود؟ گفتند رفتار های غیر منطقی و خشونت آمیز را نشان داده اند. گفتند و گفتند و گفتند؛ ولی نگفتند چه تعداد از مردم اتاق های کوچک دارند؟ چه  تعدادشان اتاق های بزرگ؟ اکثریت با کدام است؟ اصلا شهر چقدر تمیز و پاکیزه است؟ معماری شهری اش چگونه است؟ اصلا هنر چیست؟ ساز و اواز اصیل سرزمینمان چیست؟ نگفتند مردم ایران از نظر شاد بودن در چه جایگاهی هستند؟ نگفتند و نگفتند...

حتی با خودشان سوال نکردند مگر میشود متن یک جامعه  a  و b باشد و هنرش c و d؟ اصلا مگر به همین خاطر نیست که شاعر ها در دوران انقلاب حرف هایشان از جنس آزادی بود؟ و به حق که همینطور هم باید میبود. میدانی؟ وقتی محتوی جامعه مان این است، انتقاد ها هم به همان سمت میرود، کاش به جای برخوردن به تریج قبایمان خودمان را درست میکردیم.

+ انتقاد های بالا که جای خود دارد، عجیب تر از آن انتقاد هایی است به فیلمی که هنوز دیده نشده...

۲ نظر ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۸
نارِن° جی

.

یعنی حتی پشنگ خان هم توان سر و سامون دادنِ ذهن آشفته منو نداره

۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۸
نارِن° جی

.

میشه بری سر بنهی به بالین؟

 تنها مرا رها کنی؟

 ترک منِ خرابِ شب گرد مبتلا کنی؟


+ اقباس گرفته (!) از شعرجناب مولانا

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۲
نارِن° جی

.

میشه توی همین لحظه، همین مکان، همین حالت همه چیز متوقف شه؟ تا ابد؟

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۳
نارِن° جی

.

وقت هایی که میم جان با یک فیلم ویدئو می آمد، انگار تکه ای از بهشت را اورده بود. پا به پایم مینشت، اصلا خودش هم به اندازه من لذت میبرد. سیندرلا، شرک، دیو و دلبر، زیبای خفته، اناستازیا، صد و یک سگ خال دار، سفید برفی و خیلی کارتون های دیگر بودند که زیرنویس هایشان تند و تند عوض میشد و من که هنوز خواندنم خوب نشده بود از میم جان میخواستم بخواندشان. وای که همه این ها در کنار هم چه لذتی داشت.

+ به محض پلی کردن همه آن خاطرات خوب زنده شد، ممنون :) 

+ شمام پلی کنین :)

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۷
نارِن° جی

.

دفتر را که ورق میزدم در بالای یکی از صفحاتش نوشته بودم:

" کتابخونه مرزداران، فروردین 91، ساعت 4:56 و این یعنی حداقل 3 ساعت و 4 دقیقه دیگه درس خوندن و من هم مسلما در حال جون دادن! "

خوب یادم آمد درحال کشیدن چه زجری بودم، اصلا مگر آن 3 ساعت و 4 دقیقه لعنتی میگذشت؟ مگر روز کنکور لعنتی میرسید؟ نه، نمیرسید، مطمئنا نمیرسید، اما نمیدانم یک دفعه چه شد، چه شد که الان من دانشجوی ترم هشت در این نقطه از تاریخ و در این مختصات جغرافیایی ایستاده ام و درحال نوشتن این پست کوفتی ام!


۲ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۵۲
نارِن° جی

.

یکی از بزرگترین قفسه های ذهن ام متعلق به توست، بیا و با همه خاطرات خوب پرش کن :)

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۷
نارِن° جی

.

یکی از رسالت های مامانا اینه که طوری بخوابن که نفس کشیدنشون از فاصله چند متری به وضوح قابل دیدن باشه

+ ما به فدای شما میم جان :)

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۲
نارِن° جی

.

ترم دوم دانشگاه بودیم که هرطور بود خودمان را رساندیم به دانشگاه علوم پزشکی و زیر برگه های اهدای عضو را امضا کردیم، از همان روز بود که...،

+ میدونی؟ آرزو دارم اعضای بدنم اهدا شه، خب؟

۱ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۷
نارِن° جی

.

توی موزه، بالای هر اسلحه که میرسیدیم برایشان نقشه ای جدا میریختیم؛ اصلا فرقی نداشت اسلحه جدید یاشد یا قدیمی، تپانچه باشد یا نیزه، تفنگ هفت لول باشد یا دو  لول، سرپر قاجاری باشد یا شکاری انگلیسی، کوچک باشد باشد یا بزرگ؛ ما هرطور که بودند، متناسب با شکلشان برایشان نمایشنامه ای ترتیب میدادیم، نمایشنامه ای که وجه مشترک همه شان کشته شدن شخص x بود! 

+ از موزه که بیرون امدیم سبک تر بودیم، انتقام کارهایش را گرفته بودیم انگار!

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۶
نارِن° جی

.

- چطوری لیلی؟ سازی؟

- سازم :))


"دیالوگ فیلم در چشم باد "

۱ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۴
نارِن° جی

.

من باشم و ماه و یک جاده طولانی

+ متن تکراری با نقاشی دیگری از جناب ارژنگ کامکار

۱ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۴۴
نارِن° جی

.

جناب میرزا حسین قلی، خودمونیما

عجب مقدمه ماهور سختی دارین شما!

۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۳
نارِن° جی

.

هنر، گرچه نان نمیشود

اما شراب زندگی ست ^_^


" اگر اشتباه نکنم جناب ژان پل "

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۸
نارِن° جی

.

گفتم اینا رو نگا، همشون کنکور ارشد دادن، گفت خب حالا که چی؟ گفتم ینی اینا خیلی به آینده امیدوارن، قهقه زد و گفت از جنبه خیلی جالبی به قضیه نگا کردی!

۲ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۸
نارِن° جی

.

از صبح انقدر تصنیف بارون استاد شجریان رو گوش کردم:


ببار ای بارون ببار

با دلم گریه کن خون ببار

در شبای تیره چون زلف یار

بهر لیلی چون مجنون ببار


که بالاخره بارید...

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۸
نارِن° جی

.

گفت منو ببخش، خندیدم و گفتم نه بابا، چیزی نشده که، اشکال نداره، خیالت راحت.  لبخند زدم و همه اینارو گفتم، ولی نگفتم یه کم گریه کردم، نگفتم یه کم بیشتر از یه کم گریه کردم، نگفتم اصن دروغ چرا، خیلی گریه کردم...

۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۷
نارِن° جی

.

چه چسبید جشنواره موسیقی ^_^

همان جشنواره لعنتی

 البته لعنتی از نوع عزیز دل ^_^

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۷
نارِن° جی

.

ادم است دیگر، گاهی دلش میخواد بمیرد ولی مسافرتش تمام نشود.

+ اگر اشتباه نکنم و حافظه ام درست کار کند عکس متعلق به ارگ کریم خان است.

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۴
نارِن° جی

.

یعنی فقط باید راه رفت و بوی بهار نارنج رو نفس کشید ^_^

۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۰
نارِن° جی

.

درحالیکه خودتحویل گیری مزمن موجود در گلبول های خونم افزایش یافته تو دلم میخندم و میگم قشنگ از قیافت معلومه چقد دلت واسم تنگ میشه، البته نباید ناگفته بمونه که دل ما هم بعله :)

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۸
نارِن° جی

.

اگر حدود چهارسال پیش تصمیم خود را مبنی بر رفتن به رشته صنایع، واحد غرب گرفته بودم مسلما الان زندگی متفاوتی داشتم؛ شاید دیگر گوشه اتاقم پشنگ خان جایی نداشت، دیگر ما و یک دنیا بچه ی قد و نیم قد نبودیم، دیگر رفیق جانی درکار نبود، شاید دیگر هنر جایگاهش آنجایی که باید میبود نبود، شاید، شاید... نمیدانم چه میشد، شاید اگر آنجا بودم همچنان هفته ای یک بار پیاده سراغ آب اناری روبروی گلدیس میرفتم، شاید هم کارهای بهتری داشتم برای انجام دادن، اما میدانی؟ زندگی هیچ چیزش معلوم نیست، فقط زمان حالش معلوم است، زمان حالی که دل من به اینگونه بودنش خوش است؛ میدانی؟ حال کلی دلم خوب است از انتخاب حدود چهار سال پیشش :)

۲ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۴
نارِن° جی

.

نامبرده چندوقتیست وای فایش را هیدن کرده و سپس اسمش را گذاشته " به تو چه بیشور " و در اخر رمزش نیز کلمه " فضول " را قراره داده :))

+ یعنی یک حالی میدهد این اذیت کردن های سادیسم وار مانند که بماند!

۱ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۳
نارِن° جی

.

اصلا میدانی؟ اوضاع همین است، سه چهار روزی از هر ماه که میشود حدود چهل روز در هر سال، همه چیز بهم میریزد. یک گوشه بغ کرده مینشینی، چیزهای لعنتی سراغ ذهن لعنتی ات میاید، غر میزنی، گریه میکنی، فکر میکنی چقد همه چیز بد است؛ ولی میدانی؟ این فقط به هم خوردن یک تعادل هورمونی کوفتیست، همه چیز درست است، و این فقط فکر لعنتی توست که بهم ریخته، فقط همین.

۱ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۵
نارِن° جی

.

میشه به جای اینکه دلت شور بزنه، ماهور بزنه؟ گوشه ی ساقی نامه و و صوفی نامه و کشته؟ میشه؟ :)

۲ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۵۹
نارِن° جی

.

یکیشان که صدای جیغ جیغویی دارد مدام این طرف و آن طرف میدود و آشوب به پا میکند؛ آن یکی یک گوشه کز کرده و های های گریه میکند؛ دیگری خودش را بالای منبر فرض میکند و مدام سخنرانی میکند؛ یکی دیگر از آنها در حالیکه سرش را پایین انداخته پیاده روی میکند و با خودش بلند بلند صحبت میکند؛ دیگری همه وسیله های دور و برش را پرت میکند و مدام فریاد میزند؛ یکی شان...

 اَه، کاش همه باهم صدایشان را ببرند،

 این فکر های لعنتی من

۱ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۹
نارِن° جی

.

آیا نباید بعد از ساخته شدن هر فیلم توسط مسعود ده نمکی سر خودمان را انچنان بر سنگ بکوبیم که بشکند؟

آیا نباید وقتی صدا و سیما هزار ترفند میزند که ساز های اصیل مان را پنهان کند و نشان ندهد سر به بیابان بگذاریم؟

 آیا نباید وقتی رییس جمهور یک مملکت فرمودند: "آب را بریزید همانجایی که میسوزد. انقدر قطعنامه بدهید تا قطعنامه دان تان پاره شود. از تره بار نزدیک خانه ما خرید کنید، چرا از جاهای گران خرید میکنید؟ در محله ما قیمت ها ثابت است و.." همگی مثل نهنگ ها خودکشی دسته جمعی کنیم؟

 آیا نباید...؟ نباید...؟ نبا...؟

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۲
نارِن° جی

.

من باشم و ماه و یک جاده طولانی

+ نقاشی: ارژنگ کامکار

۱ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۴۶
نارِن° جی

.

اون روزی که فهمیدم خدا به شخصه منو با گل درست نکرده و فقط حضرت آدم بوده که چنین سرنوشتی داشته داغون شدم، داغون!

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۶
نارِن° جی

.

رفیق جان گفت از هیچی خجالت نمیکشی،

حداقل از موهای سفیدت خجالت بکش :))

منم گفتم حرمت هیچی رو نگه نمیداری 

حداقل حرمت موهای سفیدمو نگه دار :))

+ ینی امان از این چند تار موی سفید!

۱ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۱۶
نارِن° جی

.

گفته اند روزی بود که خدا بود، و دگر هیچ نبود

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۸
نارِن° جی

.

یکی باید باشه که به جای منِ کیستِ دستِ راست درد گرفته بره سراغ گژخین خان، و بعد نازی، نیازی، نوازشی... بیچاره چندوقتیست گوشه نشین شده!

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۵۴
نارِن° جی

.

هنوز مدرسه نمی فتم که تصمیم گرفتم در آینده با کسی ازدواج کنم که چیزی بنام "نیاز به دستشویی" توش وجود نداشته باشه! و این یعنی اوج ایدئالیسم در یک بچه!

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۲۵
نارِن° جی

.

من باشم و از اینا و دگر هیچ

+ هم کتاب و هم خواب و هم دید زیبا، 

به طور خلاصه استفاده بهینه :))

۲ نظر ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۴۱
نارِن° جی

.

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را :)

" جناب حافظ "

۰ نظر ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۰
نارِن° جی

.

خوابیدنی چون اصحاب کهف ام آرزوست!

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۳
نارِن° جی

.

باشد که بچه ی سر به کاری باشیم!

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۷
نارِن° جی

.

کم کم باید دوات های خشک شده را، همراه با قلم نی های  مختلف بیرون آورد، رفت سراغ نوشتن؛ باید شروع کنم به یاد گرفتن چگونه نشستن پشت دار کوچک قالی، بشوم نوازنده رنگ ها، بخوانم از نقش ها، ببافم ارام ارام رنگ ها و نقش ها را؛ باید حواسم به بچه ها باشد،اگر شد به بیرون بردنشان، لباس خریدنشان، یا حتی به برگردانشان پیش خانواده شان؛ باید شروع کنم به یاد گیری حرفه ای نرم افزار ها، باید تمرین های روزی هفت، هشت ساعته با پشنگ خان شروع شود؛ خواندن و یاد گرفتن سبک های مختلف هنری هم همانطور؛ اگر شد باید کم کم بروم سراغ یکی از ارزوهای بچگی، یاد گرفتن سفال گری؛ باید کم کم شروع کرد :)

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۱۳
نارِن° جی

.

باز هم سه رنگ خدا: اکر، فیروزه ای، لاجوردی ^_^

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۴۸
نارِن° جی

.

 اسب سواری اردوی اول دبیرستان دوستم مثل یک تصویر مضحک هیچوفت از ذهنم پاک‌نشد. تصویر داوطب شدنش برای رفتن روی اسب، با آن همه ترس، با آن لرزش دست ها، با آن چشم های گشاد شده چیز مضحکی بود، چیز مضحکی که درکش نکردم تا همین‌الان که شخص x دلش‌میخواست از بانجی جامپینگ بپرد، او هم با همانقدر ترس، هوانقدر لرزش دست ها و همانقدر چشم های گشاد شده. گفت میخواهد بپرد تا به همه بگوید که «من پریدم، این من بودم که پریدم»

+ کاش هیچوقت روزی نرسد که من قصد اینگونه اثبات کردن خودم را داشته باشم، آنهم برای آدم هایی که چند ساعتی یادشان میماند و بعد همه چیز‌ فراموششان میشود، کاش اثبات خودم فقط برای خودم باشد، آنقدر برای خودم باشد که فهمیدن یا نفهمیدن دیگران پشیزی ارزش نداشته باشد

- نوشته شده در مهر نود و چهار -

۲ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۳۵
نارِن° جی

.

این پست حاوی تعداد زیادی غر است لذا خواندن ندارد.


من لعنتی با بوق بوق های مترونوم لعنتی هماهنگ شدنی نیستم انگار. دل لعنتی ام در حال قار و قور است. ساعت شیش کوفتی ام درد میکند. جناب سرهنگ ماموریتش انگار تمام نشدنی ست. هیچ وقتی برای انجام کارهای طرح نهایی پیدا نمیشود. چقدر سخت است دست راستت عادت وار (!) روی سیم های زرد بالا و پایین برود و دست چپت روی سیم های سفید کار دیگری بکند. کاش این دارو های زهرمار مانند عطاری زودتر تمام شوند. دل لعنتی ام مدام میگوید زیتون سیاه میخواهد، بیشعور. تئاتر های لعنتی عزیز دل چندوقتیست همه از نوع لعنتی غیر عزیز دل شده اند. شریک عکاسمان برایمان شریک نشد که نشد. باز هم من و یک مضراب شکسته دیگر. شبکه مستند در حال پخش مستندی درباره قالی ایرانی است، میگوید نوازنده رنگ، چقدر جای دار قالی اینجا خالی ست.


اصلا خودم هم خسته شدم از این اراجیف های بی سر و ته. کاش جرئت نوشتن دلیل همه این بهانه های بیخودی را داشتم، من لعنتی.

۲ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۵
نارِن° جی

.

یک چیزی هست بنام خط آسمان، معنایش این است نباید یک ساختمان دو طبقه باشد و ساختمان کناری اش شش طبقه؛ یک چیزی هست بنام قانون و قاعده، مشخص میکند در فلان کوچه فقط حق استفاده از فلان مصالح وجود دارد، یا اینکه فقط از رنگ های فلان و بهمان در ساختمان استفاده شود؛ یک چیزی هست بنام نظارت، کنترل میکنند خانه ای عقب تر یا جلوتر از محل مشخص خودش نباشد، رشوه مشوه ای هم در کارش نیست، قانونش قانون است؛ اصلا یک چیزی هست بنام نبودن همه این ها، نتیجه اش میشود تنش های بصری ناشی از یک معماری بد، میشود مرگ تدریجی یک فرهنگ...

+ ایتالیا

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۱
نارِن° جی

.

دروغ چرا، دلمون برای موی بلند بسی بسی تنگ شده!

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۲۱
نارِن° جی

.

ادم جیگرش اتیش میگیره اونجا که شاعر میگه:

راه تاریکِ تاریک، میخانه بسته

من، تنهای تنها، غمگین شکسته


۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۴۲
نارِن° جی

.

یادم باشه حرف هامو با

"هیچ" و "همه" و "همیشه" شروع نکنم؛

 یک جایی هم برای استثنا ها لازمه.

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۰۱
نارِن° جی

.

تو به اشتباه روزی

 قدمی به خانه ام نِه

که رسد دلی به جانی 

چو کنی تو اشتباهی


" جنابِ نمیدونم کی! "

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۷
نارِن° جی

.

اول اولش همه چیز با یه حرف شروع شد، نه، اصلا اول اولش جایی بود که ناخواسته حرف های من و رفیق جان رو شنیدن و گفتن ما هم هستیم و این ما هم هستیم ها اینقدر زیاد شد که نتیجه اش شد اون حرف و اون حرف نتیجه اش شد یه شماره ثبت :)

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۴۸
نارِن° جی

.

وقتی دعا می کنی، دعای تو از این جهان خارج می شود و به جایی می رود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم می رود. دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را می نویسند می رود و تقدیر نویس مهربان عالم، تقدیرت را با توجه به دعایت می نویسد :)

"دکتر الهی قمشه ای"

۲۱ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۱۳
نارِن° جی

.

چیزی شده جانمتان چسبید :)

۱ نظر ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۳
نارِن° جی