به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام
دل تو را می طلبد دیده تو را میجوید
"صائب تبریزی"
به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام
دل تو را می طلبد دیده تو را میجوید
"صائب تبریزی"
دو عدد دانشجوی لعنتی (البته از نوع عزیز دل!) چند ماه تمام پی یک مجوز توی نیروی انتظامی، اداره ثبت، تشخیص هویت و چندین و چند جای کوفتی دیگر دویدند و دویدند به این امید که کارهایی که میکنند تحت عنوان قانون باشد! که بتوانند چند زندانی ازاد کنند تا بچه هایشان از پرورشگاه برگردند خانه شان! که موسسه شان میتواند یک محک شود برای خودش!
آن دو عدد دانشجوی لعنتی تمام فکرهایشان نقش بر آب شد!
حالا دیگر آن دو عدد دانشجوی لعنتی حتی در فکر تمدید مجوزشان نستند، همان مجوزی که برای داشتن هر یک از آن چهار رقم اش کلی خون دل خورده بودند...
تو وقتی می بینی که من افسرده ام
نباید بگذری، سکوت کنی، یا فقط همدردی کنی!
بنا کننده ی شادی های من باش
مگر چقدر وقت داریم؟
یک قطره ایم که می چکیم در تن کویر و تمام می شویم؛ لعنتی*
* لعنتی توسط نامبرده به متن اضافه شد!
+ نادر ابراهیمی
دنبال سوپورهای شهرداری گشتن حس و حال عجیبی داشت؛ لذت بخش ترین قسمت اش دیدن لبخند بی نهایت مهربانشان بود روی صورت های خسته شان، وقتی که ظرف نذری را میان دست های پینه بسته شان میگرفتند...
توی قرون وسطی اینقدر مسائل فرعی و نامعقول و خرافات و... رو به دین گره زدن که بالاخره مردم کم کم سعی در کنار گذاشتن اون خرافات کردن و توی این کنار گذاشتن بود که دین مسیحیت هم که به اون خرافت چسبیده بود کنار گذاشته شد!
و ای کاش که ما همه چیز رو به دین گره نمیزدیم...
با بغض بهش گفت "تو دیگه نمیشد نری؟ ما دیگه واقعا نمیتونیم یه بار دیگه بیایم فرودگاه و..."
+ بستن اون ساک های لعنتی، عکس های شب آخری، اون فرودگاه لعنتی با ستون های لعنتی ترش، اون تابلوی در حال پذیرش کوفتی، آخرین لحظه ی برگشتن و دست تکون دادن، دوباره راه تموم نشدنی فرودگاه تا خونه و باز هم دور شدن یکی دیگه از اعضای خانواده... میدونی؟ ما دیگه واقعا نمیتونیم یه بار دیگه بیاییم فرودگاه و...
اگر می شد صدا را دید
چه گل هایی، چه گل هایی
که از باغ صدای تو
به هر آواز می شد چید
اگر می شد صدا را دید...
" شفیعی کد کنی "
هندزفری داشت توی گوشم میخواند:
مشت میکوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هوااااااری بزنم
(استاد شجریان-شعر فریدون مشیری)
که استاد گفت دلم میخواهد نظرتان را درمورد این کلاس بدانم، من هم که به تنگ آمده بودم از کارهای ایشان در تبعیض های بین بچهای شبانه و روزانه در واحد دادن، استاد دادن، حذف کردن واحد ها پس از انتخاب واحد، به گند زدن تابستان مان بخاطر بی نظمی هایش و... شروع کردم به نوشتن شعری که توی گوشم زمزمه میشد.
هرچند جلسه بعد نبودم اما شنیدم که نظرها خیلی اذیتش کردند! و آن هایی که از همه بدتر بود را سر کلاس خوانده، که در این میان سر یکی از نظر ها بغض هم کرده، گویا یک نفر برایش شعری نوشته بود که یکی از بیت هایش این بود:
میخواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایش به شما هم برسد
+ میدانم ته بی رحمی است ولی هروقت این تصنیف را میشنوم ته دلم قنج میرود از کاری که کردم و بعد میترسم از این همه بی رحمی ولی باز هم نمیتوانم جلوی دلم که قنج میرود را بگیرم!
این هفت ساله شدنشان باید برایشان خیلی لعنتی باشد، باید یک دفعه بزرگ شوند چون آنجا دیگر خبری از دخترهایی که بروند برایشان لاک بزنند نیست، در آنجا اسباب بازی هایشان را کف اتاق پخش نمیکنند، به اندازه ی قبل شهربازی نمیبرنشان، اصلا ادم ها دیگر به اندازه ی قبل دوستشان ندارند چون دیگر به انداره ی قبل کوچولو و تو دل برو نیستند! در عوض آنجا دخترهایی میروند که مینشینند و با بچها از درس و مدرسه صحبت میکنند، در آنجا بجای اساب بازی کتاب و دفتر کف اتاق هایشان پهن است، بیشتر جلوی تلویزیون مینشینند تا اینکه بدوند و توی سر و کله هم بزنند، آنجا باید یک دفعه بزرگ شوند، هیچ چیز تدریجی در کار نیست، چون آنجا اسمش مرکز بزرگ ترهاست!
+ پرورشگاه شک آور بود، بچه ها نصف شده بودند، آنهایی که رسیده بودند به هفت سال را فرستاده بودند یک مرکز دیگر، خیلی از خواهر برادر ها از هم جدا شده بودند...
باز جا داره تکرار کنم:
ما سرخوشانِ مستِ دل از دست داده ایم :))
"جناب حافظ"
جناب ده نمکی فرمودند کف فروش فیلم هایشان معادل فروش کل فیلم های فلانی است! دلم میخواست میتوانستم به ایشان بگویم جناب! ملتی که سریال های مورد علاقه شان شده سریال های بی سروته شبکه های ماهواره ای، قطعا فیلم های مورد علاقه شان هم میشود اخراجی ها و رسوایی ها!
اینقدر چیزهای بد به خورد ملت داده اند که فرهنگ مان، سلیقه مان، درک زیبایی مان همگی کاهش پیدا کرده. جناب! خوشحال نباش از کف فروش فیلم هایت! پشتش چیز دردناکی نهفته است...
تا قبل از هجده سالگی انگار هیچوقت نمیرسد زمانی که شده باشی فردی هجده ساله؛ اما به محض اینکه به هجده رسیدی آنوقت همه چیز عوض میشود، انگار همه چیز سرعت میگیرد، سرعتی وحشتناک، آنقدر وحشتناک که چشمانت را ببندی و باز کنی رسیدی به بیست، همان سنی که چند سال قبل به نظرت خیلی بزرگ می آمد و آنوقت است که با خودت فکر میکنی فقط کافی است یک بار دیگر چشمانت را ببندی و بعد باز هم بوووووم!
ته دلم قنج میرود از این صدا و این ردیف اوازی ^_^ فقط کاش جناب محمودی روی صورتشان یک عدد سبیل کت و کلفت هم میداشتند! اینطور صدایشان بیشتر به صورتشان میامد :))
+ مطلقا این جناب محمود کریمی با آن یکی محمود کریمی که هفت تیر میکشد اشتباه گرفته نشود
بعد از به هوش آمدنم شاید یک ساعتی میشد که مدام در حال چرت و پرت گویی بودم، آن هم فقط در مورد سنتور! درواقع از پرستارها میخواستم سنتورم را روی تخت کناری بگذارند، رویش پتو بکشند که سردش نشود، بعد هم آهسته آهسته نازش کنند! حتی اصرار داشتم مضراب هایش را هم بیاورند تا برایشان مقدمه ماهور میرزا حسین قلی بزنم! بلند بلند برایشان میخواندم می می فااااا سل لااااا سل! دیگر خلاصه انقدر در مورد سنتور صحبت کردم که خودم هم احساس کرده بودم دارم زیاده روی میکنم، برای همین از پرستار هاخواستم تمبکم را هم بیاورند بگذارند روی تخت کناری تا یک موقع حسودی اش نشود به این همه توجه درمورد سنتور!
از همان بچگی اصطلاحا "بد مریض" بودم. مثلا واکسن کلاس اولم را که زدم یک هفته ی تمام روی تخت افتاده بودم. حالا دقیقا مثل همان موقع ها افتاده ام و به گذر زمان نیاز دارم. میدانی؟ من کلا از همان بچگی بد مریض بودم...!
نوشته بودم: نوشتن نوشته ای برای بعد از نبودنت کار سختیست. باید حواست به تک تک کلماتت باشد، به اینکه "غصه" عزیزانت را "غصه تر" نکنی... ولی با هر جان کندنی بود بالاخره نوشتمش، طوری که امیدوارم غصه عزیزانم غصه تر نشود:
بیهوشی ست دیگر، احتمالش فلان در فلان است و این یعنی احتمال وقوعش کم است، ولی معنی اش این نیست که احتمالش صفر است. برای همین بود که نوشتم. نوشتم که من این سالهای اخیر آنجا که میخواستم بودم، منظورم از آنجا یک مختصات جغرافیایی خاص نیست، منظورم یک جایگاه ذهنی ست. من در حال تلاش بودم و طبق جمله ی کلیشه ای "مسیر جزئی از هدف است" من به قسمتی از هدف ذهنی ام رسیده بودم، خلاصه اش این است که درست است اگر به آن جاها که میخواستم نرسیدم، ولی در مسیرش بودم و همین خوشحال و راضی نگهم میداشت، پس دلتان نسوزد برای جوانی ام، حتی برای کودکی ام، شاید برای رساندنم به اینجا ضروری بود. درضمن من مطمئنم بالاخره به جایی میروم -هرچند اگر بلافاصله بعد از رفتنم نباشد- که میتوانم یک موزیسین حرفه ای شوم، سفال گری یاد بگیرم، بنشینم پشت دار قالی، دراز بکشم و فیلم های خوب خوب ببینم و کتاب های خوب خوب بخوانم و موزیک های خوب خوب بشنوم، اصلا شاید حتی آنجا صدایم هم صدایی مناسب برای خواندن باشد و من به هر بهانه ای بزنم زیر آواز، تو ای پری کجایی بخوانم کیفش را ببرم :)
+ میم جان عزیز دلم ما به فدای حتی یک تار موی شما :)
+ تنها چیزی که دلم میخواهد این است که حتی اگر شده فقط یکی از بچه ها رابرگردانیم خانه شان و بعد از آن هوایشان را داشته باشیم، انقدر که دیگر هیچوقت اوضاعشان طوری نشود که مجبورش کنند از خانواده اش جدا شود :)
دیوار های اتاق دارند حرکت میکنند، به طوری که انگار دیوار سمت راست قطب منفی یک اهنربا و دیوار سمت چپ قطب مثبت آن آهن رباست. کاش ذره ای رحمشان بیاید، کاش فقط کمی هوا...!
قبلاها یک چلچراغ خوان حرفه ای بودم، از همان مدل ها که شنبه اول وقت جلوی باجه روزنامه فروشی حاضر میشد! یکی از همان شنبه ها بود که اولین نوشته ای که فرستاده بودم در یکی از صفحات مجله چاپ شد. خودشان عنوانش را گذاشته بودند "بچه مریض بود و تشنه و تب دار":
برای آرام شدن نیاز به یک دوش آب سرد داشتم. هنگام بیرون آمدن از حمام یاد بچگی هایم افتادم، برای آنکه سرما نخورم مامان میگفت هر وقت یک قطره آب پایین آمد آن را با حوله بُکش! و من انقدر درگیر کشتن قطره های آب میشدم که موقع بیرون آمدن از حمام خشکِ خشک بودم و احتمال سرما خوردنم کم.
درواقع همین خاطره باعث شد دوباره یادشان بیفتم:
ته دلم پر بود از استرس. سر و صدای زیادی بود، صدای بچه، جیغ، گریه، خنده، دعوای مربی ها و... بالاخره در نهایت معذب بودن داخل شدیم. بچه ها نگذاشتند این حالت خیلی طول بکشد، یکی گوشه مانتوام را کشید و گفت بشین، به محض نشستن خودش را در بغلم انداخت، قسمتی از صورت معصومش سوخته بود... خیلی هایشان از دور نگاهمان میکردند، یک سری ها میامدند نزدیک تر، خلاصه طولی نکشید تا یخ هایشان باز شود و از سر و کولمان بالا بروند.
فکرکنم مشغول بازی نون بیار کباب ببر بودیم که آمد کنارم، سرش را به پهلویم تکیه داد، نگاهم کرد و با بی حالی گفت آب. به مربی شان که گفتم سری تکان داد. بچه با چشم های معصومش زل زده بود به من، معلوم بود که چقدر تشنه است. باز به مربی شان گفتم، این بار گفت تازه آب خوردند. بچه سرش را خم کرد که بگذارد روی پاهایم، سرش خورد به دستم، تبش قابل لمس بود، بچه مریض بود و تشنه و چشم های تب آلودش این تشنگی را خیلی خوب نشان میداد. دلم لرزید. هیچ دستی نبود که نگران برود روی پیشانی اش بشیند و تبش را چک کند، آن دختر بچه ی کوچکِ تشنه ی معصومِ توی پرورشگاه هیچکس را نداشت...
پ.ن: نوشته را به دلیل افتضاح بنظر امدن ویرایشش کردم، بالاخره سال نود و دو کجا و سال نود و پنج کجا.
+ اصن به نظر نمیاد قابل تکیه کردن باشه
- عوضش خیلی خوب ساز میزنه
+ خیلی خجالتی و بی دست و پا به نظر میاد
- عوضش خیلی خوب ساز میزنه
+ اصن صداش درنمیاد اینقد که بی سر و زبونه
- عوضش خیلی خوب ساز میزنه
+ شما توی دوتا شهر متفاوت با تفاوتای زیاد بزرگ شدین
- عوضش خیلی خوب ساز میزنه
+ تازه قدشم اصن به 190 و این حرفا نمیرسه
- عوضش خیلی خوب ساز میزنه
پ.ن: تا صبح هم عقلم با دلایل منطقی و غیرمنطقی بگه بدرد نمیخوره احساسم تو جوابش میگه: عوضش خیلی خوب ساز میزنه!
گفت یه آهنگه هست، میگه اندوه بزرگیست زمانی که نباشی، من همون موقع که شنیدمش با خودم گفتم اگه تو موقع سرودن این شعر پیش شاعرش بودی میگفتی؛پریدم تو حرفش و گفتم: بذار همون موقع راجبش فک میکنیم :))
+ پیرو پست قبل تر. نوشته شده در چهار فروردین 95
من عاشق وقتایی ام که میگم "بذار همون موقع راجبش فک میکنیم" که این یعنی سعی دارم یاد خودم و طرف مقابلم بندازم هنوز اتفاقی نیفتاده که بخواییم زانوی غم بغل بگیریم، که بخواییم غصه شو بخوریم، که الان توی همین لحظه ایم، که بهتره الانو زندگی کنیم، که حتی اگه بعدها اتفاقی ام بیفته بهش فک میکنیم تا حلش کنیم، که بیا با هم همین لحظه مونو از ته دل بخندیم :))
سخن عشق تو بی انکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم :)
" جناب سعدی "
اینقدر آقایون در بکار بردن لفظ استاد، دکتر و امثالهم دست به افراط زدند که یکی از اساتید ما دلش نمی آمد بگوید "دکتر آیت الله زاده شیرازی" بجایش میگفت "مرحوم شیرازی" بنظرش هنوز آنقدر ها به کلمه "مرحوم" دست درازی نکرده اند
انتخاب سختیست بین اینکه پنج ساعت و چهارده دقیقه بخوابی و روزت را با خستگی کمتر شروع کنی، یا اینکه چهار ساعت و چهل و شش دقیقه بخوابی ولی در عوض شب را با شنیدن موزیک های جان به پایان برسانی!
در یک جامعه ی دین دار شریعت باید تعیین کننده نظام ارزشی باشه، نه عرف. چون شرع یک حد پایین و بالا داره و فقط در همون حیطه عمل میکنه ولی عرف گاهی بالاتر از حد بالاییه و گاهی پایین تر از حد پایینی و بالعکس.
پ.ن: بیابیم جایگاه خود را در این راه!
پ.ن: اندر آموزه های کلاس مبانی نظری (5)
هرگاه ظرف مقدس باشه مظروف هم تقدس پیدا میکنه. به عبارت دیگه وقتی یه عمل مقدس انجام بشه مکانش هم تقدس پیدا میکنه. حالا همین مساله و اعتقاد به مقدس بودن کارهایی مثل تعلیم، کسب حلال، پاکیزگی و... توی گذشته باعث شده کارهای معمارهای قدیم چه بازار باشه، چه خونه، چه مدرسه، چه حمام براشون دارای ارزش باشه و اونو با جون و دل بسازن و طراحی کنن
پ.ن: همی گفته ام و گویه ام بارها که آدم های قدیمی تر دغدغه های جالبی داشتند، دغدغه هایی که تهشان آرامش عجیبی نهفته بود :)
پ.ن: اندر آموزه های کلاس مبانی نظری (4)
یه چیزی هست بنام نظریه های محتوایی که به چیستی ها و چرایی ها میپردازه، یه چیز دیگه هم هست بنام نظریه های رویه ای که به چگونگی ها میپردازه. حالا این وسط یه چیز دیگه ای به وجود میاد بنام عمل گرایی کاذب که معنیش اینه بدون پرداختن به نظریه های محوایی بری سراغ نظریه های روایی، یعنی هنوز چراشو نفهمیدی بری سراغ چگونگیش. درواقع عمل گرایی کاذب میتونه یه جامعه رو به نابودی بکشونه.
پ.ن: بیابیم جایگاه خود را در این راه!
پ.ن: اندر آموزه ها کلاس مبانی نظری (3)
او درحالیکه موبایل صفحه لمسی اش را در دست گرفته در حال مشاهده فیلم هایست که نوه بزرگ اش در تلگرام برایش فرستاده :)
+ مرجع ضمیر "او" برمیگردد به مادربزرگ جانِ هشتاد و سه ساله ی مدرن مان :)
یه چیزی هست بنام زیبایی شناسی، چیز دیگه ای هم هست بنام تجربه زیبایی شناختی که معنیش اینه تا چیزی رو نبینی، نشنوی و نخونی و به طور کلی تا تجربه اش نکنی نمیتونی درکش کنی.
پ.ن: برای درک و فهم چیز های خوب باید چیز های خوب رو ببینی، بشنوی و بخونی، و وقتی چیزهای خوب از دسترس خارج بشه، قدرت بشر نسبت به شناخت و درک اونها کم میشه: مثلا وقتی فیلم های مبتذل شبکه های ماهواره ای اینقدر بین مردم جا باز میکنه، مسلما فروش فیلم هایی امثال من سالوادور نیستم و پنجاه کیلو آلبالو به چهارده میلیارد تومن میرسه. حالا میشه سر این رشته رو گرفت و برد توی موسیقی، توی فرهنگ، توی معماری و خلاصه توی همه وجه های زندگی.
پ.ن : اندر آموزه های کلاس مبانی نظری (2)
عینیت فرهنگ میشه تمدن، درنتیجه فرهنگ نسبت به تمدن برتری داره ولی این دلیل نمیشه این دو روی هم تاثیر نداشته باشن : به این شکل که بعضی وقتها تمدن بالا میره و فرهنگ آسیب میبینه، گاهی هر دو با هم ارتقا پیدا میکنن و گاهی هم هر دو تنزل...!
+ پ.ن: بیابیم جایگاه خود را در این راه!
+ پ.ن: اندر آموزه های کلاس مبانی نظری (1)
نوشتن نوشته ای برای بعد از نبودنت کار سختیست، باید حواست به تک تک کلماتت باشد، به اینکه نباید "غصه" عزیزانت را "غصه تر" کنی
وقت هایی که هوای یک آهنگ، تصنیف و آواز به دلم میزند و فرصت پیدا کردنش میان انبوه فلدرها نیست مجبورم به سراغ اینترنت و دانلود بروم. و امروز هوای تصنیف زبان اتش استاد شجریان بود که امده بود به سراغم. در حین دانلود بودم که چشمم خورد به نظر "شجریان زمانی در قلب ما صندلی چارتری داشت، حیف شد" کاش میشد پرسید عیب کار کجاست؟ وقتیست که میخواند "ولی حق را برادر جان، به زور این زبان نافهم آتشبار نباید جست" ؟!
میگم: داروهای بدمزه عطاری مثه یه مرد واقعی طعم تلخ و کوفتی خودشو قبول داره و با افتخار اونو به رخت میکشه و تو رو مجبور میکنه بهتر بتونی بخوریشون، ولی آب هویج مثه یه آدم مرموز سعی در خوب نشون دادن خودش داره و همینه که باعث میشه حال من بهم بخوره از خوردنش!
میگه: تو خدای چرت و پرت گویی هستی! اب هویج به این خوبی!
خوشحالی یعنی ما باشیم و یک شماره ی ثبت چهار رقمی :)))
+ هر چند ملت اطرافمان این روزها دفتر فنی مهندسی ثبت میکنند و دنبال پول و کار و ... اند که البته عاقلانه اش هم همین است؛ ولی عاشقانه اش چیز دیگریست، عاشقانه ای که پول و رتبه و ... در آن هیچ نقشی ندارد.
به گمانم از اگر از اولین روز تا اخرین روز جهان را از بالا به شکل"طولی" نگاه کنی، مثل منظومه شمسی به نظر می آید: بعضی جاهایش سیاه سیاه، بعضی جاها انگار سوسوی نوری ست، و بعضی جاها نور خیره کننده ای دارد. میدانی؟ انگار نقاط پرنور تر انسان هایی هستند کمی مهربان تر، کمی بخشنده تر، کمی عاشق تر.
باشد که ما باشیم و یک کنسرت از یک گروه سی نفری تنبور نوازان، انها بزنند و ما حال نماییم :))
ادم های قدیمی تر دغدغه های جالبی داشتند، دغدغه هایی که ارامش عجیبی تهشان نهفته است. بعضی از این غدغه هایشان را میشود در فتوت نامه های مربوط به حرفه های مختلف پیدا کرد:
اگر پرسند که کدام خصلت بنایان بیشتر بکار آید، بگو حیا، چرا که حیا و چشم پاک داشتن از خصلتهای جوانمردان است و بخصوص بنایان را بکار آید که چون بر کار بالا روند چشم پاک دارند و در خانه دیگران ننگرند و چون ناخواسته عورت دیگران بیند چشم بسته دارد و هرگز چون بر کار باشد به اطراف ننگرد و آنچه بیند چشم پوشد.
گفتی به غمم بنشین، یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا، بنشینم و برخیزم
" جناب سعدی "
از تئاتر متنفر بود، علاقه خاصی به لباس های مارک داشت، تکه کلامش عزیزم بود، عاشق یادگرفتن ارایش گری و طراحی ناخن و... بود، دلش میخواست مدل عروس بشه، از موسیقی سنتی بیزار بود، کلا با موسیقی رابطه چندانی نداشت، با سینما هم همینطور، اون حتی یکی از کلاس های دانشگاهش رو خم نمیپیچوند و توی کلاس جاش صندلی اول بود، او عاشق این بود که وقتش را صرف اشپزی کنه، اصلا به نوعی زن زندگی محسوب میشد، در ضمن اون عاشق پیاز داغ هم بود!
حالا در چنین شرایطی وقتی شخصی در تضاد کامل با تو روزگار میگذراند و کیفور است و تو را نیز دیوانه میخواند مسلما هنگام خرید وقتی میفرمایند: وای، عزیزم من از این مدل کیفی که براشتی 4 مدل مختلفشو دارم؛ آدم حق دودل شدن در پس دادن کیفش رو نداره؟!