هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

.

همانا دود عود زیر نور افتاب از عجایب است

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۱
نارِن° جی

.

یکی از دیالوگ هایی که روی صحنه رد و بدل شد این بود:

ممکنه من برای آدم های اطرافم به درد بخور نباشم! ولی برای خودم آدم به درد بخوری هستم!

+ فکر کنم اگر میم جان روی صندلی کناری نشسته بود میزد روی پامو میگفت: اینو نگا! مثه توئه!

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۵
نارِن° جی

.

و قسم به شب های پاییزی

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
نارِن° جی

.

شاید اگر همین الان، همین لحظه

 توی این مختصات جغرافیایی

 روی این تخت، توی قاب پنجره

 "ماه" قابل رویت بود همه چیز فرق میکرد...

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۹
نارِن° جی

.

ما همه گوش میشویم :)


تصویر سازی: کامبیز درام بخش

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۶
نارِن° جی

.

شب و 

ساز و

 ماه و

 آرامش 

^_^

تصویر سازی: کامبیز درام بخش

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۹:۰۵
نارِن° جی

.

کاش بودی و 

آهسته آهسته کنار گوشم زمزمه میکردی...


تصویر سازی: کامبیز درام بخش

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۹:۳۰
نارِن° جی

.

او همانند موسیقی

بی کلام بود

حرفی نمیزد

اما تاثیرش را می گذاشت...

"مجید حاتمی"

تصویر سازی: کامبیز درام بخش


۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۵
نارِن° جی

.

سنتور ها توی بهشت مشکل کوک ندارن! هروقت بخوایی از دستگاه شور بری سراغ ماهور، و بعد بری سراغ همایون نیازی به آچار نداری. اونجا هیچ لایی مشکل درست نمیکنه، اونجا در آن واحد روی هر سه پزیسیون هم لای کرن هست، هم بمل، هم بکار

پ.ن: ذهن نویسنده ی جفنگ گو خسته اس، سرما خوردس، کلافه اس، خوابالودس!

۱ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۰
نارِن° جی

.

ترکیب نگاه و هنر اخم و صدایت

آدم کش و خون ریز و دل انگیز و نجیب است


" جواد مزنگی"

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۳
نارِن° جی

.

باید از تک تک اکسیژن های موجود توی هوا لذت برد، از آسمان آبی، مسیر های کم ترافیک، آرامش زندگی، شب های سرد و پتویی.  باید رفت سراغ خطاطی، گره چینی، گلیم بافی.  باید کتاب خوند و فیلم دید.  باید یک پشنگ نواز خوب شد.  باید به فکر بچه ها بود.  اصلا باید تک تک لحظات این یک سال باقی مانده در این شهر را زندگی کرد. باید یک مجسمه ی خوش تراش آماده کرد، یک مجسمه ی خوش تراش که آماده باشد برای ادامه ی زندگی

+ به زودی خواهی دید که من چگونه از درون این قطعه سنگ عظیم حجیم بدهیبت، مجسمه یک آواز مهرمندانه را بیرون میکشم... یک آواز، به نرمی پر کاکایی ها، به نرمی نگاه یک کودک گیلک، به نرمی نگاه یک عاشق صادق محتاج به معشوق مهربان دست نیافتنی

" نادر ابراهیمی " 

۲ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۲
نارِن° جی

.

میشود به من هم وعده ی سر زدن به خرمالو های کال را بدهی؟ انار های نارس؟ اینکه پاییز در راه است؟ میشود؟

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۸
نارِن° جی

.

شبی که شانه های برادرش توی بغل مادرش لرزید و بین ستون های فرودگاه ناپدید شد، خودش بود که کلاه مسخره دوران دبیرستانش را روی سرش بگذارد تا سایه ی نقابش بیفتد روی چشم های قرمزش، خودش بود تا دل پدر و مادرش گرم باشد به بودنش، اما حالا قرار است خودش بین ستون های فرودگاه ناپدید شود. دیگر دل پدر و مادرش گرم نیست به بچه ای که کلاه گپ روی سرش گذاشته باشد

۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۹
نارِن° جی

.

چه قد خوب گفت استاد علیزاده:

اینارو که نمیشه جدا کرد، این همون تاریخه، سی و سه پل که نمیاد بگه به من اجازه بدین من اینجا باشم، هست.

۱ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۱
نارِن° جی

.

خواب های من پند اخلاقی دارن! 

مثلا دیشب فهمیدم باید با کسی ازدواج کنم که اونقد دوسش داشته باشم که حاضر باشم بره و برسه به باشگاه کوفتیش و من بمونم و نرسم به کلاس خطاطی نازنینم. 

بمونم و برسم به آشپزی!

۳ نظر ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۷
نارِن° جی

.

+ هنوز فیلم شروع نشده بود که:

در رعناترین پوزیشن ممکن قرار داره، یعنی در حدی که رعنا تر از این توی کل دنیا وجود نداره! یعنی اصن من چی بگم که زبونم قاصره از این همه رعنایی!

+ فیلم شروع شده بود که:

نگا، نگا! چه قد رعنایی! چه لباس مردونه ی چارخونه ی استین برگشته ی قشنگی! چه ته ریشی! چه ساعتی! چه موهای ساده ای! چه شلوار جین ساده و قشنگی! چه بر و رویی! چه رعنایی!

+ میم جان شاید فرصت شنیدن یک دیالوگ هم نداشت! ولی از دست نامبرده کاری ساخته نبود! از بچگی این موجود رو تنها مرد جذاب دنیا میدونست!

۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۱
نارِن° جی

.

خیلی ذوق آوره آدم یه رفیق جان داشته باشه عین خودش، مثلا اونم هیچوقت آدرس ها رو یاد نگیره و هی گم شه! یا جهت یابیش اونقدر داغون باشه که بعضیوقتا موقع بیرون اومدن از جایی ندونه باید سمت راست بره یا چپ!! یا پایه ی پیچوندن دانشگاه باشه واسه رفتن به سینما. یا وقتی سوم دبستان بوده موقع جدول ضرب مریض شده و همین باعث شده توی جدول ضرب خوب نباشه!! یا سلیقه اش با تو توی موسیقی مو نزنه و اعصابش از شنیدن ردیف آوازی خرد نشه بلکه خیلی ام باهاش حال کنه. یا اینکه اونم هیچوقت نمیتومه روی تختشو مرتب کنه چون اونو واقعا کار بیهوده ای میدونه وقتی چند ساعت دیگه قراره دوباره بهم بریزه! 

۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۵۳
نارِن° جی

.

نامبرده کسی است که وقتی استادش میپرسد 12+6 چند میشود با کلافگی سر تکان میدهد و انگار که میخواهد مگسی را از خود دور کند دستش را روی هوا میچرخاند میگوید چه میدانم!

یا هر بار بعد از کلی تمرین برای امضا، وقتی موقع اش میرسد جایی را امضا کند آن را به بدترین شکل ممکن انجام میدهد، انقدر بد که طرف سرش را میرد بالا و یک نگاه عاقل اندر سفیه به کل هیکلش میاندازد!

یا بدتر از آن، وقت هایی که گند میزند لبش به یک لبخند بزرگ باز میشود!

به طور کلی نامبرده در برخورد اول یک موجود خنگ به نظر میرسد و متاسفانه علم آنچنان پیشرفت نکرده که داروی خنگی موضعی تحویل جامعه بدهد!

۲ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۶
نارِن° جی

.

خیلی سال پیش بود که آدرس وبلاگ پسرخاله لو رفت و همگی در نهایت بیشعوری جمع شدیم دور لبتاب و شروع به خواندن کردیم!
 
+ بعضی وقت ها دلم میخواد سر وبلاگ من هم همین بلا بیاد، همه ی زوایای روحی وبلاگ نویس پیش همه لو بره!
۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۶
نارِن° جی

.

یک نخ نامرئی سر تو و بازوی دست چپ من رو بهم وصل کرده، هر وقت سر تو بخاطر مینیر کوفتی گوش گیج میره، بازوی دست چپ من هم درد میگیره.

+  کاش به زبونم میاومد این حرف ها؛ میم جان

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۸
نارِن° جی

.

ادم وقتی تنبور نوازی های جناب عالی نژاد را گوش میدهد دلش میخواهد کوله اش را جمع کند، برود کرمانشاه، یک تنبور با آن زنگوله های قرمزی که قدیمی ها تهش می بستند بخرد و آن را بیندازد روی آن یکی دوشش و بعد برگردد سر خانه زندگی اش!

۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۴
نارِن° جی

.

یک عکس مال وقتی که من و دوتا پسرخاله توی حیاط شان روی دوپا نشسته ایم و با اردک هایشان بازی میکنیم، عکس دیگر مال وقتی است که شب شده ولی با عینک افتابی و یک شلوارک قرمز روی یک صندلی پادشاهانه تکیه داده ام. 

این عکس ها را توی خانه شان گرفته بودیم، از جاده ی فیروزکوه رفته بودیم و توی راه کلی دوغ گدوک خورده بودیم.از دوستان خانوادگی بودند، یک خانواده ی کاملا معمولی، با خانه ی کاملا معمولی، و درنهایت با روابط کاملا معمولی.

 آدم به فکرش هم خطور نمیکند آن اتفاق های صفحه ی حوادث برای کسی بیفتد که وقتی بچه بودی توی خانه شان رفتی، عکس گرفتی، و کلی خاطره ساختی، آدم باورش نمیشود بشنود: راستی، خبر قتل فلانی رفت روی سایت های خبر گزاری!

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۸
نارِن° جی

.

از تمام آیتم های مربوط به "آمار و گزارش ها" قسمت "عبارات جستجو شده" اش برایم جالب است، مثلا اینکه یک نفر از سرچ کلمه "anything" پایش به اینجا باز شده!

۲ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۵۲
نارِن° جی

.

شهریور 91 بود که نه دلم می آمد رتبه ی هفت هزارم را روانه ی دانشگاه آزاد (آن هم رشته ای که دوستش ندارم)  بکنم نه دلم می آمد دل بکنم از تهران عزیزم.  آن موقع از آن مدل احمق هایی بودم که فکر میکردم زندگی فقط در تهران زندگی است، اصلا فکر میکردم ادم های شهرهای دیگر در همه چیز چند درجه ای از ساکنان تهران پایین تر اند!


شهریور 95 است و من دلم قنج میرود برای این شهر، اصلا دلم قنج میرود برای زندگی نکردن در تهران، دیگر حتی چند ماه به چند ماه هم دلم برای آب اناری روبروی گلدیس تنگ نمیشود


+ چقدر خوب است که من دیگر آن احمق کوچولوی سابق نیستم!

۷ نظر ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۰
نارِن° جی

.

چهارم دبستان بودم. خونه ی خاله حسابی حوصله ام سر رفته بود، یادم نیست چطور از انباری شان سر در اوردم ولی وقتی از پله ها بالا می آمدم جلد اول کتاب هری پاتر دستم بود.

همه چیز از همان موقع شروع شد، من تبدیل به یک خوره ی کتاب شده بودم، خوره ی کتابی که بقیه از دستش عصبانی میشدند بس که سرش به کتاب هایش گرم بود، خوره ی کتابی که عشقش شهرکتاب و رسیدن اریبهشت و رفتن به نمایشگاه کتاب بود.

پیش دانشگاهی بودم که دیگر آن خوره ی کتاب قدیم نبودم، دیگر فقط آن مدل کتاب هایی دستم میماند که حاضر بودم شب تا صبح بخاطرشان نخوابم، بقیه ی کتاب ها نصفه و نیمه کنار گذاشته میشد.

دلم برای آن موقع ها و خواندن پشت سرهم کتاب ها تنگ شده، میشود چند تایشان را که به نظرتان آدم دلش نمیایید تا رسیدن به خط آخرش زمین بگذاردش را معرفی کنید؟!

۶ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۴
نارِن° جی

.

به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام

دل تو را می طلبد دیده تو را میجوید

"صائب تبریزی"

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۷
نارِن° جی

.

دو عدد دانشجوی لعنتی (البته از نوع عزیز دل!) چند ماه تمام پی یک مجوز توی نیروی انتظامی، اداره ثبت، تشخیص هویت و چندین و چند جای کوفتی دیگر دویدند و دویدند به این امید که کارهایی که میکنند تحت عنوان قانون باشد! که بتوانند چند زندانی ازاد کنند تا بچه هایشان از پرورشگاه برگردند خانه شان! که موسسه شان میتواند یک محک شود برای خودش!

آن دو عدد دانشجوی لعنتی تمام فکرهایشان نقش بر آب شد!

 حالا دیگر آن دو عدد دانشجوی لعنتی حتی در فکر تمدید مجوزشان نستند، همان مجوزی که برای داشتن هر یک از آن چهار رقم  اش کلی خون دل خورده بودند...

۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۴۲
نارِن° جی

.

تو وقتی می بینی که من افسرده ام 

نباید بگذری، سکوت کنی، یا فقط همدردی کنی!

بنا کننده ی شادی های من باش

مگر چقدر وقت داریم؟

 یک قطره ایم که می چکیم در تن کویر و تمام می شویم؛ لعنتی*


* لعنتی توسط نامبرده به متن اضافه شد!

+ نادر ابراهیمی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۰
نارِن° جی

.

دنبال سوپورهای شهرداری گشتن حس و حال عجیبی داشت؛  لذت بخش ترین قسمت اش دیدن لبخند بی نهایت مهربانشان بود روی صورت های خسته شان، وقتی که ظرف نذری را میان دست های پینه بسته شان میگرفتند...

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۱
نارِن° جی

.

امشب ماه شب چهاردهُ از دست ندین ^_^

۴ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۰
نارِن° جی

.

توی قرون وسطی اینقدر مسائل فرعی و نامعقول و خرافات و... رو به دین گره زدن که بالاخره مردم کم کم سعی در کنار گذاشتن اون خرافات  کردن و توی این کنار گذاشتن بود که دین مسیحیت هم که به اون خرافت چسبیده بود کنار گذاشته شد! 

و ای کاش که ما همه چیز رو به دین گره نمیزدیم...

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۷
نارِن° جی

.

تو بمان و دگران...


" محمد حسین شهریار "

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۰
نارِن° جی

.

با بغض بهش گفت "تو دیگه نمیشد نری؟ ما دیگه واقعا نمیتونیم یه بار دیگه بیایم فرودگاه و..." 

+ بستن اون ساک های لعنتی، عکس های شب آخری، اون فرودگاه لعنتی با ستون های لعنتی ترش، اون تابلوی در حال پذیرش کوفتی،  آخرین لحظه ی برگشتن و دست تکون دادن، دوباره راه تموم نشدنی فرودگاه تا خونه و باز هم دور شدن یکی دیگه از اعضای خانواده... میدونی؟ ما دیگه واقعا نمیتونیم یه بار دیگه بیاییم فرودگاه و...

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۴
نارِن° جی

.

اگر می شد صدا را دید 

چه گل هایی، چه گل هایی

که از باغ صدای تو

به هر آواز می شد چید

اگر می شد صدا را دید...


" شفیعی کد کنی "

۰ نظر ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۴
نارِن° جی

.

مثلا زمان برگرده عقب، دقیقا همونجا که صاد با یک سیوشرت در حال توصیف یک صحنه از یک فیلم بود...

+ the artist

۱ نظر ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۶
نارِن° جی

.

هندزفری داشت توی گوشم میخواند: 

 مشت میکوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هوااااااری بزنم

(استاد شجریان-شعر فریدون مشیری)

که استاد گفت دلم میخواهد نظرتان را درمورد این کلاس بدانم، من هم که به تنگ آمده بودم از کارهای ایشان در تبعیض های بین بچهای شبانه و روزانه در واحد دادن، استاد دادن، حذف کردن واحد ها پس از انتخاب واحد، به گند زدن تابستان مان بخاطر بی نظمی هایش و... شروع کردم به نوشتن شعری که توی گوشم زمزمه میشد.

هرچند جلسه بعد نبودم اما شنیدم که نظرها خیلی اذیتش کردند! و آن هایی که از همه بدتر بود را سر کلاس خوانده، که در این میان سر یکی از نظر ها بغض هم کرده، گویا یک نفر برایش شعری نوشته بود که یکی از بیت هایش این بود:

میخواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایش به شما هم برسد

+ میدانم ته بی رحمی است ولی هروقت این تصنیف را میشنوم ته دلم قنج میرود از کاری که کردم و بعد میترسم از این همه بی رحمی ولی باز هم نمیتوانم جلوی دلم که قنج میرود را بگیرم!

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۸
نارِن° جی

.

+ برسد به دست پوران عزیزم. علی شریعتی

۱ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۰
نارِن° جی

.

 این هفت ساله شدنشان باید برایشان خیلی لعنتی باشد، باید یک دفعه بزرگ شوند چون آنجا دیگر خبری از دخترهایی که بروند برایشان لاک بزنند نیست، در آنجا اسباب بازی هایشان را کف اتاق پخش نمیکنند،  به اندازه ی قبل شهربازی نمیبرنشان، اصلا ادم ها دیگر به اندازه ی قبل دوستشان ندارند چون دیگر به انداره ی قبل کوچولو و تو دل برو نیستند! در عوض آنجا دخترهایی میروند که مینشینند و با بچها از درس و مدرسه صحبت میکنند، در آنجا بجای اساب بازی کتاب و دفتر کف اتاق هایشان پهن است، بیشتر جلوی تلویزیون مینشینند تا اینکه بدوند و توی سر و کله هم بزنند، آنجا باید یک دفعه بزرگ شوند، هیچ چیز تدریجی در کار نیست، چون آنجا اسمش مرکز بزرگ ترهاست!

+ پرورشگاه شک آور بود، بچه ها نصف شده بودند، آنهایی که رسیده بودند به هفت سال را فرستاده بودند یک مرکز دیگر، خیلی از خواهر برادر ها از هم جدا شده بودند...


۱ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۹
نارِن° جی

.

باز جا داره تکرار کنم:

ما سرخوشانِ مستِ دل از دست داده ایم :))

"جناب حافظ"

۲ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۹
نارِن° جی

.

جناب ده نمکی فرمودند کف فروش فیلم هایشان معادل فروش کل فیلم های فلانی است!  دلم میخواست میتوانستم به ایشان بگویم جناب! ملتی که سریال های مورد علاقه شان شده سریال های بی سروته شبکه های ماهواره ای، قطعا فیلم های مورد علاقه شان هم میشود اخراجی ها و رسوایی ها!

 اینقدر چیزهای بد به خورد ملت داده اند که فرهنگ مان، سلیقه مان، درک زیبایی مان همگی کاهش پیدا کرده. جناب! خوشحال نباش از کف فروش فیلم هایت! پشتش چیز دردناکی نهفته است...

۳ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۴
نارِن° جی

.

تا قبل از هجده سالگی انگار هیچوقت نمیرسد زمانی که شده باشی فردی هجده ساله؛ اما به محض اینکه به هجده رسیدی آنوقت همه چیز عوض میشود، انگار همه چیز سرعت میگیرد، سرعتی وحشتناک، آنقدر وحشتناک که چشمانت را ببندی و باز کنی رسیدی به بیست، همان سنی که چند سال قبل به نظرت خیلی بزرگ می آمد و آنوقت است که با خودت فکر میکنی فقط کافی است یک بار دیگر چشمانت را ببندی و بعد باز هم بوووووم!

۴ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۵
نارِن° جی

.

ته دلم قنج میرود از این صدا و این ردیف اوازی ^_^ فقط کاش جناب محمودی روی صورتشان یک عدد سبیل کت و کلفت هم میداشتند! اینطور صدایشان بیشتر به صورتشان میامد :))

+ مطلقا این جناب محمود کریمی با آن یکی محمود کریمی که هفت تیر میکشد اشتباه گرفته نشود


۱ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۹
نارِن° جی

.

بعد از به هوش آمدنم شاید یک ساعتی میشد که مدام در حال چرت و پرت گویی بودم، آن هم فقط در مورد سنتور! درواقع از پرستارها میخواستم سنتورم را روی تخت کناری بگذارند، رویش پتو بکشند که سردش نشود، بعد هم آهسته آهسته نازش کنند! حتی اصرار داشتم مضراب هایش را هم بیاورند تا  برایشان مقدمه ماهور میرزا حسین قلی بزنم! بلند بلند برایشان میخواندم می می فااااا سل لااااا سل! دیگر خلاصه انقدر در مورد سنتور صحبت کردم که خودم هم احساس کرده بودم دارم زیاده روی میکنم، برای همین از پرستار هاخواستم تمبکم را هم بیاورند بگذارند روی تخت کناری تا یک موقع حسودی اش نشود به این همه توجه درمورد سنتور!

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۰
نارِن° جی

.

از همان بچگی اصطلاحا "بد مریض" بودم. مثلا واکسن کلاس اولم را که زدم یک هفته ی تمام روی تخت افتاده بودم.  حالا دقیقا مثل همان موقع ها افتاده ام و به گذر زمان نیاز دارم. میدانی؟ من کلا از همان بچگی بد مریض بودم...!

۳ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۰
نارِن° جی

.

نوشته بودم:  نوشتن نوشته ای برای بعد از نبودنت کار سختیست. باید حواست به تک تک کلماتت باشد، به اینکه "غصه" عزیزانت را "غصه تر" نکنی...   ولی با هر جان کندنی بود بالاخره نوشتمش، طوری که امیدوارم غصه عزیزانم غصه تر نشود:  

بیهوشی ست دیگر، احتمالش فلان در فلان است و این یعنی احتمال وقوعش کم است، ولی معنی اش این نیست که احتمالش صفر است. برای همین بود که نوشتم. نوشتم که من این سالهای اخیر آنجا که میخواستم بودم، منظورم از آنجا یک مختصات جغرافیایی خاص نیست، منظورم یک جایگاه ذهنی ست. من در حال تلاش بودم و طبق جمله ی کلیشه ای "مسیر جزئی از هدف است" من به قسمتی از هدف ذهنی ام رسیده بودم، خلاصه اش این است که درست است اگر به آن جاها که میخواستم نرسیدم، ولی در مسیرش بودم و همین خوشحال و راضی نگهم میداشت، پس دلتان نسوزد برای جوانی ام، حتی برای کودکی ام، شاید برای رساندنم به اینجا ضروری بود. درضمن من مطمئنم بالاخره به جایی میروم -هرچند اگر بلافاصله بعد از رفتنم نباشد- که میتوانم یک موزیسین حرفه ای شوم، سفال گری یاد بگیرم، بنشینم پشت دار قالی، دراز بکشم و فیلم های خوب خوب ببینم و کتاب های خوب خوب بخوانم و موزیک های خوب خوب بشنوم، اصلا شاید حتی آنجا صدایم هم صدایی مناسب برای خواندن باشد و من به هر بهانه ای بزنم زیر آواز، تو ای پری کجایی بخوانم کیفش را ببرم :)

+ میم جان عزیز دلم ما به فدای حتی یک تار موی شما :)

+ تنها چیزی که دلم میخواهد این است که حتی اگر شده فقط یکی از بچه ها رابرگردانیم خانه شان و بعد از آن هوایشان را داشته باشیم، انقدر که دیگر هیچوقت اوضاعشان طوری نشود که مجبورش کنند از خانواده اش جدا شود :)

۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۳
نارِن° جی

.

ما سرخوشانِ مستِ دل از دست داده ایم :))

"جناب حافظ"

۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۲
نارِن° جی

.

دیوار های اتاق دارند حرکت میکنند، به طوری که انگار دیوار سمت راست قطب منفی یک اهنربا و دیوار سمت چپ قطب مثبت آن آهن رباست.  کاش ذره ای رحمشان بیاید، کاش فقط کمی هوا...!

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۴
نارِن° جی

.

قبلاها یک چلچراغ خوان حرفه ای بودم، از همان مدل ها که شنبه اول وقت جلوی باجه روزنامه فروشی حاضر میشد! یکی از همان شنبه ها بود که اولین نوشته ای که فرستاده بودم در یکی از صفحات مجله چاپ شد. خودشان عنوانش را گذاشته بودند "بچه مریض بود و تشنه و تب دار":

 

برای آرام شدن نیاز به یک دوش آب سرد داشتم. هنگام بیرون آمدن از حمام یاد بچگی هایم افتادم، برای آنکه سرما نخورم مامان میگفت هر وقت یک قطره آب پایین آمد آن را با حوله بُکش! و من انقدر درگیر کشتن قطره های آب میشدم که موقع بیرون آمدن از حمام خشکِ خشک بودم و احتمال سرما خوردنم کم. 

درواقع همین خاطره  باعث شد دوباره یادشان بیفتم:

ته دلم پر بود از استرس. سر و صدای زیادی بود، صدای بچه، جیغ، گریه، خنده، دعوای مربی ها و...  بالاخره در نهایت معذب بودن داخل شدیم. بچه ها نگذاشتند این حالت خیلی طول بکشد، یکی گوشه مانتوام را کشید و گفت بشین، به محض نشستن خودش را در بغلم انداخت، قسمتی از صورت معصومش سوخته بود...  خیلی هایشان از دور نگاهمان میکردند، یک سری ها میامدند نزدیک تر، خلاصه طولی نکشید تا یخ هایشان باز شود و از سر و کولمان بالا بروند.

فکرکنم مشغول بازی نون بیار کباب ببر بودیم که آمد کنارم، سرش را به پهلویم تکیه داد، نگاهم کرد و با بی حالی گفت آب. به مربی شان که گفتم سری تکان داد.  بچه با چشم های معصومش زل زده بود به من، معلوم بود که چقدر تشنه است. باز به مربی شان گفتم، این بار گفت تازه آب خوردند. بچه سرش را خم کرد که بگذارد روی پاهایم، سرش خورد به دستم، تبش قابل لمس بود، بچه مریض بود و تشنه و چشم های تب آلودش این تشنگی را خیلی خوب نشان میداد. دلم لرزید. هیچ دستی نبود که نگران برود روی پیشانی اش بشیند و تبش را چک کند، آن دختر بچه ی کوچکِ تشنه ی معصومِ توی پرورشگاه هیچکس را نداشت...

پ.ن: نوشته را به دلیل افتضاح بنظر امدن ویرایشش کردم، بالاخره سال نود و دو کجا و سال نود و پنج کجا.

۲ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۷
نارِن° جی

.

+ اصن به نظر نمیاد قابل تکیه کردن باشه

- عوضش خیلی خوب ساز میزنه

+ خیلی خجالتی و بی دست و پا به نظر میاد

- عوضش خیلی خوب ساز میزنه

+ اصن صداش درنمیاد اینقد که بی سر و زبونه

- عوضش خیلی خوب ساز میزنه

+ شما توی دوتا شهر متفاوت با تفاوتای زیاد بزرگ شدین

- عوضش خیلی خوب ساز میزنه

+ تازه قدشم اصن به 190 و این حرفا نمیرسه

- عوضش خیلی خوب ساز میزنه


پ.ن: تا صبح هم عقلم با دلایل منطقی و غیرمنطقی بگه بدرد نمیخوره احساسم تو جوابش میگه: عوضش خیلی خوب ساز میزنه!

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۵
نارِن° جی

.

گفت یه آهنگه هست، میگه اندوه بزرگیست زمانی که نباشی، من همون موقع که شنیدمش با خودم گفتم اگه تو موقع سرودن این شعر پیش شاعرش بودی میگفتی؛پریدم تو حرفش و گفتم: بذار همون موقع راجبش فک میکنیم :))

+ پیرو پست قبل تر. نوشته شده در چهار فروردین 95

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۲
نارِن° جی