شب ها به محض رفتن توی تخت، خواب میرم
زندگی اینجوریُ خیلی بیشتر دوس دارم
حتی اگه سختیاش بیشتر باشه
شب ها به محض رفتن توی تخت، خواب میرم
زندگی اینجوریُ خیلی بیشتر دوس دارم
حتی اگه سختیاش بیشتر باشه
مادر بزرگ موبایل صفحه لمسی شو گرفته تو دستاشو خطاب به شخصِ توی عکس میگه:
چقدر عروسک داری؟
مگه بیایی اینجا میتونی همه شونو بیاری؟
مکث میکنه و میگه:
تو که خیال نداری بیایی اینجا...
+ مخاطبش، نتیجه ی شیش ماهه ی ندیده اشِ
میم جان معتقده بعدها میشه مستند کارهای من و رفیق جان رو ساخت! مثلا ما از خاطراتمون تعریف کنیم که وقتی اولین مشتری غریبه سفارش کار داد درحالیکه حتی برای کار کردن از خونه ما به خونه رفیق جان و برعکس آواره بودیم، زنگ زدیم به ایشون که از فلان شرکت تماس گرفتیم، گویا شما سفارش داشتین! ما برای فلان روز یکی از تیم های طراحی مونو میفرستیم برای اندازه گیری و بعد از طراحی و تایید طرح توسط شما، شرکت براساس متریال مصرفی قیمت گذاری میکنه و بعد از تایید نهایی، طرح فرستاده میشه کارگاه برای ساخت!
+ راه سختی رو انتخاب کردیم، راهی که منشی، طراح، سازنده، رئیس، بازاریاب و کارگرش خودمونیم! امیدوارم این شروعشی باشه برای پایان راهی خوش :)
باز جا داره تکرار کنم:
خانه ی دل ما را از کرم عمارت کن
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
"شیخ بهایی"
از بین بچه های دایی، فقط یکی شان فارسی حرف زدن را بلد است. چند وقت پیش بود که با ناباوری جلوی تلویزیون نشسته بود و با همان لهجه خاص خودش میگفت باورم نمیشود قرار است چهار سال این مرد را توی تلویزیون ببینم، حرف هایش را بشنوم و کارهای عجیب و غریبش را تحمل کنم.
میترسم قرار باشد چند روز دیگر من با ناباوری جلوی تلویزیون نشسته باشم و بگویم باورم نمیشود قرار است چهار سال این مرد را...
باید یکی باشد که همه دوچرخه های شهر را بخرد،
بعد ببرد برای پسر بچه هایی که خواب داشتنش را میبینند
اما فقط خوابش را...
بار، سنگین است و در گرداب این آشوب ها
کوه را بر دوش خود از کوه بالا می برم
" نادر ابراهیمی "
گویا پای روی کاتر رفته ام نیاز به بخیه داشت، ولی نه یک روز بعد از زخم شدنش. دکتر نمیتوانست بفهمد رفتن به تئاتر ارجحیت داشت، حتی با پایی که لنگ میزد...!
+ اصن زحمت های امسالم به کنار! چهار سالیو بگو که همش درس خوندم! از روز اول به فکر ارشد بودم! هی درس درس درس، زحمت زحمت زحمت! حالا دقیقا یه روز مونده به کنکور باید مریض شم!
- نه مامان، این چه حرفیه؟ خوب میشی تا فردا
+ ماماااان! چی میگی؟! داشتم مسخره بازی درمیاوردم!
- من فکر کردم تب داری زده به سرت داری هذیون میگی! گفتم حالا یک کم دل داریت بدم :))
وقتی شب خسته و کوفته رسیدیم، متوجه شدیم روز "ساخت اولین محصول مون" مصادف شده با روز "بزرگداشت شیخ بهایی" و روز "معمار"
+ به گمانم امشب، وقتی خوابمان عمیق شده، قیافه هایمان ^_^ مدلی باشد
+ شکر
به اندازه ی قبل از یه سوسکِ ناقابل میترسم، حتی الان که میتونم یه چوبُ با دریل سوراخ، پیچ یا خزینه کنم...!
:) طرح یک استاد موافقت کرد روی یک سایت کار کنیم، ولی بشرط آنکه یکی هنرستان و یکی دبیرستان کار کند. همین موضوع باعث شد آن طرح تنها کار قرینه ی ما باشد...!
:) طرح دو کلاس شلوغ بود، استاد خودش پیشنهاد کار گروهی را داد
:) طرح سه استادش دموکرات بود، برای نظر بچه ها احترام زیادی قائل بود
:) طرح چهار را با همان استاد دموکرات برداشتیم
:) طرح پنج استاد قبول نمیکرد، صحبت از پین هایی میکرد که باید بین مغز هایمان باشد تا بتوانیم کار گروهی کنیم، ما میگفتیم هست و باز هم قبول نمیکرد تا آنکه یکی از بچها گفت: استاد این دوتا از طرح یک با هم کار کردنا! پین قوی ای بین مغزهاشونه! همین باعث شد آخرین طرحمان را هم گروهی کار کنیم
:) وقت هایی که پروژه ای هست و بود برای انجام دادن، کار را نصف کردیم، پول را نصف کردیم، هرچند کم میشد ولی نصفش کردیم تا اگر پولی هست برای هردویمان باشد
:) خارج از دانشگاه با هم موسسه ای ثبت کردیم، دویدیم پی مجوزش، اداره ی مالیاتش، ناظرش، مشکلات بچه هایش
:) در حال شروع کاری هستیم مرتبط با رشته مان، با هم میرویم پی کارگاه های چوب و ام دی اف، ابزار فروشی ها و... و پس از همه ی دویدن هایش با هم خیال پردازی میکنیم برای آینده اش
:) امروز به رفیق جان گفتم: خیلی رفیقی
هر چند جامعه ی آماریم فقط روی خودم تنظیم بود و بس، ولی مدرسه که میرفتم، به فصل مورد علاقه ام فکر میکردم با خودم میگفتم فقط آدم بزرگا، یعنی همونایی که دیگه مدرسه نمیرن میتونن فصلی رو به جز تابستون دوست داشته باشن...!
+ و من امروز متوجه شدم چند وقتیه که فصل مورد علاقه ام شده پاییز
داشتن قطعات دشتی در مواقعی چیز وحشتناکی محسوب میشود
چیزی مثل پاشیدن نمک روی یک زخم عمیق
از بیرون به خودم نگاه میکنم:
موجودی خودش را به آب و آتش میزند
همان موقع از گوشه ی چشمش قطره ای میافتد روی پتوی مچاله شده ی زیر سرش
- چرا هر چی بزرگتر میشیم اینجوری تر میشه همه چی؟!
+ چه جوری تر؟
- همینجوری دیگه، همینجوری که هست، همینجوری که میبینی.
+ نمیدونم
- اگه "اینجوری شدن" با سرعت بزرگ شدنمون متناسب باشه تا چند سال دیگه چیز خوبی هم میمونه واسه آدم؟!
+ بستگی داره
- اره بستگی داره الان اون نقطه ای که هستیم کجاست، یکی از اون پستی هاییه که بعدش بلندی داره؟ یا نه، فقط یه جایی هست توی سراشیبیِ پیش رو
+ باید صبر کرد
- ولی کاش میشد zoom out کرد و دید مسیر ترکیبی از شیب مثبت و منفیه یا از یه جایی به بعد فقط منفیه؟
[ + خودم - خودم ]
عین پسرهایی که خودشان را به در و دیوار میزنند رفتیم کارگاه های چوب، کارگاه های ام دی اف، پیشِ رنگ سازها، برش کارها و ابزار فروش ها! انقدر رفتیم و پرسیدیم و خندیدم و خندیدند تا فهمیدیم لولا تخت و گازور چه کوفتی است و جک پمپی 200 نیوتن چقدر سفت است! مته همان دریل نیست و از مته گازور بُر چگونه استفاده میشود! دستگاه گندگی چقدر بدرد بخور است و ملامین چه قدر بدرد نخور! هر کدام از رنگهای کلر، روغن جلا و سیلر باید با چه زهرمار هایی و با چه نسبتی ترکیب شوند! کدام چوب روس سوپر است و کدام نیست، کدام سمباده لازم است و کدام نه!
و سرانجام بعد از همه این مسائل دست هایمان مثل مردهای کار یدی انجام ده بخاطر چسب ها پوسته پوسته شد، بخاطر تینر ها سوخت و بخاطر سمباده کشیدن ها زخم شد. ولی ما همچنان مثل پسرهایی که خودشان را به در و دیوار میزنند ادامه میدهیم.
کارمان باید به نتیجه برسد :)
مرض کانتکت پاک کنی مرض خوبی است، میفتی به جان کانتکت های گوشی ات، پاک میکنی همه ی آنهایی را که هیچ دردشان را درمان نمیکنی و هیچ دردت را درمان نمیکنند
تعریف های زیادی از کتاب های "ابن مشغله" و "ابومشاغل" نشنیده بودم. برای همین گذاشته بودمش برای وقتی که بتوانم با آن همزاد پنداری کنم
+ قبل از عید بود که خریدمشان...!
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
" سهراب سپهری "
+ همین بهار، مطئنا، مسلما، قطعا و حتما :)
+ توضیحاتی پیرامون تغییر رنگ قالب از نارنجی به سبز:
نارنجی ای که دیگر نارنجی نباشد باز هم نارنجی است! گرچه در چرخه رنگ، آبی مکمل نارنجی است و هر چند ممکن است کمی عجیب به نظر برسد اما من دوست دارم بگویم :
رنگ سبز مکمل رنگ نارنجی است
و در فرهنگ دهخدا کلمه ی "مکمل" یعنی "کامل کننده"
هر سه سرهایمان را روی گوشی هایمان خم کرده بودیم و اطلاعیه را نگاه میکردیم، مسلما اشتباهی شده که درِ سالن بسته مانده و علاوه بر آن هیچ کس آنجا نیست! در نتیجه هرکدام سعی داشتیم دلیلی برایش پیدا کنیم:
+ شاید کنسل شده یا جاش عوض شده!
+ شاید امروز پنج شنبه بیست و شیش نود و پنج نیست!
+ شاید اشتباه اومدیم و این همه مدت اشتباه فکر میکردیم اسم اینجا اینه!
+ شاید یه جای دیگه دقیقا به این اسم وجود داره و ما نمیدونیم!
+ شاید ما از یه زمان دیگه اومدیم، حالا الان یا تو گذشته ایم یا آینده!
+ شاید قراره سوپرایزمون کنن و یهو همه بپرن بیرون
و در همین حین بود که متوجه شدیم بیش از اندازه به am و pm های موبایل هایمان عادت کردیم...!
برای آغاز نود و شش تا پایانش:
بیا تصمیم بگیریم، تصمیم خیلی جدی، که سه روز، فقط سه روز دروغ نگوییم؛ هیچ نوع دروغی نگوییم، به هیچ عنوان، به هیچ صورت، به هیچ دلیل و بهانه، به هیچکس... فکر میکنم بعد از این سه روز، خیلی چیزها درست بشود، و یا کاملا خراب. یعنی مسلما دیگر چیزی به این صورت نیمه ویرانِ تهدید کننده ی عذاب دهنده باقی نخواهد ماند...
" نادر ابراهیمی "
دست هایم توی جیب هایم بود که راه میرفتیم و به عقربه های ساعت فکر میکردم که هر لحظه به ساعت مقرر شده ی اجرا نزدیک تر میشوند ولی سالن همچنان خالیست. دلم میخواست دست مردمی که در خیابان راه میروند را بگیرم و کشان کشان ببرمشان روی صندلی ها
شب دوم در حالیکه سالن شلوغ شده بود و دست هایم توی جیب هایم بود و به تابلوهای نقاشی نگاه میکردم ته دلم میخندیدم، دیگر چیزی روی گلویم نبود که بخواهد آن را فشار دهد. حتی وقتی قرار شد جای صندلی ام را انتخاب کنم، بر خلاف دو دفعه ی قبلی بالا ترین نقطه اش را انتخاب کردم، جایی که از آنجا بتوانم مردم را ببینم، که صندلی های پر شده را نگاه کنم و باز هم ته دلم بخندم
شب اول همه چیز پر بود از نا امیدی، اما شب دوم انگار تمام شده بود غصه های دیشبش، نه اینکه فراموش شده باشد، تجربه اش بود ولی هر چه بود گذشته بود و شب جدیدی شروع شده بود، شبی که دلم با آن میخندید
انگار الان مثل همان شب اول است، من دلم تمام شدنش را میخواهد، تجربه ای است برای خودش اما من دلم شب دومش را میخواد که برسد، میدانی؟ میشود؟ لطفا؟
گر چه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
" صائب تبریزی "
چند روزی بیشتر نگذشته که در جلوی سمت راننده را بردم صافکاری تا صاف و صوفش کنند! با این حال امروز که شکل و شمایلش را دیدم سر جایم مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم!
خجسته نامی لطف کرده و روی کاغذِ زیر برف پاک کن شماره تماسش را قرار داده و مرحمت فرموده: خوردم به ماشین شما!
" از آنجا که کودکی های سرشار از اندوه و آوارگی مان، سخت با ما بود، همیشه ی خدا با ما بود، و در خواب و بیداری با ما بود، و دیگر نمیتوانستیم به این واقعیت تردد ناپذیر پشت کنیم که بچه های ما خیلی بیش از بزرگ هایمان نیاز های فرهنگی و اخلاقی و روانی دارند، تصمیم گرفتیم به خدمت کودکان وطن در آییم و گناهان پیشینیان خود را به سهم خود جبران کنیم
< نادر ابراهیمی >
+ هر چند قبل از خواندن این نوشته هم در خلوتِ خودم اعتراف کرده بودم ولی خواندن این نوشته باعث شد از زاویه ای دیگر نگاه کنم، یعنی اگر ته تهش را نگاه کنی کارهای هرچند ناچیزم میشود یک خودخواهی و من یک خودخواه که میخواهد بچه ای غصه نخورد تا اینگونه بچه ی کوچک درونش را آرام کند...
خیلی بهتر بود اگر به جای آن ماشین گران قیمتی که حتی اسمش را هم نمیدانم با یک وانت سفید رنگ تصادف کرده بودم؛ و بجای آن راننده ای که سر تا پای ماشین را نگاه کرد و پرسید کلش یک جا چند با راننده ی دستپاچه ی وانت سفید رنگ مواجه میشدم و میگفتم اشکال ندارد یک خراش کوچک که بیشتر نیست، چندتایی از این ها رویش هست این یکی هم باشد کنار بقیه شان
همه ی آدم بزرگ ها وقتی بچه بودند تلاش هایی برای پرواز کردن از روی مبل خانه شان داشتند و در بعضی مواقع هم احساس میکردند مسافت پروازشان افزایش یافته و به پیشرفت هایی در این زمینه دست یافته اند؟!
مطمئنا توی زندگی تون با آدم هایی که یک آهنگُ هی ریپیت میکننُ میکنن مواجه شدین! اونا ادم های اعصاب خرد کنی ان!
حالا نمیدونم با آدم هایی که با یک قسمت خاص از یک آهنگ این کارُ میکنن هم برخورد داشتین یا نه! به نظر میاد اونا از ادم های دسته ی اول هم اعصاب خرد کن تر باشن!
+ متاسفانه نامبرده از اعضای اعصاب خردکن ترِ دسته ی دومِ
گفتم اگه اتفاق x نیفتاد عقل حکم میکنه کار y رو انجام بدیم، حالا اگه اتفاق x نیفتاد و من هزار تا دلیل اوردم که کار y رو انجام ندیم، تو توجه نکن، هر هزارتا دلیلم دلیِ حتی اگه بوی منطق بدن..!
+ در آن سن به حرفش اهمیت نداده بودم، حتی به کل فراموشش کرده بودم حرفی را که تجربه ای بود از گذراندن بیست و اندکی سال زندگی
+ چند روز قبل بود که همان حرف از دهانم خارج شد، همان حرف که سال ها قبل برایش هیچ ارزشی قائل نبودم و بی توجه به آن راه خودم را انتخاب کرده بودم. حالا همان حرف شده بود تجربه ی من
+ چیزی به نام "تجربیاتت را در اختیار دیگران بگذار" بی فایده است انگار. دیگران در صورت داشتن آزادی همان راهی را انتخاب میکنند که خودشان دلشان میخواهد، همان راه را میروند تا ناگهان در یک روز همان تجربه که سال ها قبل شخصی در گوششان خوانده بود، به کمک تارهای صوتی از میان لب هایشان خارج شود!
ولی میدانی؟ دیگر فایده اش برای خودشان چه میتواند باشد؟! هیچ...
و من جانم در میرود برای شب هایی که تا صبح برنامه ی فیلم دیدن گذاشته ام :)
+ حرف های میم جان و همکارش را شنیده بود و خودش را به میم جان رسانده بود تا اگر بشود برای مستندش یک مصاحبه کوتاه با من داشته باشد؛ در رابطه با همان کاری که من کرده بودم و او از بین حرف های میم جان و همکارش شنیده بود.
+ وقتی دلیل کارم را پرسید گفتم به مرگ دومم فکر کردم، گفت مرگ دوم یعنی چه؟ گفتم وقتی آنقدر از مرگ اولت گذشته باشد که دیگر هیچکس را روی کره ی زمین نداشته باشی تا به هر دلیلی لحظه ای به یادت بیفتد آنوقت مرگ دوم اتفاق افتاده...
+ پیرو پست قبل
چند سال قبل بود که با پرسیدن چنین سوال مشابهی، چند نهال سرو خریدم، و به این فکر کردم شاید وقتی بودنم به انتها رسیده باشد، سایه اش به درد کسی بخورد...
* برگرفته از وبلاگ "مثل باد"
بارون بود
پیاده روی بود
سقف سرم آسمون بود
شالِ قرمز بود
باد بود
تنهایی بود
دردِ سینوزیت بود
کاپشن ِ خیس بود
توی گوشم " ببار ای بارون ببار" بود
" با دلم گریه کن خون ببار" بود
چاله های آب بود
صدای بارون بود
غم بود
درد بود
فکر بود
پیاده روی بود
بارون بود
خانه ی دل ما را از کرم، عمارت کن
پیش از آن که این خانه رو نهد به ویرانی...
" شیخ بهایی "