هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

.

+ خب، در مورد بچه دوم فکری نکردین؟

- نه حاج خانوم، همین یکی رو دیونه کردیم بس بود!


" از شنیده ها "

۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۶
نارِن° جی

.

و قسم به آرامش شب های طولانی...

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۶
نارِن° جی

.

بعضی وقت ها "حرفم نمیاد"

ولی امان از وقت هایی که "نوشتنم نمیاد"

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۰
نارِن° جی

.

میشه اینطور فکر کرد که درس خوندن برای ارشد اونقدر ها هم بد نیست وقتی راهت رو باز میکنه برای خوندن کتاب های تاریخ هنر؛ البته لازم به ذکره که فقط "میشه" اینطور فکر کرد! و چیزهای دیگه ای هم برای فکر کردن هست که به ذهن آدم خطور میکنه، مثل اینکه: 

                   لعنت به هرچی کنکوره، حتی وقتی اونقدرها هم مهم نباشه

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۸
نارِن° جی

.

:))

۲ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۹
نارِن° جی

.

لطفا یک نفر بیاید، صدایش را بیندازد توی سرش و بخواند:


با گوشه گرفتن، 

درمان نشود غم،

برخیز و به پا کن،

شوری تو به عالم...

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۹
نارِن° جی

.

بیا چشم هایمان را ببندیم و در دنیای تابلو ها زندگی کنیم :)

تصویر سازی: کامبیز درام بخش

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۹:۰۹
نارِن° جی

.

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

" جناب حافظ "

تصویر سازی: کامبیز درام بخش

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۶
نارِن° جی

.

میفرمایند: از بک گراندهایی که واسه موبایلت میزاری خیلی خوشم میادآ، اینم که اصن انگار خودتی البته بالاییه نه ها، پایینیش!

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۸
نارِن° جی

.

وقتی آدم کنترل تلویزیون را برمیدارد و میبرد روی رادیو آوا یعنی فقط میخواهد بشنود، یعنی فقط تو بخوان و بنواز که اینجا دو گوش فقط منتظر شنیدن است، که یعنی پس زمینه ات فقط یک صفحه ی سیاه باشد و بس... که رادیو آوا باید برای همیشه آوا میماند، که این "نما" پشت "آوا" اضافی ست

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۴
نارِن° جی

.

و قسم به بوی گل نرگس در شب
۱ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۲
نارِن° جی

.

بعضی وقت ها میون بازی ها و خنده ها و بپر بپرها، بعضی از بچه های کوچیکِ پروشگاه "مامان" صدات میزنن...

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۱
نارِن° جی

.

ایضا نامبرده گلدان قلم نی های هر چند کم استفاده شده اش را دوست تر دارد از هر گلدانی :))

۲ نظر ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۵
نارِن° جی

.

چراغ ها که روشن شد، بالا سمت راست یک دایره ی سیاه براق بزرگ بدقواره بود، دایره ای که کاربردش را نفهمیدم تا وقت رسیدن به اپیزود های آخر. درست همانجایی که روی آن دایره بدقواره، نور نقره ای رنگ انداختند. حالا همان دایره تبدیل شده بود به ماه شب چهارده، با همان نقش و نگار های مخصوص خودش... و من تمام آن اپیزود را به ماه نگاه کردم و به این فکر کردم کاش برای خودم یک ماه شب چهارده بسازم!

۱ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۴:۲۷
نارِن° جی

.

مقاله های زیادیست از پیش بینی وضع زندگی، کره زمین و اختراعات سال های آینده. هروقت آنها را میبینم یاد تصویر سازی هایی می افتم که در سال 1900، سال 2000 را پیش بینی کرده اند.  تصویر سازی هایی که حداقل در من حس سادگی و رویا پردازی های دوران کودکی را یاداوری میکنند، که بعضی هایشان اتفاق افتاده ولی نه به پیش پا افتادگی تصویر ها، و بعضی ها هنوز هم اتفاق نیفتاده

+ به این فکر میکنم که آیندگان چه حسی با دیدن مقاله های ما دارند؟!





۱ نظر ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۶:۴۲
نارِن° جی

.

نامبرده گلدان مضراب های شکسته ی آبرنگ زده اش را دوست تر دارد از هر گلدانی :))

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۶
نارِن° جی

.

من باشم و تو،

زندگی من باشد و تو.

یک نخ همراه با سوزن اش بیاید، 

همه را به هم وصله پینه کند و برود!

۱ نظر ۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۵
نارِن° جی

.

درحالی که ابروهایش توی هم گره خورده یک لبخند زیر پوستی میزند و یک گوشه ی لبش بالا میرود! اصلا از همین لبخند یک وریش معلوم است لذت میبرد از کاری که انجام میدهد... فقط حیف که خدا موقع خلق این آدم گزینه کپی پیست اش را به کار نینداخته بود


+ لابلای نت های موبایل پیدایش کردم، ولی حیف که یادم نیست مرجع ضمیر "ش" در این مطلب به چه کسی برمیگردد...!

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۸
نارِن° جی

.



۰ نظر ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۲
نارِن° جی

.

منو

اهلی کن...!

۱ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۴
نارِن° جی

.

داشتیم میگفتیم وقتی ورودی های جدید به دنیا آمدند ما دختر بچه هایی چهار ساله بودیم، دختر بچه هایی که شیرین زبانی میکردند و مامان هایشان  موهایشان را دو طرف سرشان میبستند...!


داشتیم میگفتیم یک روز میرسد که وقتی ورودی های جدید دانشگاه ها بدنیا آمدند، ما ورودی جدید دانشگاهمان بودیم...!

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۴
نارِن° جی

.

مثلا فردا قرار نبود تا ظهر توی مرکز شماره شیش حاضر باشم و بعد بروم پیشرفت های کارگاه را بنویسم و بعدترش سر کلاس تری دی باشم و بعد از آن بنشینم پشت تمرین های عقب مانده ی عالیجنابان پشنگ و پشوتن خان. 


مثلا هفته هشت روز بود، یک روزش اشانتینون. اشانتیونی که به جز خوش گذرانی، گردش، تفریح، خوردن، خوابیدن، فیلم دیدن و کلا از این دست کارها کار دیگری را نمیشد انجام داد...!

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۳
نارِن° جی

.

هنرمند کسی نیست که نقاشی می کند یا بازیگری یا نوازندگی ، هنرمند کسیست که همه اشیاء برایش حس دارند ، همه ادم ها برایش معنا دارند ، و همه اطرافیان برایش درد دارند ، ادم هنرمند ، حس و معنا و درد اطراف یک لحظه رهایش نمی کند ، پس نازک می شود از این  رنج اطراف ، همین نازکی مقابل جهان اوج هنر است ، حالا کشیدی اش یا سرودی اش یا نواختی اش ، یا درون تک تک سلول هایت نگه اش داشتی ، چه فرقی دارد؟ 


" سید مجید حسینى "


۱ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۳
نارِن° جی

.

کاش هیشکی کارش به اونجا نکشه که هی دشتی گوش بده، اونم با نی...

۱ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۶
نارِن° جی

.

^_^ یکی از آرزوهای قدیمی:

داشتن تابلوی "دختری با گوشواره های مروارید"

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۵
نارِن° جی

.

همانا دود عود زیر نور افتاب از عجایب است

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۱
نارِن° جی

.

یکی از دیالوگ هایی که روی صحنه رد و بدل شد این بود:

ممکنه من برای آدم های اطرافم به درد بخور نباشم! ولی برای خودم آدم به درد بخوری هستم!

+ فکر کنم اگر میم جان روی صندلی کناری نشسته بود میزد روی پامو میگفت: اینو نگا! مثه توئه!

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۵
نارِن° جی

.

و قسم به شب های پاییزی

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
نارِن° جی

.

شاید اگر همین الان، همین لحظه

 توی این مختصات جغرافیایی

 روی این تخت، توی قاب پنجره

 "ماه" قابل رویت بود همه چیز فرق میکرد...

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۹
نارِن° جی

.

ما همه گوش میشویم :)


تصویر سازی: کامبیز درام بخش

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۶
نارِن° جی

.

شب و 

ساز و

 ماه و

 آرامش 

^_^

تصویر سازی: کامبیز درام بخش

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۹:۰۵
نارِن° جی

.

کاش بودی و 

آهسته آهسته کنار گوشم زمزمه میکردی...


تصویر سازی: کامبیز درام بخش

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۹:۳۰
نارِن° جی

.

او همانند موسیقی

بی کلام بود

حرفی نمیزد

اما تاثیرش را می گذاشت...

"مجید حاتمی"

تصویر سازی: کامبیز درام بخش


۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۵
نارِن° جی

.

سنتور ها توی بهشت مشکل کوک ندارن! هروقت بخوایی از دستگاه شور بری سراغ ماهور، و بعد بری سراغ همایون نیازی به آچار نداری. اونجا هیچ لایی مشکل درست نمیکنه، اونجا در آن واحد روی هر سه پزیسیون هم لای کرن هست، هم بمل، هم بکار

پ.ن: ذهن نویسنده ی جفنگ گو خسته اس، سرما خوردس، کلافه اس، خوابالودس!

۱ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۰
نارِن° جی

.

ترکیب نگاه و هنر اخم و صدایت

آدم کش و خون ریز و دل انگیز و نجیب است


" جواد مزنگی"

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۳
نارِن° جی

.

باید از تک تک اکسیژن های موجود توی هوا لذت برد، از آسمان آبی، مسیر های کم ترافیک، آرامش زندگی، شب های سرد و پتویی.  باید رفت سراغ خطاطی، گره چینی، گلیم بافی.  باید کتاب خوند و فیلم دید.  باید یک پشنگ نواز خوب شد.  باید به فکر بچه ها بود.  اصلا باید تک تک لحظات این یک سال باقی مانده در این شهر را زندگی کرد. باید یک مجسمه ی خوش تراش آماده کرد، یک مجسمه ی خوش تراش که آماده باشد برای ادامه ی زندگی

+ به زودی خواهی دید که من چگونه از درون این قطعه سنگ عظیم حجیم بدهیبت، مجسمه یک آواز مهرمندانه را بیرون میکشم... یک آواز، به نرمی پر کاکایی ها، به نرمی نگاه یک کودک گیلک، به نرمی نگاه یک عاشق صادق محتاج به معشوق مهربان دست نیافتنی

" نادر ابراهیمی " 

۲ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۲
نارِن° جی

.

میشود به من هم وعده ی سر زدن به خرمالو های کال را بدهی؟ انار های نارس؟ اینکه پاییز در راه است؟ میشود؟

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۸
نارِن° جی

.

شبی که شانه های برادرش توی بغل مادرش لرزید و بین ستون های فرودگاه ناپدید شد، خودش بود که کلاه مسخره دوران دبیرستانش را روی سرش بگذارد تا سایه ی نقابش بیفتد روی چشم های قرمزش، خودش بود تا دل پدر و مادرش گرم باشد به بودنش، اما حالا قرار است خودش بین ستون های فرودگاه ناپدید شود. دیگر دل پدر و مادرش گرم نیست به بچه ای که کلاه گپ روی سرش گذاشته باشد

۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۹
نارِن° جی

.

چه قد خوب گفت استاد علیزاده:

اینارو که نمیشه جدا کرد، این همون تاریخه، سی و سه پل که نمیاد بگه به من اجازه بدین من اینجا باشم، هست.

۱ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۱
نارِن° جی

.

خواب های من پند اخلاقی دارن! 

مثلا دیشب فهمیدم باید با کسی ازدواج کنم که اونقد دوسش داشته باشم که حاضر باشم بره و برسه به باشگاه کوفتیش و من بمونم و نرسم به کلاس خطاطی نازنینم. 

بمونم و برسم به آشپزی!

۳ نظر ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۷
نارِن° جی

.

+ هنوز فیلم شروع نشده بود که:

در رعناترین پوزیشن ممکن قرار داره، یعنی در حدی که رعنا تر از این توی کل دنیا وجود نداره! یعنی اصن من چی بگم که زبونم قاصره از این همه رعنایی!

+ فیلم شروع شده بود که:

نگا، نگا! چه قد رعنایی! چه لباس مردونه ی چارخونه ی استین برگشته ی قشنگی! چه ته ریشی! چه ساعتی! چه موهای ساده ای! چه شلوار جین ساده و قشنگی! چه بر و رویی! چه رعنایی!

+ میم جان شاید فرصت شنیدن یک دیالوگ هم نداشت! ولی از دست نامبرده کاری ساخته نبود! از بچگی این موجود رو تنها مرد جذاب دنیا میدونست!

۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۱
نارِن° جی

.

خیلی ذوق آوره آدم یه رفیق جان داشته باشه عین خودش، مثلا اونم هیچوقت آدرس ها رو یاد نگیره و هی گم شه! یا جهت یابیش اونقدر داغون باشه که بعضیوقتا موقع بیرون اومدن از جایی ندونه باید سمت راست بره یا چپ!! یا پایه ی پیچوندن دانشگاه باشه واسه رفتن به سینما. یا وقتی سوم دبستان بوده موقع جدول ضرب مریض شده و همین باعث شده توی جدول ضرب خوب نباشه!! یا سلیقه اش با تو توی موسیقی مو نزنه و اعصابش از شنیدن ردیف آوازی خرد نشه بلکه خیلی ام باهاش حال کنه. یا اینکه اونم هیچوقت نمیتومه روی تختشو مرتب کنه چون اونو واقعا کار بیهوده ای میدونه وقتی چند ساعت دیگه قراره دوباره بهم بریزه! 

۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۵۳
نارِن° جی

.

نامبرده کسی است که وقتی استادش میپرسد 12+6 چند میشود با کلافگی سر تکان میدهد و انگار که میخواهد مگسی را از خود دور کند دستش را روی هوا میچرخاند میگوید چه میدانم!

یا هر بار بعد از کلی تمرین برای امضا، وقتی موقع اش میرسد جایی را امضا کند آن را به بدترین شکل ممکن انجام میدهد، انقدر بد که طرف سرش را میرد بالا و یک نگاه عاقل اندر سفیه به کل هیکلش میاندازد!

یا بدتر از آن، وقت هایی که گند میزند لبش به یک لبخند بزرگ باز میشود!

به طور کلی نامبرده در برخورد اول یک موجود خنگ به نظر میرسد و متاسفانه علم آنچنان پیشرفت نکرده که داروی خنگی موضعی تحویل جامعه بدهد!

۲ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۶
نارِن° جی

.

خیلی سال پیش بود که آدرس وبلاگ پسرخاله لو رفت و همگی در نهایت بیشعوری جمع شدیم دور لبتاب و شروع به خواندن کردیم!
 
+ بعضی وقت ها دلم میخواد سر وبلاگ من هم همین بلا بیاد، همه ی زوایای روحی وبلاگ نویس پیش همه لو بره!
۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۶
نارِن° جی

.

یک نخ نامرئی سر تو و بازوی دست چپ من رو بهم وصل کرده، هر وقت سر تو بخاطر مینیر کوفتی گوش گیج میره، بازوی دست چپ من هم درد میگیره.

+  کاش به زبونم میاومد این حرف ها؛ میم جان

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۸
نارِن° جی

.

ادم وقتی تنبور نوازی های جناب عالی نژاد را گوش میدهد دلش میخواهد کوله اش را جمع کند، برود کرمانشاه، یک تنبور با آن زنگوله های قرمزی که قدیمی ها تهش می بستند بخرد و آن را بیندازد روی آن یکی دوشش و بعد برگردد سر خانه زندگی اش!

۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۴
نارِن° جی

.

یک عکس مال وقتی که من و دوتا پسرخاله توی حیاط شان روی دوپا نشسته ایم و با اردک هایشان بازی میکنیم، عکس دیگر مال وقتی است که شب شده ولی با عینک افتابی و یک شلوارک قرمز روی یک صندلی پادشاهانه تکیه داده ام. 

این عکس ها را توی خانه شان گرفته بودیم، از جاده ی فیروزکوه رفته بودیم و توی راه کلی دوغ گدوک خورده بودیم.از دوستان خانوادگی بودند، یک خانواده ی کاملا معمولی، با خانه ی کاملا معمولی، و درنهایت با روابط کاملا معمولی.

 آدم به فکرش هم خطور نمیکند آن اتفاق های صفحه ی حوادث برای کسی بیفتد که وقتی بچه بودی توی خانه شان رفتی، عکس گرفتی، و کلی خاطره ساختی، آدم باورش نمیشود بشنود: راستی، خبر قتل فلانی رفت روی سایت های خبر گزاری!

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۸
نارِن° جی

.

از تمام آیتم های مربوط به "آمار و گزارش ها" قسمت "عبارات جستجو شده" اش برایم جالب است، مثلا اینکه یک نفر از سرچ کلمه "anything" پایش به اینجا باز شده!

۲ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۵۲
نارِن° جی

.

شهریور 91 بود که نه دلم می آمد رتبه ی هفت هزارم را روانه ی دانشگاه آزاد (آن هم رشته ای که دوستش ندارم)  بکنم نه دلم می آمد دل بکنم از تهران عزیزم.  آن موقع از آن مدل احمق هایی بودم که فکر میکردم زندگی فقط در تهران زندگی است، اصلا فکر میکردم ادم های شهرهای دیگر در همه چیز چند درجه ای از ساکنان تهران پایین تر اند!


شهریور 95 است و من دلم قنج میرود برای این شهر، اصلا دلم قنج میرود برای زندگی نکردن در تهران، دیگر حتی چند ماه به چند ماه هم دلم برای آب اناری روبروی گلدیس تنگ نمیشود


+ چقدر خوب است که من دیگر آن احمق کوچولوی سابق نیستم!

۷ نظر ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۰
نارِن° جی

.

چهارم دبستان بودم. خونه ی خاله حسابی حوصله ام سر رفته بود، یادم نیست چطور از انباری شان سر در اوردم ولی وقتی از پله ها بالا می آمدم جلد اول کتاب هری پاتر دستم بود.

همه چیز از همان موقع شروع شد، من تبدیل به یک خوره ی کتاب شده بودم، خوره ی کتابی که بقیه از دستش عصبانی میشدند بس که سرش به کتاب هایش گرم بود، خوره ی کتابی که عشقش شهرکتاب و رسیدن اریبهشت و رفتن به نمایشگاه کتاب بود.

پیش دانشگاهی بودم که دیگر آن خوره ی کتاب قدیم نبودم، دیگر فقط آن مدل کتاب هایی دستم میماند که حاضر بودم شب تا صبح بخاطرشان نخوابم، بقیه ی کتاب ها نصفه و نیمه کنار گذاشته میشد.

دلم برای آن موقع ها و خواندن پشت سرهم کتاب ها تنگ شده، میشود چند تایشان را که به نظرتان آدم دلش نمیایید تا رسیدن به خط آخرش زمین بگذاردش را معرفی کنید؟!

۶ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۴
نارِن° جی