هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

.

نبودی که از پنجره نگاه کنی ماشینمو که داره میاد و دست تکون بدی، نبودی که وقتی از آسانسور میام بیرون بغلم کنی و بوسم کنی و بهم بگی کفشاتو بیار تو، یه بار دزد اومده کفشارو برده، نبودی که واسم فالوده بیاری بگی فلانی رو فرستادم واست بگیره چون تو دوست داشتی، نبودی که برنج زعفرونی هاتو با مرغ بکشی واسم و بگی بخور. نبودی. نبودی. نبودی. مادربزرگ، نبودی که اینارو بگی...
+ آخ که چادرت هنوز روی مبله، که هنوز عکس نتیجه ات گوشه گوشه ی خونه است، آخ که هنوز نتونستم پامو بزارم توی اتاقت

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۳۸
نارِن° جی

.

یه روز یه جا خوندم:
قبول کن که هر حرفی ارزشِ شنیدن نداره و هر قضاوتی ارزشِ بحث کردن. قبول کن که بعضی وقتها آدم ها به قدری لبریز امواج منفی ان که همون بهتر که به روی خودت نیاری. تو اونقدر قوی باش و بی تفاوت  که بدون اینکه خم به ابرو بیاری، از کنار آدم های منفی رد شی و دغدغه ی مقصد خودتو داشته باشی، نه حرف ها و کنایه هایی که فقط مانع آرامشت میشن پس بی تفاوت باش و رها کن. پس بزرگ باش و در پیِ اثبات خودت به ذهن های کوچیک نباش. که بعضی جاها، همون بهتر که ناشناخته بمونی. 

 

دی ماهِ نود و پنج نوشته بودم:
من مبتدی یک سال و نیم کار، خوش و خرم در کارگاه درک ریتم استاد نوید افقه اسم نویسی کرده بودم، وقتی وارد کلاس شدم فهمیدم همه ی شرکت کنندگان یا خودشان استاد هستند یا حداقل  شش سالی سابقه ی کار کردن روی یک یا چند ساز آن هم از نوع کوبه ای را دارند، اصلا آنجا فهمیدم خیلی از استاد ها جرئت شرکت در این کلاس را بخاطر رفتن آبرویشان ندارند!
+ جلسه ی اول هماهنگ بودن با بقیه و پریدن از تقسیمات شش تایی آن هم از یک راست دو چپ یک راست دو چپ به تقسیمات پنج تایی یک راست یک چپ یک راست دو چپ بعد پریدن به تقسیمات دوتایی برایم سخت بود. در آکسان دادن به نت های مختلف که واقعا افتضاح بودم، آن هم بین آن همه ادم های حرفه ای!
+ استاد هنوز نمیدانست که من فقط یک سال و نیم کار کرده ام، آن هم ساز زهی نه کوبه ای، برای همین وقت هایی که دست هایم از عقلم تبعیت نمیکردند و جاهایی که باید آهسته میزدند و خلافش را عمل میکردند کلافگی توی چشم هایشان موج میزد، من بدتر هول میشدم. همه چیز بدتر و بدتر میشد.
+ از یک جا به بعد تصمیم گرفتم به استاد و نگاه کلافه اش نگاه نکنم، حواسم را فقط و فقط به خودم جمع کردم. دقیقا از همانجا به بعد بود که در حد توان خودم از کلاس بهره بردم...
+ بعضی وقت ها توی زندگی آدم باید چشم هایش را روی همه چیز و همه کس ببندد، فقط و فقط به خودش نگاه کند، تلاش کند، امید داشته باشد، یادش باشد که زمان محدود است، که باید از همانجا که زمین خورده بلند شود، باید از همه ی داشته هایش نهایت استفاده را بکند، که زندگی در "حال" است که معنی دارد...


الان مینویسم:
سالها قبل همچین درسی از زندگی‌ گرفته بودی دوباره اینقدر راحت برگشتی به نقطه ی قبل از داشتن این تجربه؟

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۱۶
نارِن° جی

.

فارغ شدن در فرهنگ لغت دهخدا یعنی فراغت یافتن، آسوده شدن، بار نهادن، بار انداختن. و چه خوبه کنار همه اتفاق ها و رویدادهای زندگی، یه دکمه سویچ گذاشت که هر وقت بارش روی دوشت زیاد شد، هر وقت احساس سختی زیادی کردی، هر وقت که فهمیدی برای اون اتفاق و رویداد بیشتر از ارزشش سرمایه گذاشتی، خیلی راحت سوییچش رو بزنی و بعد فارغ شی.
+ و اینجاست که میشه گفت قسم به فارغ شدن

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰
نارِن° جی

.

نارنجی دقت کن به تعریفِ درستِ "حقِ هر انسان" که اگه یه روز رسیدی به جایی که قرار شد چارچوب هایی برای دیگران مشخص کنی، احترام بزاری به آدم ها و عقاید و رفتارها و عادت ها و شخصیت شون. که نخواهی آدم ها توی چاچوبِ علایقِ شخصی تو باشن. که یادت باشه چارچوب ها رو اونقدر تنگ نکنی که به سلامتِ روح و شعور آدم ها ضربه بزنه. که یادت باشه بعضی چیزها "حق" ان. حقِ هر انسان، فارغ از جایگاه شون. که یادت باشه طوری رفتار کن که میخوایی باهات رفتار کنن. که چارچوب های محکمی داشته باش، ولی چارچوب هایی که هیچوقت توش به هیچکس توهین نمیشه.

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۳
نارِن° جی

.

انسان معاصر دچار بوسه های بین قاره ای هست، همدیگه رو میبوسن ولی هزاران کیلومتر از هم دورن. باهم زندگی‌ میکنن ولی‌جلوی هم گم شدن، با هم هستن ولی باهم نیستن.

" اردشیر رستمی-کتاب باز "

۱ نظر ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۱۲
نارِن° جی

.

ما انسان های چهار فصل هستیم، اگه در یک روز به چهار تا شخصیت تبدیل نشیم در هفته یا در ماه چهارتا شخصیت خواهیم داشت چون طبیعمون هم چهار فصل هست.

" اردشیر رستمی-کتاب باز "

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۱۲
نارِن° جی

.

قبل تر ها نوشته بودم:

آیا نباید وقتی رییس جمهور یک مملکت فرمودند: "آب را بریزید همانجایی که میسوزد. انقدر قطعنامه بدهید تا قطعنامه دان تان پاره شود. از تره بار نزدیک خانه ما خرید کنید، چرا از جاهای گران خرید میکنید؟ در محله ما قیمت ها ثابت است و..."

 همگی مثل نهنگ ها خودکشی دسته جمعی کنیم؟

 

قبل تر ها نوشته بودم:

سوپر مارکت محل تصمیم جدیدی  برای راحتی کارش میگیرد، تا شب که مغازه اش را میبندد جعبه هایش را توی پیاده رو ول میکند. استادمان تصمیم جدیدی در مورد شیوه تدریسش میگیرد، حالا دیگر مشکلی در درک آن درس نداریم. مدیر فلان کارخانه تصمیم جدیدی در مورد نیرویش میگیرد، برادرش قرار است جای برادرمان را بگیرد. میوه فروش سر کوچه برای افزایش مشتری تصمیم جدیدی میگیرد، قرار است سود میوه هایش را کمی کمتر کند. کافی شاپ مورد علاقه مان تصمیم جدیدی در مورد دکوراسیونش میگیرد، دیگر میز همیشگیمان وجود ندارد. رییسمان تصمیم جدیدی درمورداضافه کاری و اضافه حقوق میگیرد. دیگر نمیشود تا فلان تاریخ خانه مورد علاقه مان را بخریم. همسایه تصمیم جدیدی در مورد نظمش میگیرد، دیگر کفش هایش دم در پخش و پلا نیستند. خواهر زاده مان تصمیم جدیدی در مورد زندگی اش میگیرد، میخواهد از همسرش جدا شود. فلان کارگردان تصمیم جدیدی در مورد ساخت یک مجموعه میگیرد، پس از دیدن اثرش بینشمان نسبت به فلان مسئله کاملتر شده.
تصمیم های بزرگ و کوچک اطرافیانمان که ریشه در تفکر و بینش هر فرد دارد، خواه ناخواه روی زندگی ما هم تاثیر میگذارد. حالا میگویید فرقی نیست بین بینش و رفتار و صحبت و عمل هرکس؟

 

الان مینویسم:

درست است که اثر پروانه ای فلان است و فلون ولی انگار اتفاق های خرد تاثیر خاصی روی اتفاق های کلان ندارد، اینکه رئیس جمهور یک مملکت بگوید آن ممه را لولو برد یا نگوید، فرقش در این است که چند صباحی جک های بیشتری میشنویم و بس! وقتی خانه از پایبست ویران است، ویران است...

 

اردشیر رستمی میگه که: 

ما هر وقت در هر سنی بخونیم چیزهای دیگه ای یاد میگیریم، من دریافتی که امروز از حافط دارم ۱۰ سال پیش نداشتم، ۲۰ سال پیش نداشتم. هر سنی دارای شعور خودش هست اگر کسی چیزی رو نمیفهمه نه اینکه نفهم هست نه، زمانش شاید فرا نرسده یا ابزارش رو نداشته یا نشنیده یا اصلا تمرین نکرده. باید کار بشه، باید خونده بشه، باید یاد گرفته بشه. ما باید یاد بگیریم. خیلی زیاد هم باید یاد بگیریم.

 

من میگم که:

تفاوت برداشت ها، صحبت ها، ادراک ها به مرور زمان، و دنبال کردن اون ها جذابه بنظر. و معلوم نیست سالها بعد من چی مینویسم و چطور نوشته های بالای خودم رو باز نقض میکنم؟

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۷
نارِن° جی

.

چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را؟

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۱
نارِن° جی

.

توی کتاب شوایک سرباز پاکدل، شوایک یک انسان ساده ایه که بخاطر سادگیش از طرف جامعه احمق قلمداد میشه. جالبه که خب جامعه اصلا انسانِ پیچیده ایه شده. همه از جنگ فرار میکنن ولی این چون عاشق دفاع از میهنش هست میخواد بره بجنگه و میگن این دیونه است و میبرنش تیمارستان‌. ببین میهن دوستی اینجا برابر میشه با دیوانگی. ببینین جهان چقدر عجیبه، نه شوالک. بعد که از بیمارستان ترخیص میشه میگه:

 

من نمیدانم چرا مردم این همه از تیمارستان بد میگویند، آنجا تو میتوانی هرکسی که باشی باشی، ادعای هرکسی را که میخواهی بکنی. دوستی داشتم که آنجا خودش را مریم مجدلیه میدانست‌. یا دوست دیگری که خودش را جلد شانزدهم اینسکولیپلیا میدانست و معتقد بود که خوب صحافی اش نکرده اند و خوب باید صحافی شود. آنجا میتوانی هر ادعایی بکنی، هر کس و هر چیز را هر چقدر که دلت میخواهد گاز بگیری، به هر کسی هرچقدر که دلت میخواهد فحش بدهی. بی شباهت به پارلمان نبود. آنجا دموکراسی ای وجود دارد که حتی سوسیالیست ها خوابش را هم نمیبینند. 
+ این تعبیر آزادی رو من خیلی جاها نتونستم به این زیبایی پیدا بکنم.

 

" اردشیر رستمی- کتاب باز "

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۴۸
نارِن° جی

.

اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم پس قهوه خانه ها به چه درد میخوردند؟
اگر نتوانم با تو بی آنکه هدفی داشته باشم راه بروم پس خیابان ها به چه دردی میخورند؟
اگر نتوانم اسم تو را بی آنکه بترسم مزه مزه کنم پس زبان ها به چه درد میخورند؟
اگر نتوانم فریاد بزنم دوستت دارم پس دهانم به چه درد میخورد؟

ما با اینکه تو شهریم ولی انسان های شهری نیستیم، ما هنوز انسان های اینجایی نیستیم، هنوز توی عشق مون دنبال اسطوره هاییم، تو زندگی مون دنبال اسطوره هاییم. ما باید همه این هارو بیاریم تو خیابون، بیاریم تو شهر، بیاریم تو کافه، بیاریم همینجا، هر جا که میتونیم و ظرفیت دیدن همدیگه رو داشته باشیم. ما ظرفیت دیدین همدیگه رو نداریم، ظرفیت اینکه یکیو دوبار ببینیم نداریم، دوبار که با هم سلام علیک میکنیم فکر میکنیم فتحش کردیم اون شخص رو و دیگه چیزی برای کشف نداره. این بخاطر بی ظرفیتی ماست..‌.

" اردشیر رستمی- کتاب باز"

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۵۱
نارِن° جی

.

شاعری یک شعری داره و برخلاف اون شعر رو شاعری دیگه داره، من هر دو شعر رو دوست دارم، دلیل نمیشه من این رو چون دوست دارم اونو دوست نداشته باشم.
یکی میگه:


من در شور عشقم محبوب من
چه نعمت بزرگی است اینکه صبحگاهان چشم باز کنی
و کسی را ببینی که صدایش میکنی محبوب من

 

یه شعر دیگه دقیقا ضد این هست:
چقدر زیباست وقتی که صبح از خواب برمیخیزی
و مجبور نیستی به کسی بگویی دوستش داری
وقتی که دیگر دوستش نداری

 

هر دو شعر موفقی ان، خب من بیام بگه این شعر بده؟ نه. وقتی خب کسی رو دوست نداری بدترین کار اینه ‌که بگی دوسش داری، به دروغ بگی. نباید دروغگو باشیم ما. ما بخاطر عشق به عشق خیانت میکنیم، بخاطر انسان به انسان خیانت میکنیم. و تو نقد هامونم باید بگیم هم این درسته و هم اون درسته. این سخنگوی زندگی خودشه و اون هم سخنگوی زندگی خودشه. مهم اینه که ما صادق باشیم، دروغگو نباشیم. الکی عاشق نباشیم، الکی‌ از عشق صحبت نکنیم.

 

+ قسمتی از شعر اول: 
من در شور عشقم محبوب من
چه نعمت بزرگی است اینکه صبحگاهان چشم باز کنی
و کسی را ببینی که صدایش میکنی محبوب من
چقدر خوب است که قهوه را در دست های تو بنوشم
و شب را در باغی معطر بگذرانم.
من به همه ی زبان های دنیا دوستت داردم
آیا تو نام دیگری به غیر از محبوبِ من داری؟
اصلا به این فکر نمیکنم که تو را تغییر دهم
اگر طبع وحشی تو را عوض کنم چه چیزی از تو باقی میماند؟
اصلا به فکر ادب کردن تو نیستم
اگر کودکی بازیگوشت را ادب کنم دیگر چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟
اگر ورق های افتاده بر تخت خوابت را جمع کنی‌ چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟
و اگر من آنچه را که نمیدانم به تو بیاموزم چه چیزی از تو باقی میماند؟

" اردشیر رستمی-کتاب باز 

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۴۲
نارِن° جی

.

چه گزاره ای رو در مورد موفقیت بدیهی میپنداشتی ولی تو عمل، در تجربه زیسته ات متوجه شدی که اینطور نیست؟ من مثلا یه چیزی که فهمیدم بطالت بوده‌. من فهمیدم واقعا تو بطالت چیزی وجود داره. بر خلاف خیلی کار کن، کار کن، که البته ادم باید بجنگه، تلاش کنه یاد بگیره، ولی من دیدیم بسیاری از جاها مثلا ارشمیدش تو دفتر کارش مهم ترین کشفش رو نکرد، تو وان این کارو کرد!


+ و در ستایش بطالت :))

"مجتبی شکوری-کتاب باز"

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۱۲
نارِن° جی

.

اولش مثل رابین فریک زدم از فریکی که زدم و نوشتم:
+ به گمونم اینجا همونجاییه که میتونه منو از آهنگِ دوست داشتنیم "یه جوری" کنه! و اینجا هیچ کلمه ای معادل"یه جوری" پیدا نمیشه انگار. یه چیزی نه به شدت کلمه ی نفرت یا انزجار، نه به شدت افسردگی کلمه ی ناراحت یا غصه دار، نه به شدت هیجان کلمه ی خشم یا عصبانیت. یه چیزی بین همه ی این ها، با شدتِ کمتر.


بعد ترش، یه ذره آروم تر که شدم، نوشتم: 
+ ز کار و بار و یار و حال و فال و دل در گذر.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۳۸
نارِن° جی

.

اتفاقا من نمیگم بیا بار سفر بندیم از این دشت. من میگم بیا بار سفر بندیم از این شهر، و بعد در یک دشت پهنش کنیم. خب؟

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۰۲
نارِن° جی

.

+ رنجِ بی حوصلگی تا حدِ مرگم زیاد است اینجا!
+ ‏این همه‌ نشستن و زل زدن به کامپیوتر زیاد است اینجا!
+ ‏حتی نبود صدای زنگِ لعنتی تلفن با همه ی اعصاب خرد کنی اش کم است اینجا!
+ ‏خنده های از ته دل کم است اینجا!
+ و ای ‏کاش که بس کنم این مقایسه های بی فایده!

۱ نظر ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۴۵
نارِن° جی

.

همونطور که از قدیم فرمودن: 

ز کار و بار و یار و حال و فال و دل در گذر

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۵۷
نارِن° جی

.

میم جان: دمنوش چی میخوری؟
من: دمنوشِ ضدِ حس فلاکت چیزی داری؟!

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۴۱
نارِن° جی

.

اگه یه کم اشتباهات همدیگه رو تحمل میکردیم کمتر احساس تنهایی میکردیم، نه؟

" دیالوگ فیلم کپی برابر اصل "

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۲۲
نارِن° جی

.

یه نت پیدا کردم شامل مشکلاتی که ببینم استعفا لازم میشه یا نه! پس بعضی مشکلات بماند به یادگار، به قرار، به پذیرش، به نساختن بت: 

۱. هفته ای چند ساعت فقط وقت میگذره به تهیه جدول و ارائه گزارش به این و اون! از طرفی توقع گزارش پیشرفت دستور کار سازه رو از کسی داشته باشین که مسئولشه، من فقط گزارش مربوط به قسمت معماری رو دارم و بس.
۳. چطوری یه شاپ رو که من نگاه کردم، TQ ش هم خودم جواب بدم؟ ولی برای دستورکارها این روند نیست؟!
۴. از قبل هم گفتم که میخوام بیشتر شاپ رسیدگی کنم، ولی روندش این نیست تا یکی کوچکترین اشتباهی کرد همه ی شاپ ها رو از زیر دست اون بیچاره خارج کنین و به صورت جهادی بریزین سر من!
۵. فلانی خیلی شیک میگه دست نیروی من کار هست بیشتر از این تحت فشار نمیزارمش. من نمیگم اونطوری، ولی شمام یه کمم هوای مارو داشته باشین خب!
۶. برای دو روز و نیم مرخصی در ماه که حقمه، باید به هزار نفر جواب پس بدم!

+ پینوشت: همه اینارو نوشتم که بگم بت نساز، که همه جا خوبی داره، بدی هم داره. که اونجا هم کم اذیت نبودی. ولی حالا که میخونمش میبینم ته همه ی اون مسئولیت داشتن ها نشون میداد اونجا مهم بودم‌. که اینجا گیر کردم با یه نرم افزاری که درست نمیدونمش، که به چیزهایی اهمیت میدم که کسی بهش اهمیت نمیده، که مسئولیتی ندارم، که همه چی اینجا انگار سخت تره‌.

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۰۰
نارِن° جی

.

+ ما  پول داشتیم، چرا نگهش داشتیم؟ چرا مزخرف ترین ون دنیا رو داشتیم؟
- اینرسی؟
+ آره، اینرسی.

 

* اینرسی یا لختی: قانون فیزیک در مورد تمایل مواد به حفظ وضع کنونی خود و تغییر نکردن

" دیالوگ سریال برکینگ بد "

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۲۱
نارِن° جی

.

+ چهل روز از آخرین روز گذشت و بیست روز از اولین روز...
+ ‏یه سیبُ که میندازی بالا کلی چرخ میخوره تا برمیگرده...
+ ای ‏سیب! بچرخ تا ببینیم کجا قرار میگیری...

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۱۶
نارِن° جی

.

بنظر من همه تلاش‌های بشر، همه ی زندگی، همه معنای موجودیت اینه که لذت ببری و خوش باشی. هر کسی هم روش خودش رو برای این کار داره و ما نباید قضاوتشون کنیم. اگه اونها خوشحالنُ از زندگی لذت میبرن، ما باید بهشون تبریک بگیم نه اینکه سرزنش شون کنیم...

+ دیالوگ فیلم کپی برابر اصل

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۲۶
نارِن° جی

.

و من همیشه اون کاراکتری هستم که وقتی پنیرم جابجا میشه من باهاش جابجا نمیشم. همونی ام که حسِ تعلق به مکان، توم دیر بوجود میاد و وقتی بوجود میاد دیر از بین میره. این خیلی لعنتیه. خیلی‌.

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۰۳
نارِن° جی

.

یه ضرب المثل هست که میگه:

اگه اسبت مُرده، پیاده شو...

+ نارنجی، پیاده شو از همه ی اسب هایی که مردن.

۰ نظر ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۱:۲۷
نارِن° جی

.

برنامه B رو گذاشته بودم بک آپ برنامه A، که اگه اونطور که میخوام نشه لااقل یه چیزی باشه که دلم به بودنش خوش باشه. در نهایت برنامه A از بیخ و بن اجرا نشد، چه برسه به اجرا شدن مطابق میل من. برنامه ی B هم همینطور! ولی از قبل آینده نگری کردم و برنامه ی C رو گذاشتم بک آپ اینکه اگه A و B اونطور که میخوام نشه. که خب اونم از بیخ و بن نشد که بشه! حالا ‏من میگم حتی اگه برنامه A مطابق میل من پیش میرفت، از کجا معلوم چند سال بعدش هم مطابق میل من بود؟ یعنی‌ میگم مگه علم من چقدره؟ به نظر من یه پِلَن هست که توانِ برنامه ریزیش از فکر محدود من خارجه. که اون پِلَن بدون اینکه خودمو واسش اذیت کنم به بهترین شکل اجرا میشه و بهترین شکل خودش رو برای همیشه حفظ میکنه، پس همونطور که نامجو میگه زیر لب بخون: بر آزردگی خود کمانچه بگذران، برو ونک به گوشه ای نشین و ساز زن، برو چنان به زیر آواز زن. دد بشو، بشو تهمتن و ز هفت خان گذر :)

۰ نظر ۲۷ دی ۹۹ ، ۰۲:۱۸
نارِن° جی

.

+ امشب از اون شب ها بود که دلم گرفت از این نابرابری ها و پِلی کردم:


جوانه می‌زنم
به روی زخم برتنم
فقط به حکم بودنم
که من زنم، زنم، زنم


چو هم صدا شویم و
پا به پای هم رویم و
دست به دست هم دهیم و
از ستم رها شویم


جهان دیگری
بسازیم از برابری
به هم‌دلی و خواهری
جهان شاد و بهتری

 

۰ نظر ۲۳ دی ۹۹ ، ۲۱:۲۳
نارِن° جی

.

+ پنج ساعتِ تمام، بدون وقفه فیلم دیدم. به هدفِ پرت کردنِ ذهن. موفق هم بود، تا وقتی که پنج ساعت شد پنج ساعت و یک دقیقه، یعنی دقیقا همون جا که لپتاپُ خاموش کردم و بلند شدم. دقیقا همونجا بود که اشک ها سرازیر شد.
+ بعضی لحظه ها هست که بهش میگن End of era، که این یعنی پایانِ دوران. برای من مثلِ پایان دوران زندگی در طبقه ی چهارمِ بلوک سی و دو، مثل پایانِ دورانِ دبستان، راهنمایی، دبیرستان، مثل پایانِ دورانِ زندگی در شهر پر دود، پایان دوران دانشگاه، دورانِ گالری، مثل پایان دورانِ زندگی در شهر ستاره ها، و حالا مثل پایانِ دورانِ پروژه.

+ عکسِ همون جایی که دخترونه بود! :)

۰ نظر ۱۷ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۱
نارِن° جی

.

من دریافته ام که آدمیزاد برای راحت زندگی کردن به آرامش احتیاج دارد، کمتر از اکسیژن و بیشتر از همه چیز. حتی دوست داشتن و دوست داشته شدن. اصلا بدون آرامش مگر میشود دوست داشت؟! برای دوست داشتن، برای آرام بودن و برای راحت زندگی کردن آدمیزاد به کمی اخلاق محتاج است. بحث اخلاق که چه هست و چه نیست در این خلاصه نمیگنجد. اما عجالتا این جمله که نمیدانم مال کیست برای من یکی‌ می‌تواند راه گشا باشد: "من چیزی را که برای خودم نمی‌پسندم به دیگری روا ندارم"
+ عباس کیارستمی

۰ نظر ۱۴ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۵
نارِن° جی

.

و سرانجام، تامام.

۰ نظر ۰۵ دی ۹۹ ، ۰۷:۲۴
نارِن° جی

.

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
و از این صحبتا...

+ جناب سایه

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۹ ، ۲۰:۳۸
نارِن° جی

آخه حافظا! قربون شکل ماهت! مثلا تو بهم میگی: در ظلمت است نور. پس کو؟ نذار منم مثل محمد شیخی بگم: هر زمان فالی گرفتم غم مخور آمد ولی این امیدِ واهی حافظ مرا دیوانه کرد...

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۰
نارِن° جی

.

به طرز عجیبی خودمو توی فیلم و سریال و کتاب غرق کردم!

طوری که فرصت یک لحظه فکر کردن هم نداشته باشم!

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۰۶
نارِن° جی

.

+ بیست و هفت اسفند نود و هفت به روزِ آخر فکر میکردم. به روزی که لابد مثل همین روز دور هم جمع میشیم و کیک میخوریم و دیگه نه به صورت موقت تا شروع سالِ جدید، که به صورت دائم از هم خداحافظی میکنیم. به اینکه لابد هم خوشحالیم از نتیجه گرفتن و تموم شدن و به ثمر نشستن کار، و هم ناراحتیم از جدایی ها و خداحافظی ها و تموم شدنِ این دوره از زندگی.

+ دوازده آبان نود و نه به روزِ آخرِ شرکت با اوضاع پیش اومده فکر کردم. به روزی نه چندان دور که لابد دور هم جمع میشیم و کیک میخوریم و بدون نتیجه گرفتن و تموم شدن و به ثمر نشستن کار، با دل نگرانی از هم خداحافظی میکنیم.

+ نوزده آذر نود و نه به روزِ آخرِ شرکت با اوضاع پیش اومده فکر کردم. به روزی نه چندان دور که تعداد انگشت شماری از ما دور هم جمع میشیم و لابد دل و دماغی هم برای خوردن کیک نداریم و از هم خداحافظی میکنیم. روزی که از فرداش من جایی میرم که هر یک ساعتش برام نه ساعت میگذره و هر نه ساعتش هشتاد و یک ساعت.

+ ‏حدودا دو سال و چهار ماه از گذروندن نه ساعت از بیست و چهار ساعتِ روزهام بین آدم های مشخصی میگذره. توی این مدت آدم های زیادی اومدن و رفتن. روزهای زیادی خندیدم و بغض کردم. چیزهای خوبی یاد گرفتم. بالا و پایین های زیادی داشتم. پیشرفت های خفنی کردم و خراب کاری هایی هم داشتم! و حالا روز های آخر رسیده. روزهایی که چهارنفر با دلخوری از مجموعه جدا شدن، دو نفر سر کار جدید مشغولن، و دو نفر دیگه تا آخر این ماه با ما هستن و در نهایت هم آدم هایی که میمونیم تا اواخر ماه دیگه از هم جدا میشیم. و همه این ها بدون اینه که روی سرامیک های ۱۲۰ در ۶۰ سانتِ سفید راه بریم و باکس های بتنیِ اجرا شده و ریبون ها و لایت های سقف کاذب رو ببینیم، بدون اینکه گرین وال ها و پوسته های بتنی اجرا شده و نمای کرتین وال و شیشه های اسپندرال لابی آسانسور و پارتیشن های شیشه ای رو ببینیم، یا خط کشی های کف پارکینگ و رنگ اپوکسی روی بتن های الیافی ها و کاور ستون ها قرنیز های استیل رو...

+ یه روز یکی بهم گفت: محیط کار و آدم هاش و اتفاق هاش، فشرده شده ی یه زندگیه؛ آدم ها میان، روزهای خوب و بدی رو میگذرونن، و بعد میرن و در آخر کلی خاطره است که میمونه...

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۹
نارِن° جی

.

توی نت هام پیدا کردم:
بعد از روز سختی که گذروندم، از همه اتفاق های ناخوشایندش، اونجاشو تعریف کردم که فلانی اعصابش خرد شد و گفت ... سوخت! و وقتی همه گفتن اِاااا و به من اشاره کردن که توی جمع شون هستم و حواسشون به حرف زدنشون باشه، بهمانی برای جمع کردن ماجرا و با تاکید روی حرف "پ"، گفت یعنی منظورش این بوده که پولش سوخته!
یا مثلا اونجارو گفتم که فلانی میزان لات بودن منشی بیست و دو ساله ی جدیدمون رو برام تعریف کرده، که یه روز وقتی بهمانیِ چهل ساله زده زیر آواز و اون بهش گفته: ناز نفست قناری!

+ خندید و گفت پس خوش گذشته. خندیدم و هیچی نگفتم‌.

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۰:۲۶
نارِن° جی

.

یکی از خوبی ها یا بدی هام اینه که با یه بالا و پایین شدن یه چیزُ رهاش نمیکنم. یکی دیگه از خوبی ها یا بدی هام اینه وقتی یه چیزُ رها میکنم، خیلی خوب رهاش میکنم.

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۰:۱۰
نارِن° جی

.

وقتی صدای پر از ذوقِ دختر بچه اومد که میگفت: وااای! چقدر نووور؛ بهم گفت: ببین، بچه اینه، با یه ذره نورِ اینجا خوشحال شده.
+ و من انگار چند وقته قابلیتِ قشنگِ خوشحال بودن با چیزهای کوچیکمو از دست دادم... ای قابلیتِ قشنگ! برگرد. لطفا.

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۰:۰۷
نارِن° جی

.

+ به میم جان گفتم ویس شاگردش رو برام بفرسته! وقتی دلیلش رو پرسید گفتم چون توش درس داره! 
+ ‏ویس شاگردش این بود: [با گریه و ناراحتی] خانوم اصن نمیدونیم چرا یه دفعه اینجوری شد، یه لحظه نمره مونو دیدیم، دیدیم دوازده شدیم.
+ ‏درسش این بود که خیلی وقت ها فکر میکنیم خیلی چیزها اهمیت دارن در حالیکه اینطور نیست. کلید خیلی چیزها دستِ "زمانِ"

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۹ ، ۰۸:۲۸
نارِن° جی

.

از مشورتی که امروز گرفتم فقط اونجاش که: اولش که اومدی اینجا فکر میکردی اوضاعت اینجوری شه؟ اینقدر تغییرِ مثبت؟ یه سیبُ که میندازی بالا کلی چرخ میخوره تا برمیگرده. برو ببین چی میشه.
+ و من سیبُ میندازم بالا...

۰ نظر ۱۲ آبان ۹۹ ، ۱۹:۳۲
نارِن° جی

.

عجیب است... وقتی به این روند سقوطِ غم بار نگاه میکنم، سرچشمه ماجرا در اتفاق نیفتادنِ اتفاقی است انگار. از ناامید شدن های پی در پی. از ایت دازِنت وُرک های پشت سر هم. و الان منِ نا امیدی مانده و منی باید بیاید که دوباره سر بالا بگیرد و سبز شود. منی که از تهِ دل بگوید:

 میدانم، شام­های زیادی در پیش است.
میدانم، داغ­ های زیادی خاموش است.
میدانم، رودها و صداها خشکیده است.
میدانم، برف­ های گرانی باریده است.
اما...
صبح­ های عجیب و رودهای غریب و آفتاب­ نجیبی در راه است. میدانم، میدانم.
میدانم، قفل ­های گرانی می ­سازند.
میدانم، رنج­ های من و تو هم ­سازند.
میدانم، خارهای زیادی در راه­ است.
میدانم، راه های زیادی بن بست است.
اما…
دست ­های نجیب و راه ­های عجیب و کلیدهای غریبی در راه است. می­دانم، میدانم.

+ باید این "من" را پیدا کنم...

۱ نظر ۰۵ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۲
نارِن° جی

.

و قسم به نوشتن...

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۹ ، ۲۳:۲۹
نارِن° جی

میم جان یه لواشک گذاشت جلومو با واکنشی مواجه شد که انتظارش رو نداشت: تکون دادن سر به معنی نفی و یک نُچِ زیر لب. اونموقع بود که گفت: تازه الان فهمیدم واقعا حالت بده! فهمیدم که به فنا رفتی! که از دست رفتی! که عکس العمل باور نکردنی ای نشون دادی!

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۹ ، ۲۳:۲۸
نارِن° جی

.

یه روز یه جا خوندم:
آدم ها را لبریز نکنیم.
آستانه تحمل هر کس اندازه ای دارد،
هر آدمی‌ از یک جایی به بعد خسته میشود،
قسمت های آزار دهنده زندگی اش را جدا میکند،
و برای همیشه دور میریزد...

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۹ ، ۲۳:۲۵
نارِن° جی

.

از یه جایی به بعد بود ‌که کم کم خودم رو هم توی فعل ها و کلمه هایی که به کار میبردم اضافه کردم. مثلا دیگه نمیگفتم: میخوایین قوطی زیر سازیِ کاور ستون ها"تون" چند در چند باشه؟ بجاش میگفتم: توی نقشه های بزرگنمایی لابی آسانسور"مون" متریال پیشونی سقف راهروهارو نشون "ندادیم".

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۹ ، ۲۳:۱۶
نارِن° جی

.

من فکر میکنم چه -در ایران- بمونیم و چه -از ایران- بریم دچار احساس عدم تعلق وحشتناکی هستیم. تعلق به چیزی که نگهمون داره و ما خودمون رو جزئی ازش بدونیم. تو خیابون با هم نامهربونیم چون به نظر میاد آدم هایی که میبینیم یک بار مصرفن، خیلی وقتا بدترین رفتار رو میکنیم با هم چون مطمئنیم دیگه با هم چشم تو چشم نمیشیم. برف توی کوچه رو پارو نمیکنیم چون فکر میکنیم وظیفه ما نیست و یکی دیگه باید انجامش بده و به ما چه اگه کسی زمین میخوره. کنار دریا و جنگل مملو از آشغاله چون اونجا رو واقعا متعلق به خودمون نمیدونیم. ساختمونای قدیمی و اصیل که تاریخی پشت شونه خراب میشن، بخاطر همین عدم تعلق. شکل شهرمون هر ۱۵ سال یک بار داره عوض میشه. و بخاطر همین عدم تعلقه که قبل از اینکه به سهم خودمون تو درست کردن خرابی های کوچیک و بزرگ اطرافمون فکر کنیم، به رفتن یا فرار کردن فکر میکنیم. من فکر میکنم اون چیزی که باید در هم تقویت کنیم امید نیست، وطن پرستی و نوع دوستی و دعوت به اخلاق هم نیست. بلکه حس دوباره ی همین تعلقه. حسِ جزئی از چیزی بودن...

 

برگرفته از پادکست رادیو مرز

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۹ ، ۲۱:۲۸
نارِن° جی

.

یاری اندر کس نمیبینیمُ از این صحبتا.

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۹ ، ۱۷:۴۳
نارِن° جی

.

و بهترین همان بود که کیهان کلهر گفت:

جان از تن آواز رفت...

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۲
نارِن° جی

.

شاه اگر عادل نباشد مُلک ویران میشود...

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۸:۰۳
نارِن° جی

.

باز خوبه ۴۰ سانت اضافه ی آهن کشی های سمتِ غربِ رمپی که هر روز از جلوش رد میشمُ بریدن. اونم روزی که تعطیل بود. شاید همین ماجرا یه کم به بهبودِ بازوی دست چپم کمک کنه! سخت بود هر روز ۴ بار از جلوی یه اشتباه رد شم!

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۹ ، ۰۹:۲۹
نارِن° جی

.

دلم میخواست بگم:
ای پرنده مهاجر
سفرت سلامت اما
به کجا میری عزیزم قفسه تموم دنیا.
به جاش یه منطقیِ کوفتیِ درون دارم که گفت:
بالاخره هر کی نظر خودشو داره دیگه.

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۷
نارِن° جی

.

تو ماهِ مِهری.

بی مِهر نباش.

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۰۶
نارِن° جی